»غزل شماره 129«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دگر آزار مادر دل گرفتستدگر آسان ما مشکل گرفتستمباد آندست گردد رنجه دلراغم جان نه غم قاتل گرفتستدلم ناید که دست از جان بدارمکه در وی عشق او منزل گرفتستکنم اظهار اگر شور محبتخرد گوید ره باطل گرفتستاگر پنهان کنم غم سینه گویدکه بر من کار را مشکل گرفتستچه مشکل بوده کار عشقبازیره آسودگی عاقل گرفتستپریشان گر بگوید فیض عجب نیستز وضع روزگار سر گرفتست
»غزل شماره 130«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جنونی در سرم ماوا گرفتستسرم را سر بسر سودا گرفتستخردگر این بود کاین عاقلانراستخوش آنسرکش جنون مأوا گرفتستندارد چشم مجنون کس و گرنهدو عالم را رخ لیلا گرفتستبچشم خلق چون طفلان نمایندکه باز یشان زسرتا پا گرفتستمسلمانان ره عقبی کدامستدلم از وحشت دنیا گرفتستبپای جان زغفلت هست بندیو گرنه ره سوی عقبا گرفتستمشو ای فیض بابیگانه همرازچو وابینی ترا ازما گرفتست
»غزل شماره 131«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم دیگر جنون از سرگرفته استخیال شاهدی در بر گرفتستزسوز آتش عشق نگاریسراپای وجودم در گرفتستزآه آتشینم در حذر باشکه دودش در همه کشور گرفتستسوی میخانه ام راهی نمائیدکه دل از مسجد و منبر گرفتستاگر شیخم خبر پرسد بگوئیدکه آن شیدا ره دیگر گرفتستصلاح و زهد و تقوی و ورع سوختزسر تا پایم آتش درگرفتستغلامت همت آنم که چون فیضبیک پیمانه نرک سرگرفتست
»غزل شماره 132«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم با گلرخان تا خو گرفتستز گلزار حقیقت بو گرفتستزمهروئی کتابی پیش داردبمعنی انس و با خط خو گرفتستزحسن بیوفا میخواند آیاترهی از لا بالا هو گرفتستبهنگام نمازش رو بحق استولیکن قبله زان ابرو گرفتستبرای سنت عطرش نسیمیاز آن زلفان عنبر بو گرفتستگهی زان لب گرفته ساغرمیگهی زان نرگس جادو گرفتستسیه چشمی که بهر قتل عشاقهزاران دشنه از هر سو گرفتستبمن یکذره از من نیست باقیسرا پای وجودم او گرفتستسر قتل من بیمار داردبنازم شیوه نیکو گرفتستکمان و تیر بهر صید دلهااز آن چشم و از آن ابرو گرفتستخط سبزش خبر آورد ناگهکه ملک روم را هندو گرفتستبیا تا رخت بر بندیم ای فیضکه دل زین گنبد نه تو گرفتست
»غزل شماره 133«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نه فلک چرخ زنان سودائی تستبیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تستجز تماشای جمال تو تماشائی نیستهر که حیران جمالیست تماشائی تستهر که افراخت بدعوائی نکوئی کردنگر بود راست همان سایة زیبائی تستسروقدان که زبالائی بالا بالندآن زبالای برازندة بالائی تستهر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بویشمة از گل خود رستة زیبائی تستاز ازل تاباند بینش هر بینائیهمه یک بینش در پردة بینائی تستهر چه را دردو جهان نور هویدائی هستهمه یک ذره خورشید هویدائی تستسرّ پنهان شدن روح نهان بودن تورمز پیدا شدن قالب پیدائی تستهر کجا رسم توانائی و دانائی هستنور دانائی تو زور توانائی تستبنده خود کیست که خود رأی بود در کاریلاف خودرائی ما پرتو خود رائی تستبسزای تو نکردیم دمی بندگیتآنچه هست سزاوار تو آقائی تستفیض خود را تو بکردار خوش آراسته کنحسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
»غزل شماره 134«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدستچون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدستخود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنارنقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدستبهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجانجان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدستدر دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفتچون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدستسرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختمپا زهرکاری کشیدم تا که کار آمد بدستعاقبت بین گشتم و از پیش کردم کار خویشآنچه در امسال میبایست پار آمد بدستجانم از عشق جوانی تازه شد پیرانه سردر خزان عمر بازم نوبهار آمد بدستنیش مژگان در دلم چندی بحسرت میشکستخار در دل کاشتم تا گلعذار آمد بدستآنچه میجوئید یاران در کتاب فلسفهفیض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست
»غزل شماره 135«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدستزدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدستخواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرستنخل امید مرا غیرت تو تیشه شدستهر نهالی که خیال قد و بالای تو گشتریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدستدم بدم در دلم از غصه نهالی کارماز درخت غم تو باغ دلم بیشه شدستبیش ازین تاب جفای تو ندارم جانابس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدستمتصل میکندش تا که در آرد از پایغم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدستناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغریادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدستگل سرخست رخت یاشده از می گلگونزعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدستبس که در حسن سراپای تو اندیشه نمودپای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدستفیض هر روز بنظم غزلی پردازدسفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
»غزل شماره 136«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~الهی بکامم شرابی فرستشرابی زجام خطابی فرستمرا کشت رنج خمار الستدگر باره از نو شرابی فرستدلم تا صفا یابد از زنگ غمبدردی کشانت که تابی فرستشد افسرده جانم درین خاکدانزمهرت بدل آب و تابی فرستزسر جوش خمخانهٔ حب خویشبجام شرابم حبابی فرستبلب تشنهٔ چشمهٔ معرفتبساقی کوثر که آبی فرستبعصیان سرا پای آلوده امزجام طهورم شرابی فرستبمعمار میکن حوالت مراامیری بملک خرابی فرستبدل تخم امیدگشتم بسیبدین کشتزارم سحابی فرستزدریای غفران و ابر کرممرا رحمت بی حسابی فرستبرای براتم ز آتشکدهز سوی یمینم کتابی فرستز قشر سخن فیض دلگیر شدز معنای بکرم لبابی فرست
»غزل شماره 137«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق بیچون تو یارب در دل من چوننشستگوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشستگشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافتغیرصحرای دل من زان درین هامون نشستاینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه اممی ندانم چون درآمد از کجا و چون نشستپادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافتملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشستهر خردمندی که بوئی از می عشقش شنیدسر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشستجویها از چشم خونبارم روان شد هر طرفهر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشستاشک تا سر کرد از چشمم بدورم شدمحیطتیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشستچرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کردگرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشستدر غزل فکری نباید کرد چندان فیض رامعنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست
»غزل شماره 138«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مگو که چهره او را نقاب در پیشستترا زهستی و همی حجاب در پیشستحجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی استزهستی تو رخش را نقاب در پیشستوجود او بمثل همچو آب و تو ماهیخبر زآب نداری و آب در پیشستگهی به پرده دنیی دری گهی عقبیبسی زظلمت و نورت حجاب در پیشستنماید آنکه بود او نه اوست غره مشوتو تا به آب رسی بس سراب در پیشستنظر باو نتوان کرد چون زعکس رخشبدور باش هزار آفتاب در پیشستنگه باو نتواند رسید چون برهشزتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشستکتاب حسن بتان صورت است و او معنیبهوش باش گرت این کتاب در پیشستچو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنیاگر محیط شوی اضطراب در پیشستبس است فیض زاین فن سخن که سامع راز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست