درخواست ایجاد یه تایپیك با عنوان اشعار صائب تبریزی در بخش شعر و ادبیات رو دارم کلمات کلیدی صائب تبریزی+غزلیات+قصاید+قصایدترکی +متفرقات+ مطالع
زندگینامه:میرزا محمد علی فرزند میرزا عبدالرحیم بازرگان تبریزی متخلص به صائب و معروف به میرزا صائب بین سالهای 1000-1007 هجری در تبریز به دنیا آمد. در 1012 هجری که شاه عباس قلعه تبریز را فتح کرد،پدرش همراه عده ای از بازرگانان ثروتمند از تبریز به اصفهان آمد تا سیاست جدید شاه عباس را که می خواست پایتخت تازه بنیان صفوی را با ثروت و فعالیت بازرگانان رونق دهد، تحقق یابد. محمد علی در این شهر پرورش یافت و بزرگ شدوقتی به اصفهان برگشت و مدتی در آنجا اقامت کرد،قصد سفر هند کرد. بر خلاف میل پدر و خانواده پایتخت ایران را ترک و راهی هند شد.در سال 1034 از اصفهان بیرون رفت. آنچه با خود از وطن می برد دفتر شعری بود که وقتی به کابل رسید ،به خدمت ظفر خان والی آنجا رسید و در سایه دوستی و اکرام او آرامش یافت ،به مرتب کردن آن پرداخت و اولین دیوان اشعار خود را سامان داد. در سال 1042 که ظفرخان به امر شاهجهان به نیابت پدرش حاکم کشمیر شد، هنوز صائب و پدرش در هند بودند و ظفرخان را در کشمیر همراهی می کردند، آنان پس از مدتی اقامت در کشمیر عازم ایران شدند. اقامت او در هند حدود نه سال طول کشید.صائب شهرهای مشهد، قم، کاشان، اردبیل، تبریز را سیاحت کرد، سفری هم در رکاب شاه عباس ثانی به مازندران رفت و صفای این ناحیه بخصوص شهر اشرف (بهشهر) را ستود. در قم به دیدن مولی عبدالرزاق لاهیجی متخلص به فیاض رفت و این دیدار به دوستی انجامید و در سفر کاشان با ملا محسن فیض کاشانی ملاقات و مشاعره کرد. سال وفاتش به نقل از محمد بدیع سمرقندی که سه سال پس از وفات او به اصفهان آمده و قبرش را زیارت کرده است 1087 هجری قمری می باشد. قبر صائب در باغچه ای در اصفهان -در خیابانی که به نام او نامگذاری شده است -قرار دارد.
ویژگیهای فردی:صائب مردی دیندار و معتقد به فرایض و سنن اسلامی بوده است. مذهب او شیعه دوازده امامی است. بعیدنیست که به جهت علاقه و ارادت شدید به مولانا جلال الدین بلخی که در حدود صد غزل به استقبال وی رفته است دچارشور و حالی آشکارشده و از مولانا به «ساغر روحانی»، «آدم عشق»، «مرشد روح»، «شمس حقیقت» و امثال اینها تعبیر کرده است. مثل این بیت: از گفته مولانا مدهوش شدم صائباین ساغر روحانی صهبای دگر دارد در اینکه صائب با آن همه ابیات بلند عارفانه مرد روشن بینی است شکی نیست ولی آیا او صوفی بوده و طریقه ای هم داشته است، نمی توان نظری ابراز کرد زیرا سندی در دست نیست. تنها می گوییم که عرفان صائب، عرفان الهی است.شماره ابیات او را به اختلاف از هشتاد تا سیصد هزار نوشته اند به علاوه که بیست هزار بیت ترکی هم به او منسوب می دانند.صائب به شهادت اشعار خود و قول معاصرانش مردی فرشته خو، کم آزار و متواضع بوده، تمام تذکره نویسان از محامد او سخن گفته اند. خوش طینتی او بقدری است که همه شعرای معاصر را در اشعار خود به نحوی مورد ستایش و تشویق قرار داده است و در دیوان وی شاید به بیش از نام پنجاه شاعر برسیم که شعرشان را استقبال کرده و از آنان با تجلیل و محبت نام برده است.صائب از معدود شاعرانی است که در زمان حیات، آوازه ی سخنش قلمرو زبان دری (ایران، هندوستان، عثمانی) را فتح کردو مشتاقان سخنش از دور و نزدیک و برخی پای پیاده به اصفهان می شتافتند تا به دیدار او برسند. نویسندگان تذکره های نصرآبادی، قصص خاقانی، سرو آزاد، کلمات الشعرا همه استادی او را ستوده اند.
ویژگی سخن:صائب تنها شاعری است که پس از حافظ طریقه ای مستقل و ممتاز دارد.او نماینده کامل سبک زمان و زبان مردم خویش است، محال است بتوان جای او را در این سبک- که دویست سال زبان ادبی ایران و هند و عثمانی بود و بر ذوق و حال مردم بسیاری از این سرزمین ها حکومت می کرد- با سبکی دیگر پر کرد، به عبارت دیگر تمام محسنات سخن شعرایی چون نظیری، طالب آملی و کلیم که هر کدام از جهتی مورد توجه اند در صائب یکجا وجود دارد، پس می توانیم اگر او را فرد اعلا ی سبک هندی یا اصفهانی و مقتدای شعرای این سبکبدانیم.از این سبک که قبل از او همه جا به طرز تازه برده می شد پس از او به طرز صائب نام برده شد و تذکره نویسان همه شعرای این شیوه را پیروان طرز صائب بشمار آوردند.در دوره صفویه شاید هیچ شاعری به اندازه صائب تبریزی نتوانسته است در شعر، مضمون آفرینی کند و شیوه ای نو چه از جهت محتوا و چه از لحاظ ترکیب کلمات و شکل ظاهری شعر و تعبیرات و تشبیهات بیافریند. از این رو صائب را می توان نماینده واقعی شعر دوره صفویه و سبک هندی دانست. او در قالبهای گوناگون، شعر می سراید اما غزل را بیش از انواع دیگر می پسندد.به نظر او در شعر اصالت با معنی است شاعر باید حرفی برای گفتن داشته باشد و این سخن باید همچون کشف تازه ای اعجاب انگیز باشد. آسان نگری و آسان گذری سخن را بی قدر می سازد. برای یافتن مضمون در جهانی که همه چیز کهنه و مکرر است راهی نیست جز اینکه روش نگریستن و برداشتن نو شود، آن وقت است که از هر حقیقت خارجی و هر دریافت وجدانی مضامین متعدد بدست خواهد آمد. یک عمر می توان سخن از زلف یار گفتدر بند آن مباش که مضمون نمانده است منابع مضمون های صائب انسان است و جهان، خلقیات آدم که خلقت دوگانه دارد، نیمی فرشته و نیمی اهریمن، و جهان که مجموعه ایست از تضادها، جمع نور است و ظلمت و حیات است و ممات، ذهن او مدام می کوشد که نسبتی و رابطه ای بین انسان و طبیعت و طبیعت و انسان برقرار کند. تجربه او در میدان زندگی شخصی و انفرادی نیست تجربه ای کلی است. مثلاً با اینکه آن سیاح تذکره نویس سمرقندی در وصف عمارت و باغ او در عباس آباد اصفهان نوشته است: «رفیع ترین عمارات و وسیع ترین این سراها دولتخانه میرزا صائب است که زبان گفتار از عهده بیان کرد آن بر نمی آید مگر کار شنودن را به دیدن رسد.» سروده است: دل دشمن به تهی دستی من می سوزدبرق ازین مزرعه با دیده تر می گذردچون داغ لاله سوخته نانیست روزیمآنهم فلک که به خون جگر می دهد مرا تضادی که در گفته های صائب می بینیم ،حاکی از کوشش او برای یافتن مضامین نو است. این نوع سخن که نمونه کاملش غزل سبک هندی است به سالهای بسیار قبل از صائب حتی به زمانی قبل از خواجه و در حقیقت بعد از سعدی بر می گردد و در عصر صفوی حسن غزل در اختصاص داشتن هر بیت آن یک معنی و اندیشه خاص است.بیهوده است اگر عشق و شیدایی را در دیوان صائب جستجو کنیم، شور عاشقی سعدی و شیدایی مولانا ابداً در غزل های او نیست.از موضوعات رایج غزل صائب حسب حال است، حساسیت شدید و بیقراری و شیدایی، مردم گریزی، حیا و نرم خویی، فرار از تقلید و تعریف از خود ،از مشخصه های روحیه صائب است.اول از غزلیات شیوا و زیبای صائب شروع میکنم
غزل شمارهٔ ۱ اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان هانگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان هانه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل همبه گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان هابه فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروراناگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان هاسر شوریده ای آورده ام از وادی مجنونتهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان هاحیات جاودان خواهی به صحرای قناعت روکه دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان هاگلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکمکه جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانیکه آخر می شود خار سر دیوار، مژگان هاکدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان هاچنان از فکر صائب شور افتاده است در عالمکه مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها
غزل شمارهٔ ۲ آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جااز جوانی حسرت بسیار می ماند به جاآه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت استآنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جانیست غیر از رشته طول امل چون عنکبوتآنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جاکامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلیدر کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جارنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت استخارخاری در دل از گلزار می ماند به جاجسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیستپیش از این سیلاب کی دیوار می ماند به جاغافل است آن کز حیات رفته می جوید اثرنقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جاهیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبستوقت آن کس خوش کز او آثار می ماند به جازنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیلاز شمار درهم و دینار می ماند به جانیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ایچون قلم از ما همین گفتار می ماند به جاظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهدبیشتر از مور اینجا مار می ماند به جاسینه ناصاف در میخانه نتوان یافتننیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جامی کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشقدر دل عاشق کجا اسرار می ماند به جاعیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شوربرگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
غزل شمارهٔ ۳ غمه آرام از من دیوانه می سازد جداخواب را از دیده این افسانه می سازد جداپرده شرم است مانع در میان ماه و دوستشمع را فانوس از پروانه می سازد جداموج از دامان دریا بر ندارد دست خویشجان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هستسنگ از بهر من دیوانه می سازد جدابود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زماندر بن هر موی من بتخانه می سازد جدابر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دلطفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخآسیا کی دانه را از دانه می سازد جدااز هواجویی رساند خانه خود را به آبچون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جداجذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش راکهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده استآن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدامی فتد در رشته جان چاک بی تابی مراتار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدابرنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آبرعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آبرزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جداکی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
غزل شمارهٔ ۴ جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدادر صدف از راه غلطانی گهر باشد جدااز فشردن غوطه در دریای وحدت می زندگر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدارشته سازی است کز مضراب دور افتاده استدردمندان را رگی کز نیشتر باشد جداخازن گنج گهر را دور باشی لازم استنیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدابی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای استحسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدااز دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شدوقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جداچون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای استاز سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدامی کند بی اختیاری عاشقان را کامیابنیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدااز جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاستشیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدااز هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیشوای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدادست کمتر می دهد جمعیت نیکان به همنقطه های انتخاب از یکدگر باشد جداسلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز همنقطه های شک اگر از همدگر باشد جداتا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تنکی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظاز تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
غزل شمارهٔ ۵ شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدااین کباب تر به خون دل شد از اخگر جدانقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدودبی گداز از سکته هیهات است گردد زر جداآگه است از حال زخم من جدا از تیغ اوبا دهان خشک شد هر کس که از کوثر جداکار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتنزان لب میگون به تلخی می شود ساغر جداگر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهنمن به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدادر گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضریافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدابی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرارشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جداچون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراقاخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدانیست چون صائب قراری نقش را بر روی آبچون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟
غزل شمارهٔ ۶ خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جداتشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جداسبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کردآب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدااز دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل استچون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدامی کند روز سیه بیگانه یاران را ز همخضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جداتا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صافزنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدازندگی را بی حلاوت می کند موی سفیدشیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جداچاره من مرهم کافوری صبح است و بسمن که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدامهر زر هم از دل دنیاپرستان می رودسکته می گردد به زور دست اگر از زر جدابهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هستدر میان جمع، فرد باطل از دفتر جدابرنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرادر میان لشکرم چون رایت از لشکرجدابعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیانمی شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جداگوی چوگان حوادث گردد از بی لنگریاز سر زانوی فکر آن را که باشد سر جداآتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پاچون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جداقطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوستنیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جداحال دل دور از عقیق آتشین او مپرساین کباب تر به خون دل شد از اخگر جداریشه غم برنیاورد از دلم جام شرابصیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟