»غزل شماره ۱۵۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما را با دوست آشنائیست از دل روش روشنائیست در صورت اگر چه بس حقیریم ما را بر دو کون پادشاهیست آنکس که ز شهر ماست داند کاین گوهر قیمتی کجائیست ما را نتوان خرید ارزان درّ صدف بلا بهائیست این گوهر شب چراغ درویش از مخزن خاص کبریائیست بر ما دو جهان برند حسرت این عشق عنایت خدائیست گر پادشهی کنیم شایدما را بر او ره گدائیست این فیض که حق بفیض بخشد بر جان شکسته مومیائیست
»غزل شماره ۱۶۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در پردهٔ حسن دلربا کیست این رشته بدست شاهدان نیست من بیخبرم زخویش و او مست هشیار میان ما و او کیست معشوق که عشق چیست یا رب این می زکجا و این چه مستی است در چشم خوش بتان چه نشأه است این می زکف کدام ساقیست این روشنی از کدام خورشید این آب زچشمهٔ که جاریست دیده است برآب کس چنین نقش مشاطهٔ حسن نو خطان کیست بیماری چشم گلرخان را در پردهٔ دلبری سبب چیست در هر نگهی هزار فتنه این معجزهٔ کدام عیسی است یک تیر آید بصد نشانه زه زه زکمان و بازوی کیست هشدار که دیگریست دلبر دریاب که عشق ما حقیقی است در حسن بتان تجلی اوست حق باشد این عشق و حق پرستیست حسن از حق است و عشق از حق نامی بر ما زعشق بازیست ای شاهد شاهدان عالم معشوق بجز تو در جهان کیست فرهاد تو صد هزار شیرین مجنون تو صد هزار دلیل است ای فیض خراب عشق میباش آبادی ما در این خرابیست از خود بگذر بعشق پیوند باقی عشقست و جمله فانیست
»غزل شماره ۱۶۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دل مقصود عشق بازیست تا ظن نبری که عشق بازیست گر غرقه بخون دیده باشد پیراهن عاشقان نمازیست یک مصلحت از جفای خوبان رفتن بحقیقی از مجازیست بر وجه مجاز جلوهٔ حسن تعلیم طریق عشق بازیست ورزیدن بندگیست مطلوب گر عشق حقیقی از مجازیست ناکامی عاشقان بود کام ناسازی عشق کارسازیست بیماری عشق تندرستی است پستی در عشق سرفرازیست سرمایهٔ عاشقان نیازست پیرایهٔ حسن بی نیازیست هر کس سخنی که داشت طی شد افسانهٔ ما بدین درازیست جان بر سر عشق شاهدان نه ای فیض شهید عشق غازیست
»غزل شماره ۱۶۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بخیالت نمی توانم زیست بی جمالت نمی توانم زیست تشنهٔ بادهٔ وصال توام بی وصالت نمی توانم زیست بی جمال تو نیست ار امم با جمالت نمی توانم زیست هر چه با بنده میکنی نیکوست بی فعالت نمی توانم زیست زان دهان تلخ و شور و شیرینت بی مقالت نمی توانم زیست از لبت آب زندگی خواهم بی زلالت نمی توانم زیست شربتی زان لبم حوالت کن بی نوالت نمی توانم زیست جای جولان تست عرصهٔ دل بی مجالت نمی توانم زیست پای دل را بزلف خویش ببند بی عفالت نمی توانم زیستغم عشقش کمال تست ای فیض بی کمالت نمی توانم زیست
»غزل شماره ۱۶۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آنکه پنهانست از چشم کسان پیداست کیست در دل هر ذره خورشید نهان پیداست کیست آنکه دارد آسمانرا تا نیفتد بر زمین هم زمین را تا بجنبد هر زمان پیداست کیست سر نه پیچد هیچیک از حلقة فرمان او کارفرمای زمین و آسمان پیداست کیست آنکه زو پیداست هر پیدا و هر پیدائی باز در پیدا و پیدائی نهان پیداست کیست ظاهر باطن نما و باطن ظاهر نما در عیان پیدا و در پنهان عیان پیداست کیست آنکه او پیداست چون خورشید نزد عارفان در نقاب از دیدة نامحرمان پیداست کیست آنکه روی گلعذارانرا طراوت داد و رنگ تا بریزد آب و رنگ عاشقان پیداست کیست آنکه حسن خوبرویان پرتوی از حسن اوست هر جمیلی می دهد از وی نشان پیداست کیست آنکه بهر او زمین بی خود فلک سرگشته است کوه ازو نالان و دریا در فغان پیداست کیست آنکه هر دم صد قیامت آشکارا میکند در دل دانا نهان از جاهلان پیداست کیست آنکه شوری در دل هر ذرة افکنده است جمله عالم زوست در آه و فغان پیداست کیست آنکه جسم و جان ازو پیدا و او از جسم و جان ذات پاک او بری از جسم و جان پیداست کیست آنکه او آئینة کونست و کون آئینه اش برضمیر بی غبار عارفان پیداست کیست آنکه مقصود منست از گفتن بیت و غزل نزد صاحب دل چو خورشید جهان پیداست کیستگرنداند اهل شک فیض از که میگوید سخن نزد ارباب بصیرت بیگمان پیداست کیست
»غزل شماره ۱۶۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در پردهٔ عاشقی نهان کیست در جلوهٔ دلبری عیان کیست حسن و احسان چو جمله از تست محبوب بجز تو در جهان کیست نگذاشت چو غیرت تو غیری ما و من و او و این و آن کیست عاشق چو توئی عشق و معشوق لیلی که وقیس در جهان کیست عالم چو ثنای تست یکسر آن مثنی بی لب و دهان کیست مثنی توئی و ثناء جز تو آنرا که ثنا کنند آن کیست پنهان بجهان تو و عیان تو غیر از تو عیان که و نهان کیست هجر و وصل تو هر که داند داند نیران چه و جنان کیست خود را چه شناخت فیض دانست فانی که و هست جاودان کیست
»غزل شماره ۱۶۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آمرزش من از تو خدایا غریب نیست از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست وهابی و جوادی معطی ذوالمنن بنوازی ار بلطف گدا را غریب نیست افتاده ام بخاک درت از ره نیاز راهم دهی بعالم بالا غریب نیست سودی نمیرسد بتو از طاعت کسی گر بگذری ز جرم برایا غریب نیست از بنده دور نیست که جرم و خطا کند بخشیدن از خدای تعالی غریب نیست اقرار میکنم به گناهان خویشتن رحمی کن ای کریم و ببخشا غریب نیست گر طاعتم سزا نبود رایگان ببخش کالاوریش صاحب کالا غریب نیست گر معصیت سزا نبود معصیت مبین بیچارگی ببین ز تو اینها غریب نیست از من غریب نیست که سوزم در آتشت ور تو دهی بنزد خودت جا غریب نیست از حد خود زیاده اگر میکنم طلب در حضرت کریم تمنا غریب نیست فیضست و درگه تو ازین در کجا رود الحاح بر در تو خدایا غریب نیستدارم محبت نبی و خاندان او گر در جوارشان دهیم جا غریب نیست
»غزل شماره ۱۶۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست هیچ دیاری بجز حق در دیاری هست نیست عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین غیر کارحق و بارش کار و باری هست نیست دل بعشق حق بیند از غیر حق بیزار شوغیرعشق حق و حق کاری و باری هست نیست مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست نیست اختیار خود باو بگذار و بگذر زاختیار بنده را جز اختیارش اختیاری هست نیست گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست نیستروزگار آنست کان با دوست می آید بسر غیر ایام وصالش روزگاری هست نیست عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوی شود جز زمان بندگی لیل و نهاری هست نیست بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود بنگر اندر دستشان از تن غباری هست نیست آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق جز دل بیمار و چشم اشکباری هست نیست سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق غیرخالص روز محشر در شماری هست نیست این عبادتها که عابد در دل شب میکند گر نباشد خالص آنرا اعتباری هست نیست فیض در دنیا برای آخرت کاری نکرد مثل او در روز محشر شرمساری هست نیست آه میکش ناله میکن شعر میگو مینویس رفتگانرا غیر دیوان یادگاری هست نیست
»غزل شماره ۱۶۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند راه حق منصور را جز نردبان دار نیست مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست اندکی آزار بسیار است از بیگانگان گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
»غزل شماره ۱۶۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غیردلدار وفا دار کسی دیگر نیست نیست اغیار بجز یار کسی دیگر نیست نیست در راسته بازار جهان غیریکی خویشرا اوست خریدار کسی دیگر نیستدیده دل بگشا تا که به بینی بعیان که بجز واحد قهار کسی دیگر نیست اوست باقی و دگرها همه دروی فانی اوست در جمله نمودار کسی دیگر نیست اهل عالم همه مستند زصهبای فنا غیر آن ساقی هشیار کسی دیگر نیست چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او شد یقین آنه درین دار کسی دیگر نیست هانکه بازی ندهد عشوه بیگانه ترا آشنا اوست جز او یار کسی دیگرنیست کو کسی تا که کند غور سخنهای مرا بجز از صاحب گفتار کسی دیگر نیست فیض از صاحب گفتار مزن دم زنهار غیر دیّار در این دار کسی دیگر نیست