»غزل شماره 119«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن استراهش غبار شرکت ز ادراک رفتن استگر بحر معرفت بکف آید بکش سخنکان موسم جواهر اسرار شفتن استخشگی اگر دوچار شود خشک شو مگواهل دلی چو بینی آن جای گفتن استبیمار دل زمعرفت از شمهٔ بردبیماریش فزون شود اولی نهفتن استدرهم کشیده روی ور آید چو غنچه باشبا گفتگو بگوی که هنگام خفتن استخونین دلی چو غنچه به بینی صباش باشگل گل شگفته شو که محل شگفتن استگربرخوری بسوخته جان دل شکستةغم از دلش بروب که محراب رفتن استدانائی ار بدست تو افتد کند حدیثرو جمله گوش باش که جای شنفتن استچون با کجی بمجلسی افتی مزن نفسکان خامشی سرای زاغیار رفتن استبدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بندپرگوی را علاج بترک شنفتن استشبها چو از عشا و عشا یافتی فراغلب از سمر به بند که آن وقت خفتناستاشعار فیض حکمت محض است شعر نیستکی لایق طریقه او شعر گفتن است
»غزل شماره 120«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عرصه لامکان سرای من استاین کهن خاکدان چه جای من استدلم از غصه خون شدی گر نهمونس جان من خدای من استآنکه او خسته داردم شب و روزخود هم او مرهم و شفای من استهر که زو بوی درد می آیدصحبتش مایهٔ دوای من استهر که او از دو کون بیگانه استدر ره دوست آشنای من استمقصدم حق و مرکبم عشقستشعر من ناله درای من استهست با من کسی همیشه کزوتار و پود من و بقای من استسازدم هر چه قابل آنمدهدم هر چه آن سزای من استخوبی من همه ز پرتو اوستگر بدی هست مقتضای من استمن اگر هستم اوست هستی منور شوم نیست او بجای من استاز خود ار بگذرم رسم بخدابخدائی که منتهای من استبقضا فیض اگر شود راضیهر دو عالم بمدعای من است
»غزل شماره 121«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بادهٔ عشق در کدوی من استمستی چرخ از سبوی من استهفت دریا اگر شود پر میکمترین جرعهٔ گلوی من استماه بهر منست لاغر و زردمهر هم گرم جست و جوی من استبهر من میدود سپهر برینانجمش هم نثار کوی من استالف قامتم چو برخیزدتا شود ظاهر آنچه خوی من استشق شود آسمان زتنگی جاریزد انجم که روز طوی من استهر چه جز حق بمن بود محتاجگر محبست و گر عدوی من استنفس کلی و عقل اول راگردش آسیا زجوی من استعشق مشاطه است حسنم راکون آینه دار روی من استپاسبانیست عقل بر در منو هم مسکین گدای کوی من استهست چو گان عشق در دستمهم نه و هم چهار کوی من استبهر من ساختند هشت بهشتنار هم بهر شست و شوی من استکون را فی الحقیقه قبله منمروی هر دو جهان بسوی من استدم رحمانم آمده زیمنهمه عالم گرفته بوی من استهر حدیثی که بوی درد کندتو یقین دان که گفتگوی من استخوش در آغوش آورم روزیقامت آنکه آرزوی من استفیض بالا روی بس است ارچهشعر معراج های هوی من است
»غزل شماره 122«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا سودای عشق آئین دین استهمیشه عاشقم کار من این استدلم شاد است اگر دارم غم عشقغم عشق ارندارم دل غمین استبود عشقم بجای جان شیرینچو عشق از سر رود مرگم همین استسرم میخانه صهبای عشقستدلم دیوانهٔ عقل آفرین استزدولتهای عشق این بس که دلرازهر سو دلربائی در کمین استمرا گر عاقلان دیوانه خوانندیکی را تا زحشر عشق این استمرا در عشق باید مرد و جان بردنجات جان و دل فیض اندرین است
»غزل شماره 123«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عاشقی در بندگیهاسر براهم کرده استبی نیاز از بندگان لطف الهم کرده استتا مرا از خود رباید زرد و لاغر داردمکهربای عشق ایزد برگ کاهم کرده استنوری ار بر جبهه ام بینی زداغ عشق دانسینه ام گر صاف بینی اشک و آهم کرده استبر نماز و طاعتم دانی که می بندد مدامآنکه روی خویشتن را قبله گاهم کرده استهیچ دانی کز سحاب کیست آب رویمنآنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده استایمنم از فتنه آخر زمان دانی که کردآنکه از ریب المنون خود را پناهم کرده استنیست مدح خود که میگویم ثنای ایزدستآنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده استپایمال سفله دارد شهرت بیجا مرارنجة سنگ حوادث دست جاهم کرده استفیض اگر دعوی عرفان میکند بس دور نیستمعرفت از پوست پشمی در کلاهم کرده است
»غزل شماره 124«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چنین رخسار زیبائی که دیده استچنین قد دل آرائی که دیده استچنین زلف دلاویز و کمندیفتاده بر سراپائی که دیده استکمانی را که تیرانداز باشدنگاه چشم شهلائی که دیده استچنین چشمی که خلقی بیخود و مستفکنده هر یکی جائی که دیده استبدشنامی برد چندین دل از کارچنین لعل شکر خائی که دیده استلبش مرجان دهان پر درّ و گوهربغایت تنگ دریائی که دیده استقیامت میشود چون میخرامدچنین رفتار و بالائی که دیده استدو عالم میشود روشن ز رویشچنین خورشید سیمائی که دیده استبغیر از فیض در پروانه دلچنین آشوب و غوغائی که دیده است
»غزل شماره 125«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سرم فتنه ای و سودائیستدر سرم شورشی و غوغائی استهر دم از ترک چشم غمازیدر دلم غارتی و یغمائیستپس این پرده دلربائی هستدل زجا رفتن من از جائیستساقئی هست زیر پردهٔ غیبکه بهر گوشه مست و شیدائیستدر درون هست خمر و خماریکز برون مستئی و هیهائیستاز تو ای آرزوی دل شدگاندر دل هر کسی تمنائیستعالمی پر زدر و گوهر شدمگر این طبع فیض دریائیست
»غزل شماره 126«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر جا معشوق تازه روئی استاز میکده خدا سبوئی استزان چشمه جانفزا روان استهر جا از حسن آبروئی استزلف همه دلبران عالماز طرهٔ یار تار موئی استهر جا مشگی و عنبری هستاز گیسوی آن نگار بوئی استدر هر که جمال با کمالیستاز بحر محیط دوست جوئی استاز ره نروی که اوست مقصودهر جا در هر دل آرزوئی استغافل نشوی که اوست مطلوبهر جا طلبی و جستجوئی استاین طرفه که قبله جز یکی نیستروی دل هر کسی بسوئی استای فیض بجز حدیث او نیستهر جا سخنی و گفت و گوئی است
»غزل شماره 127«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر چه تو میکنی همه خوبستهر چه محبوب کرد محبوبسترغبت دل نبست در مرغوبجلوه تست هر چه مرغوبسترهبت دل زتست در مرهوبسطوت تست هر چه مرهوبستدوست دارم تمام عالم رابتو عالم تمام منسوبستهمه را از همه توئی مطلوبهر کسی را زهر چه مطلوبستدر حقیقت توئی حبیب او راگر چه یوسف حبیب یعقوبستزتو توفق یابد و خذلانهر که مسعود هر که منکوبستهمه سوی تو میشود مجرورهر که مرفوع هر که منسوبستهمه مشغول ذکر و تسبیحندگر کلو خست و سنگ و گر چوبستهمه در کار تو و بهر تستعمر و صبر ار زنوح و ایوبستهر چه مصنوع تست بی عیبستهر چه ما میکنیم معیوبستبندهٔ سرفکندهٔ در تستهر چه با فیض میکنی خوبست
»غزل شماره 128«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان روشندلان که مظهر تستپرتوی از جمال از هر تستمستی عاشقان شیدائیاز لب لعل روح پرور تستدل ما بیدلان سودائیخستهٔ غمزهٔ ستمگر تستمست و مخمور از شراب توایمغم و شادی ما زساغر تستباعث اختلاف لیل و نهارزلف مشکین وروی انور تستسبب انقلاب بدر و هلالروی خوب و میان لاغر تستهمه سرگشتگان کوی توایمهمه را روی عجز بر در تستهرچه در عالم کبیر بودهمه شرح کتاب اکبر تستتو زمن حال دی چه میپرسیمن چگویم زدل چو دل برتستلطف و رحمت زبنده باز مگیرفیض از جان کمینه چاکرتست