»غزل شماره 149«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوستاز من ای صبا ببر خبری تا دیار دوستگو یاد کن زحال جگر خستگان هجرآنشب که هست روز و شب اندر کنار دوستکی در خور غمست و فراق آنکه سالهابوده است در نعیم وصال و جوار دوستقطع امید کرده زدنیا و آخرتنومید از دو عالم و امیدوار دوستبر رهگذار دوست نشسته است منتظربر کف گرفته جان ز برای نثار دوستدرگردنت صبا چو تنم خاک ره شوددر کوی دوست ریزش و در رهگذار دوستای آنکه واقفی زدرون و برون کاررمزی بما بگوی ز اسرار کار دوستجز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگرمائیم جانی و دلی و کار و بار دوستصبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماستجور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
»غزل شماره 150«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سرشته اند در گلم الا هوای دوستسرتا بپای من همه هست از برای دوستتن از برای آنکه کشم بار او بجانجان از برای آنکه فشانم بپای دوستدل از برای آنکه به بندم بعشق اوسر از برای آنکه دهم در هوای دوستچشم از برای آنکه به بینم جمال اولب از برای آنکه بگویم ثنای دوستدست از برای آنکه بدامان او زنمپای از برای آنکه روم در رضای دوستگوش از برای حلقه و گردن برای طوفیعنی اسیر و بنده ام و مبتلای دوستدر سر خیال و مهر بدل سینه بهر رازدر لب دعا، ثنا بزبان، دیده جای دوستخوش آنکه مدعای من از وی شود روالیکن بشرط آنکه بود مدعای دوستگر دوست را بجای من مبتلا بسی استبی او شوم اگر بودم کس بجای دوستای فیض نوش باد ترا هر چه میکشیاز جام عشق و باده مهر و وفای دوست
»غزل شماره 151«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سرکرده ایم پا بره جستجوی دوستکو رهبری که راه نماید بکوی دوستاز بی نشان نشان ندهد غیر بی نشانخود بی نشان شویم پی جستجوی دوستبا پای او مگر بسپاریم راه اوورنه بخویشتن نتوان شد بکوی دوستهر چند میرویم بجائی نمیرسیمکو جذبه عنایتی از لطف خوی دوستبوئی زکوی دوست گر آید بسوی مادر یکنفس زخویش توان شد بسوی دوستچل سال راه رفتی و در گام اولیای فیض هیچ شرم نداری زروی دوستتا چند مست باشی تو از باده هوسیکجرعه هم بنوش زجام و سبوی دوست
»غزل شماره ۱۵۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حلقهٔ آن در شدنم آرزوست بر در او سرزدنم آرزوست چند بهر یاد پریشان شوم خاک در او شدنم آرزوست خاک درش بوده سرم سالها باز هوای وطنم آرزوست تا که بجان خدمت جانان کنم دامن جان بر زدنم آرزوست بهر تماشای سراپای او دیده سراپاشدنم آرزوست دیده ام از فرقت او شد سفید بوئی از آن پیرهنم آرزوست مرغ دلم در قفس تن بمرد بال پر و جان زدنم آرزوست بر در لب قفل خموشی زدمسوی خموشان شدنم آرزوست عشق مهل فیض که با جان رود زندگی در کفنم آرزوست
»غزل شماره ۱۵۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بادهٔ تلخ کهنم آرزوست ساقی سیمین ذقنم آرزوست زهد ریا عیش مرا تلخ کرد دلبر شیرین دهنم آرزوست صحبت زاهد همه خار غمست شاهد گل پیرهنم آرزوست خال معنبر برخی چون قمر زلف شکن در شکنم آرزوست خیز و لب خود بلب من بنه بوسه بر آن لب زدنم آرزوست خیز که از توبه پشیمان شدم ساقی پیمان شکنم آرزوست تلخ بگو زان لب و دشنام ده باده زجام سخنم آرزوستخیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر زندگی در کفنم آرزوستنی غم زر دارم و نی سیم فیضدلبر سیمین بدنم آرزوست
»غزل شماره ۱۵۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست سر مستئی زمیکنده جانم آرزوست پائی زدم بدنبی و پائی به آخرت نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست از هر دو کون بی خبر و مست بندگی آزادی زمالک و رضوانم آرزوست افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس از جانب یمن دم رحمانم آرزوست آب حیات هست نهان در دهان یار بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستیزهٔ تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار سرتا کنم نثار به سامانم آرزوست بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست از دست زاهدان تر و زاهدان خشک صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوستاز دیده خون ببارم تا جان شود روان چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست
»غزل شماره ۱۵۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست در درون عاشقان میخانه و خمار هست گه خیال روی او گاهی خیال خوی او در سر شوریده عشق بهشت و نار هست هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هستفیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
»غزل شماره ۱۵۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا که از ازلم با تو آشنائی هست زعکس روی تو در دیده روشنائی هست بدل زچشم خرابت خرابی و مستی بجان زباده لعل تو جانفزائی هست زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست میان عشق من و حسنت آشنائی هست اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست ولیک دامن لطف ترا رسائی هست زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید زلطفهای لطیف تو مومیائی هست دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام زپای تا سرت آئین دلربائی هست سزد که فخر کند بر شهان گدای درت که پادشاهی عالم درین گدائی هست نمیرسد بجدائی غمی درین عالم چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست ترا وفای مراعات بیوفائی هست نیازمند خدا از دو کون مستغنی است که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد رساست دست کسی را که پارسائی هست توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست سجود شکر بود فرض بی نوایانرا هزار راحت در رنج بینوائی هستاگر چه فیض بمقصود ره نمیداند ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
»غزل شماره ۱۵۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی ببین ببین که بجز سایه تو جائی هست مگو مگو بجهان آشنا کرا داری ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست مرا بغیر هوای تو و رضای تو هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست بخاک درگه تو گر روم بجای دگر کجا روم بجز این آستانه جائی هست مقابل گل رویت نشینم و نالم چو عندلیب که در گلشن نوائی هست وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست چو گنج باشد ناچار اژدهائی هستاگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک چو التفات نهان تو آشنائی هست
»غزل شماره ۱۵۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست بیا بیا که هنوزم نفس درآمدنست ببار بر سر من گردگر بلائی هست بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن کشم کشم دگرت نیز اگر جفائی هست بکن بکن بمن خسته آنچه نتوان کرد بجز دوا اگر این درد را دوائی هست بکن بکن که جفای ترا نهادم سر مکن وفا و مروت گرت وفائی هست ممان ممان زمن خسته هیچ رسم و اثر بکن را بیخ و بنم عشق را جزائی هست بگو بگو بوصالت که سخت سوگندیست شب فراق ترا هیچ انتهائی هست وفای وعده ندارد طمع زخوی تو فیضمرا بس است گرت وعدهٔ وفائی هست