»غزل شماره 139«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الستباز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الستباز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنممیخانه را عمران کنم سرمست از جام الستباز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنمسرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الستبی باده مستیها کنم بیخویش هستیهاکنمدر اوج پستیها کنم سرمست از جام الستدرپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شومدرخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الستخود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنملوح سوی باطل کنم سرمست از جامالستافسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنمتجدید عهد وی کنم سرمست از جام الستدلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنماین قطره را عمان کنم سرمست از جام الستدر بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشانخود را نه بینم در میان سرمست از جام الست
»غزل شماره 140«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زاهدا قدح بردار این چه غیرت خام استزهد خشک را بگذار رحمت خدا عامستخویش را چه میسوزی زهد را بر آتش ریزکیسها چه میدوزی نقدها ترا رامستذوق می چه نشناسی شعله گر شوی خامیآنکه مست جانان نیست عارف اربود عامستعشق کهنه صیادیست ما چو مرغ نو پروازخال مهوشان دانه ، زلف دلبران دامستجوش باده مارانه خم فلک تنگستپیش ناله مستان غلغل فلک خامستهرزه پوید اسکندر در میان تاریکیآب زندگی باده چشمه خضر جامستچون چشیدی این باده عیشهاست آمادهجان چو محو جانان شد در بهشت آرامستپای برسر خود نه دوست را در آغوش آرتا بکعبهٔ وصلش دوری تو یک گامستچون زخویشتن رستی با حبیب پیوستیورنه تا ابد میسوز کار و بار تو خامستمستی من شیدا نیست کار امروزیتا الست شد ساقی فیض دردی آشامست
»غزل شماره 141«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنستببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانستما نداریم متاعی که بود در خور وصلتتو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانستبا تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی توکانچه ما رابه ازآن نه همه چیزت به از آنستبوسهٔ گر برباید زلبت سوخته جانیشود او زنده و جاوید و لب لعل همانستسهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکینکز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانستمیزند بر لب من دست ادب قفل خموشیورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانستحرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیضکاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
»غزل شماره 142«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق در راه طلب راهبر مردانستوقت مستی و طرب بال و پر مردانستسفر آن نیست که از مصر ببغداد رویرفتن از جان سوی جانان سفر مردانستظفر آن نیست که در معرکه غالب گردیاز سرخویش گذشتن ظفر مردانستهنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشیبه پر عشق پریدن هنر مردانستهمه دلهاست فسرده همه جانها تیرهگرم و افروخته آه سحر مردانستچشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشتخبری از اثر چشم تر مردانستگهر اشک ندامت بقیامت ریزدهر که در فکر شکست گهر مردانستفیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاندهم از آنروست که او خاک در مردانست
»غزل شماره 143«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یار را روی دل بسوی منستمنبع لطف رو بروی منستنظر لطف هر کجا فکندگوشه چشم او بسوی منستچشم او ساغر و نگاهش میلطف و قهرش می و سبوی منستدر لبش آب و شیر و خمر و عسلآندهان اصل چارجوی منستوصل او منتهای مقصد ماجلوه حسنش آرزوی منستکار من جست جوی او دایمکار او نیز جستجوی منستسخنم گفتگوی اوست مدامسخنش نیز گفتگوی منستهر کجا فتنهٔ و آشوبیستشرح احوال تو بتوی منستناله گر زخستهٔ شنویآن صدائی زهای و هوی منستهر کجا هر چه هر که میگویدبیگمان فیض گفتگوی منست
»غزل شماره 144«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستیمغز او معلای او صورت او پوست پوستصورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاستمعنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روستمعنی هر چیز تسبیح خدا و حمد اوصورت آن پردة او سر معنی اوست اوستبا زبان فطرت اصلی است تسبیح همهنیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوستعارفانند اهل معنی مغز می بینند مغزجاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوستمن نیم از عارفان و نیستم از جاهلاناز کف بحر معانی روزی من جوست جوستچون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خویچون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوستفیض را دیدم بگلزار حقیقت در طوافگفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
»غزل شماره 145«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در صدف جان دردی نیست بجز دوست دوستآنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوستنغز درین نه طبق نیست بجز عشق حقهر چه بجز عشق او نیست بجز پوست پوستقدسهی قامتان زان چمن آراست راستروی پری پیکران زان گل رو روست روستعشق مرا پیشه شد در رک و در ریشه شدنیست منی در میان من نه منم اوست اوستمهر رخ دوست را سینه من جاست جاستبر سرخاک رهش دیده من جوست جوستچون رخ مه طلعتان جان من افروختندچون کمر دلبران این تن من موست موستاوست همه عز و نازما همه دل و نیازخواری ما بهر ما عزت ما زوست زوستاو همه احسان وجود ما همه جرم و جحوداوست چنان ما چنین کس چکند خوست خوستبوی خدا میوزد از نفس اهل دلنیست سخن شعرفیض عطر از آن بوست بوست
»غزل شماره 146«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوستنیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوستهر چه در عالم بود او راست مغز و پوستیمغز او معلای او و صورت او پوست پوستصورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاستمعنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روستمعنی هر چیز تسبیح خدا و حمد اوصورت او پرده او سر معنی اوست اوستبا زبان فطرت اصلی است تسبیح همهنیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوستعارفانند اهل معنی مغز می بینند مغزجاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوستمن نیم از عارفان و نیستم از جاهلانازکف بحر معانی روزی من جوست جوستچون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خویچون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوستفیض را دیدم بگلزار حقیقت در طوافگفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
»غزل شماره 147«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوستجان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوستمژدگانی ده قدومش را که اینک میرسدآنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوستاینک آمد تا که در جان و دل من جا کندآنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوستاینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهرویهر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوستاینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کردآنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوستاینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔکو دلش صفرای او در سرش سودای اوستاینک آمد تا بریزد جام می در جان و دلآنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوستاینک آمد ساقی راواق صهبای الستآنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوستدر دل هر عاشقی تابی زمهر روی اودر سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوستنالهای زار ما بر بوی گلزار ویستداغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوستخیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریزآنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوستفیض خامش کن که نتوانی زوصفش دممزنآنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست
»غزل شماره 148«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که سرمیکشی زخدمت دوستچون کنی دعوی محبت دوستمنفعل نیستی ازین دعویشرم ناید ترا زطلعت دوستنبری امر دوست را فرماندم زنی آنگه از مودت دوستدعوی دوستی کنی وانگاهنشوی تابع ارادت دوستدوستی را کجا سزاوارینیستی چون سزای خدمت دوستدوست از دوستیت بی زارستکه نهٔ جز سزای لعنت دوستبر درش بین هزار فرمان برسرنهاده برای طاعت دوستعاشقان بین نهاده جان برکفاز برای نثار حضرت دوستما عبدناک گوی بین بی حدصف زده بر در عبادت دوستما عرفناک گو نگر بی عدوآله کبریا و رفعت دوستجمع کر و بیان قدس نگربر درش می زنند نوبت دوستفیض اگر میکند مخالفتیسر نمی پیچد از مشیت دوست