»غزل شماره ۱۶۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چون توان بود در آنجای که آسایش نیست یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت بعبث دست میالا که جز آلایش نیست مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست خویشتن را بفسون و حیل آراسته است نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست هر که را زینت این زال دل از جا ببرد خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست زال بد منظر دون قابل آرایش نیست هست زندان خردمند و بهشت نادان نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست هر چه در دین کندت سود بجا آور زود ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست
»غزل شماره ۱۷۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا نگذرد زنام سزاوار نام نیست تا معترف به نقص نباشد تمام نیست ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی بی معرفت عبادت عابد تمام نیست از دینی اکتفا به تمتع کن و بمان کین ناقبول قابل عقد دوام نیست کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام کامی که دل درو نتوان بست کام نیست کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند فرقی درین میان خواص و عوام نیست بهر خواص گر چه بود لطف های خاص بهر عوام نیز بود آنچه عام نیست دارد مصیبتی همه لیک مختلف تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست حزن و سرور را بمساوات داده اند گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا هرگز میان این دو نفر التیام نیست بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست غافل ز ذکر حق نشوی فیض یکنفس بی ذکر مستدام عبادت تمام نیست
»غزل شماره ۱۷۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عاشقانرا در بهشت آرام نیست عشقبازی کار هر خود کام نیست پختهٔ باید بلای عشق را کار این سودا پزان خام نیست چارهٔ عاشق همین بیچارگیست همدمش جز بخت نافرجام نیست کام نتوان یافتن در راه عشق غیر ناکامی درین ره کام نیست دست باید داشتن از ننگ و نام عشق را عاری چو ننک و نام نیست زین شب و روز مکرر دل گرفت ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست خوبتر از خال و زلف دلبران دانهٔ مردم ربا و دام نیست آبروی نیکوان دلدار ماست لیک با این خاک شینان رام نیست تا وصالش دست ندهد فیض را این دل سرگشته را آرام نیست
»غزل شماره ۱۷۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یک محرم راز در جهان نیست یک دوست بزیر آسمان نیست غیر از غم عشق همدمی کو کز صحبت آن دلم گران نیست فریاد زدست این کرانان جانرا از عذابشان امان نیست من طاقت احمقان ندارمجز مرک سزای احمقان نیست یارب یا رب غم تو خواهم دل جز بغم تو شادمان نیستتا یافت بکوی عشق راهی دل را غم جان سرجهان نیست خود جان جهان جهان جان شد دل بستهٔ انی جهان و جان نیست شور عشقی چو هست در سر دلرا پروای این و آن نیست جائی نتوان نشست ای فیض کافسانهٔ عشق در میان نیست
»غزل شماره۱۷۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کس نیست کز غم تو دلش پاره پاره نیست لیکن چو چاره کزغم عشق تو چاره نیست تا کی جفا کنی صنما از خدا بترس آخر دلست جای غمت سنگ خاره نیست هر دم هزار چاره کنی در جفای ما ما را ولی زدست جفای تو چاره نیست شاید که روز حشر نپرسند جرم ما در عشق سوختیم عقوبت دوباره نیست دل بر هلاک نه بعثب دست و پا مزن کاین قلزم هوا و هوس را کناره نیست ای فیض عشق ورزکه عشقست هرچه هستآن دل که عشق نیست درو هیچ کاره نیست گر جان طلب کند زتو جانان روان بده در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
»غزل شماره ۱۷۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما را که نوای بی نوائیست مستی ز شراب کبریائیست تا حشر بخویشتن نیائیم هشیار و یا زحق جدائیست ساقی قدحی بده که مستی بهتر زعبادت ریائیست ما معتکفیم در خرابات ما را چه مجال پارسائیست از ما طمع صالح خامیست مستیست چه جای خودنمائیست بیگانه مباش زاهد از ما ما را با دوست آشنائیستای فیض ازین صریح تر گوی ما را از دوست کی جدائیست
»غزل شماره ۱۷۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل گرفتار ماه سیما ئیست جان هوادار سرو بالائیست گه جنون گاه عقل و گه مستی در دل تنگ ما تماشائیست در غم عشق هر پری روئی سرشوریده سر بصحرا ئیست بر سرراه هر هلال ابروی از هجوم نظاره غوغائیست بر سرکوی هر بتی مه روی هر طرف زآب چشم دریائیست از لب لعل هر شکر دهنی در دل هر کسی تمنائیست نه همین فیض مست و شیدا شد که بهر گوشه مست و شیدائیست
»غزل شماره ۱۷۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت ربود چون زمیان دل کناره کرد از من وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت شکفت غنچه دل از گشاد چهره او ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت مثال زینت دنیاست حسن مهرویان خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشتبفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
»غزل شماره ۱۷۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بمرد رستم زال و زتن غبار گذاشت ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا باختیار گذشت و باختیار گذاشت بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست باختیار گرفت و باضطرار گذاشت گذاشت هر که بجز کرد گار حسرت بود خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت فلک نگردد الا بمدعای کسی که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت چو اختیار ندادند بنده را در کار خنک کسی که بمختار اختیار گذاشتچو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت
»غزل شماره ۱۷۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق آمد و اختیار نگذاشت در کشور دل قرار نگذاشت از جان اثری نماند در تن وزخاک تنم غبار نگذاشت کیفیت چشم پرخمارت در هیچ سری خمار نگذاشت پنهان میخواست دل غمت را این دیدهٔ اشگبار نگذاشت تا جلوه کند درو جمالت اشگم در دل غبار نگذاشت عبرت نتوان گرفت از دهر چون فرصت اعتبار نگذاشت نشگفته بریخت غنچه دل تعجیل خزان بهار نگذاشت رفتم که بپاش جان فشانمدستم بگرفت و یار نگذاشترفتم که کنم شکایت از فیض کوتاهی روزگار نگذاشت