»غزل شماره 9«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدابرای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدارسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتازمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیداولای آل پیغمبر بود معراج روح منبجز این آسمانها آسمانی کرده ام پیدابحبل الله مهر اهل بیت است اعتصام منبرای نظم ایمان ریسمانی کرده ام پیدازمهر حق شناسان هر چه خواهم میشود حاصلدرون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیداسخنهای امیرالمومنین دل میبرد ازمنز اسرار حقایق دلستانی کرده ام پیداجمال عالم آرایش اگر پنهان شد از چشممجدیثش رازجان گوش و زبانی کرده ام پیداکلامش بوی حق بخشدمشام اهل معنی رازگلزار الهی بوستانی کرده ام پیداقدم در مهر او خم شد عصای مهر محکمشدبرای دشمنش تیر و کمانی کرده ام پیداعصا اینجا و عصیان را شفیع آنجاست مهر اودو عالم گشته ام تا مهربانی کرده ام پیدابخاک درگه آل نبی پی برده ام چون فیضبرای خود ز جنت آستانی کرده ام پیداازایشان وافی و صافی فقیهانرا بود کانیازین رو بهر عقبی نردبانی کرده ام پیدابکوی عشق عیش جاودانی کرده ام پیدابرای خویش نیکو آشیانی کرده ام پیدامرا از دولت دل شد میسر هر چه میخواهمدرون خویشتن گنج نهانی کرده ام پیدازعکس روی او در هر دلی مهریست تابندهبکوی دوست از دلها نشانی کرده ام پیدامشام اهل معنی بوی گل مییابد از الفتزیاران موافق بوستانی کرده ام پیداچو در الفت فزاید صحبت اخوان برد حق دلمیان جمع و یاران دلستانی کرده ام پیدااگرچه در غم جانان دل از جان و جهان کندمولی در دل زعکس او جهانی کرده ام پیدازداغ عشق گلها چیده ام پهلوی یکدیگردرون سینهٔ خود گلستانی کرده ام پیدازخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادمبکوی عشق لیکن خان و مانی کرده امپیدااگر در پرده دارد یار طرز مهربانی رامن از عشقش انیس مهربانی کرده ام پیداکنم تا خویشرا قربان از آن ابرووان مژگانبدست آورده ام تیری کمانی کرده ام پیدااگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گرددزیمن عشق جان جاودانی کرده ام پیدانجات فیض تا گردد مسجل نزد اهل حقز داغ عشق بر جانم نشانی کرده ام پیدا
»غزل شماره 10«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از عمر بسی نماند ما رادر سر هوسی نماند ما رارفتیم زدل غبار اغیارجز دوست کسی نماند ما رارفتیم بآشیانهٔ خویشرنج قفسی نماند ما رااز بس که نفس زدیم بیجاجای نفسی نماند ما رایاران رفتند رفته رفتهدمساز کسی نماند ما راگرمی بردند و روشنائیزایشان قبسی نماند ما راگلها رفتند زین گلستانجز خارو خسی نماند ما رادل واپسی دگر نداریمدر دهر کسی نماند ما راکو خضر رهی درین بیابانبانک جرسی نماند ما راجز ناله که مونس دل ماستفریاد رسی نماند ما رابستیم چو فیض لب ز گفتارچون همنفسی نماند ما را
»غزل شماره 11«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دل که برد آرام حسن بتان خدا راترسم دهد بغارت رندی صلاح ما راساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهدعیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارامجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پردازساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرابا اینهمه چسان دین در دل قرار گیردتقوی چگونه باشد در کام کس گوارااز محتسب که ما را منع از شراب فرمودساغر گرفت بر کف میخورد آشکاراآن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکردشاهد کشید در بر فی زمره السّکارافهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابدمیخانه گشت مسجد واعظ بماند جا راچون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بودکر چلّه را بماندیم معذور دار ما رافیض از کلام حافظ میخوان برای تعویددل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
»غزل شماره 12«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وصف تو چه میکنم نگاراآن وصف بود ثنا خدا رااز باده کیست نرگست مسترویت زکه دارد این صفا راشمشاد ترا که داد رفتارکز پای فکند سروها رااز لطف که شد تن تو چون گلوزقهر که شد دلت چو خاراچشمان ترا که فتنه آموختکز ما رمقی نماند ما رادر مملکت خرد که سردادآن غمزهٔ شوخ دلربا رادر چشم خوش تو کیست ساقیکز ما پی می ربود ما رابر دانة خال عنبرینتآن دام که گسترید یاراآب رخت از کدام چشمه استکز چشم بریخت آب ما راتیر مژه از کمان ابروبر دل که زند بگو خدا رااین حسن و جمال دلفریبتاز بهر که صید کرد ما راازشیوه یار فیض آموختدر پرده ثنا کند خدا را
»غزل شماره 13«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یارا یارا ترا چه یاراتا دل بربائی اذکیا رااین دلبری از تو نیست باللهاین فتنه زدیگریست یاراآنکسکه نگاشته است نقشتبر صفحهٔ نیکوئی نگارادر پردهٔ حسن تست پنهاندل میبرد از بر آشکارااز خال و خطت کتاب مسطورداده است بدست دیده ماراتا درنگریم و باز خوانیمدر روی تو سورهٔ ثنا راهر جزو تو آیتی زقرآنهر شیوه ستایشی خدا راهر جلوهٔ تو کند ثنائیدر پرده جناب کبریا راآئینهٔ حسن تو نمایدبی صورت و بی جهت خدا رااز فیض کسی دگر برد دلتو بیخبری ز دل نگارا
»غزل شماره 14«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما رابعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا رابآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دلکه در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی رابود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتمباب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبارانباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقویچوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی راولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصیادب باید رعایت کرد امر حق تعالی رابلی ما را نباشد کار بارّد و قبول اوکه او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما رابترس از آنچه در اول مقدر شد برای توباهل معرفت بگذار بس حل معما رابیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کشکه کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
»غزل شماره 15«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شود شود که شود چشم من مقام تراشود شود که بینم صباح و شام تراشود شود که شوم غرق بحر نور شهودبدیده تو به بینم مگر بکام تراشود شود که نهم روی مسکنت بر خاکبدرگه تو و خوانم علی الدوام تراشود شود که دل و جان و تن کنم تسلیمبرای خویش نباشم شوم تمام تراشود شود که سراپا چو دام چشم شومبدین وسیله مگر آورم بدام تراشود شود که نهم دل بجست جوی وصالبدیده پویم و جویم علی الدوام تراشود شود کو سرفیض در ره تو رودکه تا بکام رسد هم شود بکام ترا
»غزل شماره 16«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحراکه گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحراجهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستیبیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرامعطر دارد از بوی گل قدسی جهانی رابیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرادرینصحراست آهوئیکه از شیران رباید دلزهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرابیا ای آنکه خاری در دلت از حسن گلروئیستبسوزان خار دل در نور آتش خوی این صحرابیا ای آنکه در زنجیر زلفی بسته داری دلگشاد دل بجو از وسعت دلجوی این صحرابیا ای آنکه وسواس بتی شوریده ات دارددلترا شستشوئی ده در آب جوی این صحراچه در کوی بتان افتاده کوکو میزنی دلتنگگشایشرا اگر گوئی سپاری کوی اینصحراگشاد سینهٔ فیض از گشاد روی این صحرابحسن دلبران کی میدهد یکموی این صحرا
»غزل شماره 17«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهل ذکر چشمان خونریز رابمان فکر زلف دل آویزرادل و جان بیاد خدا زنده داربحق چیز کن این دو ناچیز رااگر مستی آرزو با شدتبکش ساغر عشق لبریز رازحق عشق حق روز و شب میطلببزن بر دل این آتش تیز راگذر کن زشیرین لبان حجازبیاد آر فرهاد و پرویز رابجد باش در طاعت شرح و عقلمهل رسم تقوی و پرهیز رامکدر چو گردی بخوان شعر حقحق تلخ شیرینی آمیز رابروز دلت غم چو زور آوردبجو مطرب شادی انگیز راچو در طاعت افسرده گردد تنتبیاد آر عباد شبخیز رابدل میرسان دم بدم یاد مرگچو بر مرکب آسیب مهمیز راچو رازی نهی با کسی درمیانبپرداز از غیر دهلیز راحجابت زحق نیست جز چیزو کسحذر کن زکس دور کن چیز رانماند آدمی خو بپالیز دهربگاوان بماندند پالیز راخدایا اگر چه نیرزد بهیچبچیزی بخر فیض ناچیز را
»غزل شماره 18«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بده ساقی آن جام لبریز رابده بادهٔ عشرت انگیز رامی ء ده که جانرا برد تا فلکدرد کهنه غربال غم بیز راچه پرسی زمینا و ساغر کدامبیک دفعه ده آن دو لبریز راگلویم فراخست ساقی بدهکشم جام و مینا و خم نیز رااگر صاف می می نیاید بدستبده دردی و دردی آمیز رادر آئینهٔ جام دیدم بهشتخبر زاهد خشگ شبخیز راپریشان چو خواهی دل عاشقانبرافشان دو زلف دل آویز رابشرع تو خون دل ما رواستاشارت کن آن چشم خونریز راچه با غمزهٔ مست داری ستیزبجانم زن آن نشتر تیز رادل فیض از آن زلف بس فیض دیدببر مژده مرغان شبخیز را