»غزل شماره 109«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چراغ کلبه عاشق خیال دلدار استسری که عشق درونیست خانه تار استهزار خرمن شادی به نیم جو نخردبجان دلی که غم عشق را خریدار استبعشق زنده بود هر چه هست در عالمجهان نئیست درو جان عشق درکار استچو همتی طلبی از جناب عشق طلبکه هر دو کون جنودند و عشق سردار استحوالی دل عاشق نه بگذرد غفلتکه عشق بر سر او پاسبان بیدار استرسد چو شادی بیجا براندش شه عشقسپاه غم چو کند زور عشق غمخوار استاگر زپای درائیم عشق گیرد دستاگر خطای برائیم عشق ستار استتو و حماقت و انکارحرف هر یاریمن و معارف این کار جمله در کار استتو ای فلان و ریاست که هر کس و کاریمرا بخاک ره او بشمرند بسیار استفکندگی بتو دشوار و بر من آسانستقلندری بمن آسان و برتو دشوار استکسی که راه ندارد بچارهٔ دردشزبهر چاره دگر چاره ایش ناچار استزاختیار کم از اضطرار آزاد استچوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
»غزل شماره 110«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیابیا که دلم در هوات بیمار استبخور غمم که سراپایم از غمت زار استبرس برس که زغمزه نماند جز نفسیبوصل خویش بمن زس که عمر بسیاراستمرا زنور حضورت دمی ممان با منکه بیرخت نفسی گر برآورم نار استبغیر تو چو نشینم دمی شوم تیرهزپیش تو روم از یکنفس دلم تار استشوم صبور چو از تو سزای من هجراناگر شوم زدرت دور جای من داراستبغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه استبغیر کاری تو کاری اگر کنم بار استبغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوانبغیر نام تو نامی اگر برم عار استتو ای که کار نداری جمال خوبان بینمرا مهم تر ازین کار و بار بسیار استسپاه دیو نشسته است در کمینگه عمردلا مخسب که چشم حریف بیدار استمجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره استشفا مخواه زچشمی که مست و بیمار استبهر چه مینگری روی حق در آن می بینکه از پرستش اغیار یار بیزار استنوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسانکه تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
»غزل شماره 111«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر استیک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگراستاهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوههر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگراستدیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هستلاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر استعاقلان جویند حق را در برون خویشتنعاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر استمینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئیلیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگراستآنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هستلیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگراستعاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاستهر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر استصبر برهجران آن آرام جان باشد گناهزنده بودن در فراق او گناهی دیگر استنیست کس را غیرظل حق پناهی در جهانگر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراستگر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاهبینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراستپادشاه صورت ار دارد سپاه بیکراناز ملک درویش آگه را سپاهی دیگراستفیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظرگر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
»غزل شماره 112«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بساستاز قلزم غم تو محبت گهر بس استگلزار وصل نبود اگر خار غم خوش استاز کشت عمر حاصل ما اینقدر بس استدوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشمسوزیم پاک سوخته را یک شرر بس استمیزان چه میکنیم حساب از چه میدهیمقانون عشق و کرده ما درنظر بس استساقی بیار باده شکستیم توبه راآمد بهار خوردن غم این قدر بس استتا کی دریم پردهٔ ناموس زیر دلقیکباره پرده برفکنیم از حذر بس استآسوده باش فیض که در محشرت شفیعسودای عشق در سرو آه سحر بس است
»غزل شماره 113«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یار ما گر میل صحرا میکند صحرا خوشاستمیل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش استگر نماید روی او خود رفتن دلها نکوستوربپوشد رخ زحسرت شور در سرها خوشاستدر وصالش چون نوازد مستی ما خوش بوددر فراقش گر گدازد نالهای ما خوش استهر چه خواهد خاطرش ما آن شویم و آن کنیمهر کجا ما را دهد جا جای ما آنجا خوش استزاهدانرا زهد و تقوی عاقلانرا ننگ و نامعاشقانرا غمزهای یار بی پروا خوشاستعاشقانرا باغ و بستان عارض جانان بودداغ سوداشان بجای لاله حمرا خوش استای که خواهی شور دریا آب چشم ما به بیندرّو لعل از خون دل در قعر این دریا خوش استای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوشبی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش استهر کرا چون فیض وحشت باشد از ابنای دهرگوش بسته لب خموش و چشم نابینا خوش است
»غزل شماره 114«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل بوفای تو نهادن خوش استجان بتمنای تو دادن خوش استگر سرعاشق برود رفته باشبر قدم عشق ستادن خوش استپای کشیدن زهمه کارهاسربسر عشق نهادن خوش استیکسره بر خواستن از هر دو کونبر قدم دوست فتادن خوش استدل زجهان کندن جان کندنستروز ازل دل ننهادن خوش استپای برین توده غبرا زدنروسوی فردوس نهادن خوش استنیست خوشی فیض درین خاکداناز عدم آباد نزادن خوش است
»غزل شماره 115«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا زجام خیالش شراب در پیش استبهر کجا نگرم آفتاب در پیش استزتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعلبهر کجا که نشستم شراب در پیش استمرا که سینه کبابست و لعل یار شرابزخوان حق نعم بی حساب در پیش استاصول دین چکنم با فروع آن چه مرازخط و خال بتان صد کتاب در پیش استاگرنه دل بسر زلف او گرفت قرارچرا همیشه مرا اضطراب در پیش استزعشق مستم و ناصح فتاده در پی منبلاست در پس و حال خراب در پیش استبهر بتی که به بینم سبک زجای رومگر آن بروز برم انقلاب در پیش استکجا روم که بدورم محیط گشت سرشکبهر کجا که کنم روی آب در پیش استگذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادبهنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
»غزل شماره 116«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~منوش ساغر دنیا که درد ناب نماستدرونش خون دلست از برون شراب نماستهر آنچه در نظر آید ز زینت دنیابنزد اهل بصیرت سراب آب نماستببر مگیر عروس جهان که غدار استمرو بجامه خوابش که پیر شاب نماستمدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر استمخور فریب خطایش جهان صواب نماستدرونش تیره و تنگ از برون بود روشنز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماستبرونش عیش و طرب وز درون غم و محنتدرون فسرده و بیرونش آب و تاب نماستغمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحتزعشوه اش دل ناکام کامیاب نماسترین سرا دل اشکسته بیت معمور استاگرچه در نظر بی بصر خراب نماستجهانست خواب پریشان گهی شوی بیدارکه زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماستنظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیضبمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
»غزل شماره 117«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماستیار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماستنصرت دین حق و در درد بودن متفقزاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماستاین فقیهان مجادل از کجا حکمت کجادرس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماستخواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزینبا خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماستچون نمازی در جماعت میشود کوته بهستترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماستگز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آنتقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماستمرد چون بالغ شود باید بحق رو آوردخنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماستژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکوو آن قبای تار در بر قد خوبان خوشنماستسهل باشد گر کنند افتادگان افتادگیمهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماستاقتصار سایلان بر قوت از روی سکوتبخشش بی من و ایذا از کریمان خوشنماستهر کسی را حق تعالی بهر کاری آفریدهر که کار خویش را نیکو کند آن خوشنماستعاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقیمستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماستزاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوهعاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماستواعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیاعارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماستفیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخنگفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
»غزل شماره 118«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماستدلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماستعاشقان را زاری و مسکینی و افتادگیدلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماستخوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیستامتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماستهر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشیدصبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماستاز لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوشتیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماستهر چه با هر کس کنند این قوم ایشانرا رسداز نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماستتا نظر افکنده چندین عابد از ره برده انددلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماستبر درت افتاده ام خواهی بکش خواهیببخشهرچه باعاشق کنی در کیش عشق آنخوش نماستهر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکوتلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوشنماستساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کنجلوهای قامت سرو خرامان خوش نماستعاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیستاز خردمند این و از صاحب نظران خوش نماستفیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجازنسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست