»غزل شماره۱۷۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت فتاد در سر این غم که روزگار گذشت نداشت درد ولی درد کرد بیدردی نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک که روزگار چرا بی حضور یار گذشت بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار که آن هم ار نکنی کار زاعتذار گذشت تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست مگو چه کار کند کس چه وقت کار گذشت بفکر کاری فتادی کنون بکن کاریکه وقت میگذرد نفخهای یار گذشت بگیر نفخهٔ از نفخ های ربانی وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت بفکر کار فتادی بگنج ره بردی تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت بکار کوش و بمان فکر کارهان ای فیضگذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت
»غزل شماره ۱۸۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بزهر آلوده مژگان خواهدم کشت طبیب من بدرمان خواهدم کشت ندارد هیچ پروائی دل من تغافلهای جانان خواهدم کشت بنازی یا نگاهی سازدم کار بلطفی با باحسان خواهدم کشت بخوابم دوش حرف وصل میگفت مگر امروز هجران خواهدم کشت ملامت گو چه میخواهد زجانم کرانی زین کرانان خواهدم کشت مگر اینان بشیرینی کشندم وگرنه زهر آنان خواهدم کشت برسوائی و شیدائی زن ای فیضوگرنه درد هجران خواهدم کشت
»غزل شماره ۱۸۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت از متاع این جهان کردم غم او اختیار اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفتگفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیضپا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت
»غزل شماره ۱۸۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت جنون عشق زدست دل اختیار گرفت قرارگاه بسی جستم و نشد حاصل به بی قراری آخر دلم قرار گرفت سپاه حسن بفن ملک دل گرفت از من باختیار ندادم به اضطرار گرفت زعلم دم نزنم یاز عقل لاف دگر که هر چه بود مرا زین متاع یار گرفت مراز کشتهٔ امسال هیچ نیست بدست زپیش حاصل صدساله عشق یار گرفت در آن بدم که مگر پی بسر کار برم که سرّ کار زدستم عنان کار گرفت بر آن شدم که زدهر اعتبار بستانم چنان شدم که زمن دهر اعتبار گرفت خیال بستم کز دل غبار بزدایم ازین خیال که بستم دلم غبار گرفت بیا بیا زسخن های فیض فیض ببر که هر چه گفت و نوشت او زکردگار گرفتزپیش خویش نگوید حدیث و بنویسد که در طریق ادب راه هشت و چارگرفت
»غزل شماره ۱۸۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر که در دوست زد دامن احسان گرفت و آنکه در دوستی مایة عرفان گرفت دوستی کردگار معرفت آرد بیار هر که از این تخم کشت حاصل از آن گرفت ار در احسان هر انک روی بمقصود کرد دید جمال خدا حسن زاحسان گرفت هر که بدو داد تن مایة ایمان ستد وانکه بدو داد دل در عوضش جان گرفت آنکه بدو داد جان زندة جاوید شد عمر دو روزینه داد عمر فراوان گرفت هر که زدنیا گذشت لذت عقبی چشید وانکه زعقبی گذشت کام زجانان گرفت آنکه باخلاص داد در ره او هر چه داشت قطره بدریا گذشت بهره زعمان گرفت نیک و بد هر که هست سوی خودش عایدست هر چه در امروز کرد روز جزا آن گرفتدر ره عرفان و عشق فیض بسی سعی کرد تا که بتوفیق حق عشق زعرفان گرفت
»غزل شماره ۱۸۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی یکنظر دردیده کردآن هر دون رادزدید ورفتگرچه دل از پادرآمد در ره عشقش ولی اندرین ره میتوان درخاک و خون غلطید و رفتبر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست تا که جان بر پایت افشانم زمن نشنید و رفت جان بلب آمد زیاد آن لبم لیکن گرفت از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفتاینجهان جای اقامت نیست جای عبرتست زینتش را دل نباید بست باید دید و رفت فیض آمد تا زوصل دوست یابد کام جان یکنظر نادیده رویش جان و دل بخشید ورفت
»غزل شماره ۱۸۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دوش از من رمیده میرفتدامان زکفم کشیده میرفتمیرفت و مرا به حسرت از پیدریا دریا زدیده میرفتمیرفت به ناز و رفته رفتهآرام دل رمیده میرفتمیرفت و دل شکسته از پینالان نالان طپیده میرفتمیرفت و روان روان بدنبالتن در عقبش خمیده میرفتمیرفت سرور و شادمانیاز سینه مرا و دیده میرفتمیرفت بیاد هجرش از پیهوش از سر من پریده میرفتمیرفت و فغان من بدنبالاو فارغ و ناشنیده میرفتمیرفت و منش فتاده در پیصد پرده من دردیده میرفتمیرفت و جهان جهان تغافلگفتی که مرا ندیده میرفتمیرفت بصد هزار تمکینسنجیده و آرمیده میرفتکس سرو چمن چمان ندیده استآنسو روان چمیده میرفتحیف است که بر زمین نهد پایای کاش فرا ز دیده میرفتبس فیض ز رفتنش غزل کاشدر آمدنش قصیده میرفت
»غزل شماره ۱۸۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از من و ما نمی توانم گفت صفت لا نمی توانم گفت شمهٔ گر بگویم از اسما از مسمی نمی توانم گفت وصف آن بیجهت مپرس از من حرف بی جا نمیتوانم گفت گفتنی نیست وصف او نه همین من تنها نمی توانم گفتسخن از راز دل مپرس که من این سخن ها نمیتوانم گفت گفته بودم که گویمت غم دل گفتم اما نمیتوانم گفت پیش چشمم زبسکه موج زنست حرف دریا نمیتوانم گفت بر دلم بسکه تنگ شد زغمش حرف صحرا نمیتوانم گفت از من مست حرف عقل مپرس که من اینها نمیتوانم گفت این بلاها که فیض دید از عشق هیچ جا وا نمی توانم گفت
»غزل شماره ۱۸۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من کجا جان برم زدست غمت وه که با من چه میکند ستمت بغمت جان دهم که در محشر باشم از خیل گشتگان غمت چون شوم خاک در ره تو فتم تا قیامت سر من و قدمت غمزه ات گه ستم کند بر من داد من گاه خواهد از ستمت ستمت هر چه میکند کرمست حاشا لله چها کند کرمت ستمی دم بدم کرامت کن ای کرمها خجل بر ستمت سخن عشق چون تو بسی فیضلوح سوزد ز آتش قلمت
»غزل شماره ۱۸۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زشور عشق مرا در سرست شور قیامت تو ای که عشق نداری برو براه سلامت قیامتی است بهرگام راه عشق و بهشتی خنک کسی که قیامت بدید تا بقیامت کمان عشق حریفی کشد که باک ندارد شود اگر هدف صدهزار تیر ملامت هزار خوف و خطر هست گرچه در ره عشق ولی زعشق توان یافت عزو جاه و کرامت نبی زعشق نبی شد ولی زعشق ولی گشت زعشق یافت نبوت زعشق رست امامت چه عشق هست ترا هر چه هست در دو جهان چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت حیات عشق و مماتست عشق و عشق نشورست نعیم عشق و جحیمست عشق و عشق قیامت حساب عشق و کتابست عشق و عشق ترازو صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت وسیله عشق ولوا عشق وعشق حوض و شفاعت درخت طوبی عشقست و عشق دار قیامتلقای حق نبود غیرعشق پاک زاغراض چوفیض عشق بود زارنمیبری توغرامت