انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 718:  1  2  3  4  5  ...  715  716  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
درخواست ایجاد یه تایپیك با عنوان اشعار صائب تبریزی در بخش شعر و ادبیات رو دارم



کلمات کلیدی

صائب تبریزی+غزلیات+قصاید+قصایدترکی +متفرقات+ مطالع
     
  
مرد

 
زندگینامه:

میرزا محمد علی فرزند میرزا عبدالرحیم بازرگان تبریزی متخلص به صائب و معروف به میرزا صائب بین سالهای 1000-1007 هجری در تبریز به دنیا آمد. در 1012 هجری که شاه عباس قلعه تبریز را فتح کرد،پدرش همراه عده ای از بازرگانان ثروتمند از تبریز به اصفهان آمد تا سیاست جدید شاه عباس را که می خواست پایتخت تازه بنیان صفوی را با ثروت و فعالیت بازرگانان رونق دهد، تحقق یابد. محمد علی در این شهر پرورش یافت و بزرگ شد
وقتی به اصفهان برگشت و مدتی در آنجا اقامت کرد،قصد سفر هند کرد. بر خلاف میل پدر و خانواده پایتخت ایران را ترک و راهی هند شد.
در سال 1034 از اصفهان بیرون رفت. آنچه با خود از وطن می برد دفتر شعری بود که وقتی به کابل رسید ،به خدمت ظفر خان والی آنجا رسید و در سایه دوستی و اکرام او آرامش یافت ،به مرتب کردن آن پرداخت و اولین دیوان اشعار خود را سامان داد.
در سال 1042 که ظفرخان به امر شاهجهان به نیابت پدرش حاکم کشمیر شد، هنوز صائب و پدرش در هند بودند و ظفرخان را در کشمیر همراهی می کردند، آنان پس از مدتی اقامت در کشمیر عازم ایران شدند. اقامت او در هند حدود نه سال طول کشید.

صائب شهرهای مشهد، قم، کاشان، اردبیل، تبریز را سیاحت کرد، سفری هم در رکاب شاه عباس ثانی به مازندران رفت و صفای این ناحیه بخصوص شهر اشرف (بهشهر) را ستود. در قم به دیدن مولی عبدالرزاق لاهیجی متخلص به فیاض رفت و این دیدار به دوستی انجامید و در سفر کاشان با ملا محسن فیض کاشانی ملاقات و مشاعره کرد.
سال وفاتش به نقل از محمد بدیع سمرقندی که سه سال پس از وفات او به اصفهان آمده و قبرش را زیارت کرده است 1087 هجری قمری می باشد. قبر صائب در باغچه ای در اصفهان -در خیابانی که به نام او نامگذاری شده است -قرار دارد.
     
  
مرد

 
ویژگیهای فردی:

صائب مردی دیندار و معتقد به فرایض و سنن اسلامی بوده است. مذهب او شیعه دوازده امامی است. بعیدنیست که به جهت علاقه و ارادت شدید به مولانا جلال الدین بلخی که در حدود صد غزل به استقبال وی رفته است دچارشور و حالی آشکارشده و از مولانا به «ساغر روحانی»، «آدم عشق»، «مرشد روح»، «شمس حقیقت» و امثال اینها تعبیر کرده است. مثل این بیت:

از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد


در اینکه صائب با آن همه ابیات بلند عارفانه مرد روشن بینی است شکی نیست ولی آیا او صوفی بوده و طریقه ای هم داشته است، نمی توان نظری ابراز کرد زیرا سندی در دست نیست. تنها می گوییم که عرفان صائب، عرفان الهی است.
شماره ابیات او را به اختلاف از هشتاد تا سیصد هزار نوشته اند به علاوه که بیست هزار بیت ترکی هم به او منسوب می دانند.

صائب به شهادت اشعار خود و قول معاصرانش مردی فرشته خو، کم آزار و متواضع بوده، تمام تذکره نویسان از محامد او سخن گفته اند. خوش طینتی او بقدری است که همه شعرای معاصر را در اشعار خود به نحوی مورد ستایش و تشویق قرار داده است و در دیوان وی شاید به بیش از نام پنجاه شاعر برسیم که شعرشان را استقبال کرده و از آنان با تجلیل و محبت نام برده است.

صائب از معدود شاعرانی است که در زمان حیات، آوازه ی سخنش قلمرو زبان دری (ایران، هندوستان، عثمانی) را فتح کردو مشتاقان سخنش از دور و نزدیک و برخی پای پیاده به اصفهان می شتافتند تا به دیدار او برسند. نویسندگان تذکره های نصرآبادی، قصص خاقانی، سرو آزاد، کلمات الشعرا همه استادی او را ستوده اند.
     
  
مرد

 
ویژگی سخن:

صائب تنها شاعری است که پس از حافظ طریقه ای مستقل و ممتاز دارد.او نماینده کامل سبک زمان و زبان مردم خویش است، محال است بتوان جای او را در این سبک- که دویست سال زبان ادبی ایران و هند و عثمانی بود و بر ذوق و حال مردم بسیاری از این سرزمین ها حکومت می کرد- با سبکی دیگر پر کرد، به عبارت دیگر تمام محسنات سخن شعرایی چون نظیری، طالب آملی و کلیم که هر کدام از جهتی مورد توجه اند در صائب یکجا وجود دارد، پس می توانیم اگر او را فرد اعلا ی سبک هندی یا اصفهانی و مقتدای شعرای این سبکبدانیم.
از این سبک که قبل از او همه جا به طرز تازه برده می شد پس از او به طرز صائب نام برده شد و تذکره نویسان همه شعرای این شیوه را پیروان طرز صائب بشمار آوردند.
در دوره صفویه شاید هیچ شاعری به اندازه صائب تبریزی نتوانسته است در شعر، مضمون آفرینی کند و شیوه ای نو چه از جهت محتوا و چه از لحاظ ترکیب کلمات و شکل ظاهری شعر و تعبیرات و تشبیهات بیافریند. از این رو صائب را می توان نماینده واقعی شعر دوره صفویه و سبک هندی دانست. او در قالبهای گوناگون، شعر می سراید اما غزل را بیش از انواع دیگر می پسندد.
به نظر او در شعر اصالت با معنی است شاعر باید حرفی برای گفتن داشته باشد و این سخن باید همچون کشف تازه ای اعجاب انگیز باشد. آسان نگری و آسان گذری سخن را بی قدر می سازد. برای یافتن مضمون در جهانی که همه چیز کهنه و مکرر است راهی نیست جز اینکه روش نگریستن و برداشتن نو شود، آن وقت است که از هر حقیقت خارجی و هر دریافت وجدانی مضامین متعدد بدست خواهد آمد.

یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است


منابع مضمون های صائب انسان است و جهان، خلقیات آدم که خلقت دوگانه دارد، نیمی فرشته و نیمی اهریمن، و جهان که مجموعه ایست از تضادها، جمع نور است و ظلمت و حیات است و ممات، ذهن او مدام می کوشد که نسبتی و رابطه ای بین انسان و طبیعت و طبیعت و انسان برقرار کند. تجربه او در میدان زندگی شخصی و انفرادی نیست تجربه ای کلی است. مثلاً با اینکه آن سیاح تذکره نویس سمرقندی در وصف عمارت و باغ او در عباس آباد اصفهان نوشته است: «رفیع ترین عمارات و وسیع ترین این سراها دولتخانه میرزا صائب است که زبان گفتار از عهده بیان کرد آن بر نمی آید مگر کار شنودن را به دیدن رسد.» سروده است:

دل دشمن به تهی دستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
چون داغ لاله سوخته نانیست روزیم
آنهم فلک که به خون جگر می دهد مرا


تضادی که در گفته های صائب می بینیم ،حاکی از کوشش او برای یافتن مضامین نو است. این نوع سخن که نمونه کاملش غزل سبک هندی است به سالهای بسیار قبل از صائب حتی به زمانی قبل از خواجه و در حقیقت بعد از سعدی بر می گردد و در عصر صفوی حسن غزل در اختصاص داشتن هر بیت آن یک معنی و اندیشه خاص است.

بیهوده است اگر عشق و شیدایی را در دیوان صائب جستجو کنیم، شور عاشقی سعدی و شیدایی مولانا ابداً در غزل های او نیست.
از موضوعات رایج غزل صائب حسب حال است، حساسیت شدید و بیقراری و شیدایی، مردم گریزی، حیا و نرم خویی، فرار از تقلید و تعریف از خود ،از مشخصه های روحیه صائب است.


اول از غزلیات شیوا و زیبای صائب شروع میکنم
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها

نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها

به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها

سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها

گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟

نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها

کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها

چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲

آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا

نیست غیر از رشته طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب کی دیوار می ماند به جا

غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کز او آثار می ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا

نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا

سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا

می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳

غمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا

پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا

موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟

هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا

بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا

بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟

سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا

از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا

جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟

ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا

می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا

برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟

زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا

کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴

جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا

از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا

رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا

خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا

بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا

از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا

چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا

می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا

از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا

از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا

دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا

سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا

تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟

معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵

شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود
بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا

آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا

کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا

گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن
من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا

در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا

بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا

چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق
اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا

نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب
چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶

خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا

سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا

می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا

تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا

زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا

چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا

مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا

بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا

برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا

بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا

گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا

آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا

قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا

حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 718:  1  2  3  4  5  ...  715  716  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA