»غزل شماره 99«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من و هزار گدا همچو من بنزد تو هیچستگدا چه پادشهان زمن بنزد تو هیچستکجا رسند بحسن تو دلبران خطائیبتان چین و خطا و ختن بنزد تو هیچستندیده روی تو ورنه به بت کجا نگرستینکوترین بتی از برهمن بنزد تو هیچستبهار عارض تو برد آبروی بهارانبهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هیچستببوی زلف تو کی میرسد نسیم بهاریعبیر و عنبرو مشک ختن بنزد توهیچستبنفشه چیست سمن کیست پیش زلف و رخ توبنفشه وسمن ونسترن بنزد تو هیچستنبات و قند بدان لب کجا رسد بحلاوتنبات و قندو شکر من بمن بنزد توهیچستکجا لطافت دندان تست عقد گهر راصفای گوهر و درّ عدن بنزد تو هیچستبه پیش قد تومر سرو را چه قدر و چه رفعتقد صنوبر و سرو چمن بنزد تو هیچستبگرید ار همه عمر از فراق روی تو عاشقنگوئیش که چه خواهی زمن بنزد تو هیچستهلاک گشت اگرعاشق از غم وهم اگر زیستهلاک گشتن چون زیستن بنزد تو هیچ استخموش گردد اگر فیض ور غزل بسرایدخموش گشتنش و دم زدن بنزد تو هیچ است
»غزل شماره 100«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در غمزه مستانه ساقی چه شرابستکز نشأه آنجان جهان مست و خرابستهشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مستمستست تر و خشک جهان اینچه شرابستعشقست روان در رک و در ریشه جانهاذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب استاز عشق زمین جام شرابی است لبا لبوین چرخ نگونسار برین جام حباب استجان می طلبد غمزه ات ای ساقی مستانپیمانهٔ ما پرنشده است این چه شتاباستاز چشم سیه مست تو هستند جهانیزان میکده ویران و خرابات خراب استمگذار که یکذره بماند زوجودشخورشید دل آرای ترا فیض نقابست
»غزل شماره 101«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دمبدم دل ما را از الست پیغام استاز بلی بلی جانرا تازه تازه اسلامستخاص می نه پندارد کاین بروز اول بودبعد از آن سخن بگسست این عقیده عامستگوش هر خدا بینی مستمع بود از حقوانکه او نمی بیند بی گمان که او خامستهر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد استخلق راست راز کن مستی که بی جام استبهر صید جان پاک دامها کنند از خاکتا شود به از املاک یا رب این چه انعامستمرغهای جان آید در شباک تن افتددر بلا شود پخته زانکه بی بلا خاماستفوج فوج از آن عالم آورند جانها راتا کدام ناکام و تا کدام را کامستزمرهٔ سعید آیند زمرهٔ شقی گردندتا چه در قضا رفته تا چه هر کرا نامستزآتش غم عشقی جان و دل نشد پختهساز ره نکردی فیض کار بارو تو خامست
»غزل شماره 102«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~صورت انسان دگر معنی آن دیگر استصورت انسان مس و معنی انسان زرستمس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشقدوستاین مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترستعشق بود روح دین چشم و چراغ یقینهر که درو عشق نیست کفر درو مضمرستعشق رساند ترا تا به جناب خدادر ره اطوار صنع راهرو و رهبرستسوی من آئی دمی بر تو ببارم نمیاز رشحات یمی این سخنم زوترستکاش ترا جای آن باشد و گنجای آنتا به عیان آورم آنچه بغیب اندرستظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنمجنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراستمست شوی کف زنان شور بر آری که ایننیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرستشور نشور است این بعث قبور است اینشرح صدورست این از همه بالاترستاین اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت استحامله بار افکند مرضعه کور و کرستبر تو عذابست این زانکه همین صورتینزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر استفیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرفغرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است
»غزل شماره 103«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زغفلت تو ترا صد حجاب در پیش استصفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش استبسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوانزکردهای تو جانرا کتاب در پیش استحساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنیکه ماند از پس و روز حساب در پیش استعذاب روح مکن بهر مال دنیی دونعذاب قبر و سوال و جواب در پیش استزبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزیزمین و حشر و تف آفتاب در پیش استجواب پرسش اعمال خود مهیا کنشدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشستتوانی ار بعبادت شبی بروز آریبکن بکن که بهشت و ثواب در پیشستتوانی ار نکنی معصیت بدار فنامکن مکن که جحیم و عقاب در پیش استزمانی ارنکنی خواب در دل شب هاشود که در لحدت وقت خواب در پیش استنصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفتترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
»غزل شماره 104«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای آنکه توئی قبله ارباب کیاستچون تو نبود راهنمائی بنفاستگر دعوی دانش کنی از بهر مباهاتتسخیر نموده است ترا حبّ ریاستای سایس اغیار بتعلیم و هدایتنفس دغلت را نکنی هیچ سیاستای حارس بیگانه ز انواع جهالتخود را نکنی هیچ زابلیس حراستعیب جلی خویش نه بینی بدو دیدهعیب خفی غیر بیابی بفراستگوئی همه را درس بقانون و اشاراتخود هیچ شفائی نبیابی ز دراستتمییز شریفان و خسیسان زتو پرسنداز نفس شریفت نکنی دور خساستباطن همه آلبوده بانواع رذایلپاکیزه کنی ظاهر خود را زنجاستبینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفاور نیک عداوت کنی از رشک و نفاستگوئی همه جا عیب کسانرا بعلالادر خویش نه بینی شره و بخل و شراستاصلاح خود او لیست زدلها خبرت نیستدر کار کسان کار مفرمای کیاستهر تخم که کاری ثمر آن در وی فیضمیکن بنکو کاری انواع غراست
»غزل شماره 105«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~راز در دل شده کره محرم کجاستمردم فهمیده در عالم کجاستدر گلو بس قصه دل غصه شدبرنیارم زد نفس همدم کجاستزخم این نامحرمانم دل بخستمحرمی کو در جهان مرهم کجاستغم بخواهد کنند بنیاد مراراه آن معمورهٔ بی غم کجاستدر جهان کو صاحب فهم درستتا بگوید چارهٔ این غم کجاستدر دو عالم یک سخن فهمم بسستتا دلی خالی کنم آنهم کجاستگشته ام بیگانه از خویش و تبارعشق را پروای خال و عم کجاستشد مخمر طینت آدم به غمدر بنی آدم دل خرم کجاستنیش نوشی در جهان بی نیش غمیک گل بیخار در عالم کجاستفیض تا کی شکوه از ابنای دهرناله کم کن محرم این دم کجاست
»غزل شماره 106«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاستنکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاستشکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیبمزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاستچو نام او شنوم دل در اضطراب آیددلست مضطرب آن جان اضطراب کجاستشباب عمر بود وصل یار و هجران شیبزشیب هجر بجان آمدم شباب کجاستدلم گرفت درین خاکدان تیره و تنککجاست روزنه این باب حجره را و کجاستگرفت لشکر غم ملک دل بیا مطربنی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاستبیار فیض بخوان از کتاب خود غزلیمگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست
»غزل شماره 107«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل که ویران اوست آباد استجان چو غمناک از او بود شاد استموبمو خویش را بدو بندمهر که در بند اوست آزاد استاین سعادت بسعی می نشودغم او روزی خداداد استدر خرابی بود عمارت دلخانهٔ دل زعشق آباد استعشق استاد کار خانهٔ ماستکوشش از ما زعشق ارشاد استهیچ کاری نمیکنیم بخودهمه او میکند که استاد استکار کن کار و گفتگو بگذارفیض بنیاد حرف برباد است
»غزل شماره 108«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جمال یار که پیوست بی قرار خود استچه در قفا و چه در جلوه در قرار خود استهمیشه واله نقش و نگار خویشتن استمدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود استهم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهودبزیر زلف و خط و خال پرده دار خود استهم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوببراه خویش نشسته در انتظار خود استبرای خود بود و عندلیب گلشن خودهوای کس نکند سبزه و بهار خود استبکام کس نشود هرگز آنکه خود کامستبحال غیر نپردازد آنکه یار خود استبگوی فیض سخنها که کس نمی فهمدبقدر دانش خود هر کسی بکار خود استمدام خون جگر میخورد زپهلوی خودچو لاله این دل سرگشته داغدار خود است