انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 98:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی


زن

 
»غزل شماره ۱۸۹«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جمال تو عرصاتست و قامت تو قیامت

بجلوه آی و قیامت کن آشکار بقامت

وصال تست بهشت و فراق تست جهنم

وصال تست غنیمت فراق تست غرامت

وصال تست سعادت فراق تست شقاوت

وصال تست سلامت فراق تست سآمت

دمی زعمر که آن بی لقای تو گذرانم

تدارکش نتوانم نمود تا بقیامت

ترا چه کم که مرا نیست تاب دیدن رویت

زعجز شب پرهٔ آفتاب را چه ملامت

ترا چه غم که بمیرد هزار همچو من از غم

مراست غم که مبادا ترا کنند ملامت

زمرگ باک ندارم در آن غمی که نشیند

بخاکم ار گذری بر دلت غبار ندامت

کرامتیست کسی را که میرد از غم عشقی

چو غم غم تو بود میشود مزید کرامت

اگر بلطف نوازی و گر بقهر گدازی

نکوست هر چه بمن میکنی سریق سلامت

شب فراق غمت لطفها که با دل من کرد

حساب آن نتوان کرد تا بروز قیامت

خدنگ غمزهٔ پی در پی تو روز وصالست

تمام راحت دل شد چه معجز است و کرامت

بمیر در غم او فیض تا که جان بری از مرگ

بباز در قدمش تا که سر بری بسلامت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
»غزل شماره ۱۹۰«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بالا بلائی قامت قیامت

شمشاد را کو این قد و قامت

در شام زلفت خورشید تابان

پنهان در آن شب روز قیامت

چو گان شد آنزلف برخال یعنی

بردی زخوبان کوی کرامت

زان غمزه گویم با چشم و ابرو

سحری سراپا چشمی تمامت

آن دل که باشد درشام زلفت

دیگر نخواهد صبح قیامت

شیرین لبانی شکر دهانی

آرام جانی ای جان غلامت

آئی بر من روح روانی

برخیزی از جا شور قیامت

در جلوه آمد ای فیض آن یار

بگذر زمسجد بگذار امامت

بگذر زمحراب بنمود ابرو

بگذارد آنرا افراخت قامت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  

 
»غزل شماره 191«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
روم از هوش اگر بینم بکامت
ندارم طاقت شرب مدامت
خیالت کَر بخاطر بگذرانم
روم از خویشتن بیرون تمامت
نمی یارم بنزدیک تو آمد
که دورست از طریق احترامت
نیم چون قابل بزم وصالت
ببو خرسندم و تکرار نامت
خوشا آن سر که در پای تو باشد
خوشا آن چشم که بیند صبح و شامت
بخود دیگر نیاید تا قیامت
سری کو جرعه نوشد زجامت
شود آزاد از دنیا وعقبی
اگر مرغ دلی افتد بدامت
مبارک طایری فرخنده مرغی
که صبح و شام گردد گرد بامت
چو برخاک رهی افتد گذارت
نهم آنجا جبین بر نقش گامت
کنم جانرا فدای خاک پایش
کسی کارد بنزد من پیامت
جهانی پر شود از نقل و باده
کند چون ناقلی نقل کلامت
سلامت در سلامت باشد او را
که روزی گردش روزی سلامت
ندانم تا چه مستی ها کند فیض
چه گوئی کیست یا چیست نامت
سخن کوته کنم تا کس نگوید
که چند و چند ازین گفتار خامت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 192«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
پیشش چه سنجد فردا قیامت
در هر بن مو صد شور و غوغا
از پای تا سر صد جا قیامت
شد چون نشستی از دست دلها
برخواستی شد بر پا قیامت
در هر نشستت پنهان بهشتی
در هر قیامت پیدا قیامت
نزد رقیبی دور از محبان
او را بهشتی ما را قیامت
فیض ارنگوید جز حرف خوبان
ممنون اوئیم ما تا قیامت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 192«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
پیشش چه سنجد فردا قیامت
در هر بن مو صد شور و غوغا
از پای تا سر صد جا قیامت
شد چون نشستی از دست دلها
برخواستی شد بر پا قیامت
در هر نشستت پنهان بهشتی
در هر قیامت پیدا قیامت
نزد رقیبی دور از محبان
او را بهشتی ما را قیامت
فیض ارنگوید جز حرف خوبان
ممنون اوئیم ما تا قیامت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 193«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من نروم ز پیش تودست منست و دامنت
نوش منست نیش تودست منست و دامنت
خواه مرا به تیر زن خواه ببر سرم زتن
دست ندارم از تو من دست منست ودامنت
چون شوم از تو جدا دامن توکنم رها
از بر تو روم کجا دست منست و دامنت
بندگی تو بس مرا ذکر تو هم نفسمرا
نیست بجزمن توکس مرادست منست ودامنت
عشق تو رهبر منست لطف تو یاور منست
دست تو بر سرمنست دست منست و دامنت
چشم منست و روی تو گوشم وگفتگوی تو
پای منست و کوی تو دست منست و دامنت
روی دل است سوی تو قوت دلست بوی تو
مستیم از سبوی تو دست منست و دامنت
قوت روان من توئی گنج نهان من توئی
جان جهان من توئی دست منست و دامنت
حسن تو بوستان من روی تو گلستانمن
مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت
مهر تواست جان من ذکر تو و زبان من
وصف تو و بیان من دست منست و دامنت
فیض بس است گفتگو برجه و دامنش بجو
چو بکف آوری بگو دست منست ودامنت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 194«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جان ندارد جز تو کس یا مستغاث
خسته را فریاد رس یا مستغاث
خسته دل در غم تو بستهٔ
چند ناله چون جرس یا مستغاث
هر دمم خاری زند در دل خسی
بکسلم زین خار و خس یا مستغاث
مرغ جان را بال همت برگشای
تا بپرد زین قفس یا مستغاث
میرباید دل زمن هر دم بتی
هم تو گیرش باز پس یا مستغاث
محو خود کن فیض را تابی رخت
بر نیارد یکنفس یا مستغاث
رحم کن بر بی دل بیچاره
کو ندارد جزتو کس یامستغاث
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 195«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شدیم بار کش ره زن هوا بعبث
وفا بعهد نکردیم با خدا بعبث
براه حق نزدیم از سر وفا قدمی
بجد وجهد شدیم از پی هوا به عبث
عنان خود بکف آرزوی دل دادیم
تمام صرف هوس گشت عمر ما بعبث
زبهر دنیی کانرا اساس پر نقشی است
بسی بدوش کشیدیم بارها به عبث
گذاشتیم زکف زاد آخرت را خام
بسوختیم به بیکار خویش را به عبث
فتادی از پی لذات بی بقا شب و روز
تمام عمر تو ای فیض شد هبا بعبث
گمان ندارم ازین بحر بیکران برهیم
چو میزنیم در این موج دست و پا بعبث
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 196«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلی که عشق ندارد وجود اوست عبث
چو پرتوی ندهد شمع دور اوست عبث
وجود خلق برای پرستش حقست
کسی که حق نپرستد وجود اوست عبث
کسی که سود و زیانش نه در ره عشق است
زیان اوست بسی سهل و سود اوستعبث
عبادتت نکند سود معرفت چون نیست
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
گمان مبر زسراب جهان شوی سیراب
که هر چه بود ندارد نمود اوست عبث
بیا عبادت حق کن زباطلان بگریز
که مهر باطل باطل درود اوست عبث
اگرنه فیض برای خدا سخن گوید
سخن سرائی او چون وجود اوست عبث
خموش باش محیط جهان پر از سخناست
ببحر هر که گهر ریخت جود اوست عبث
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 197«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوستعبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 20 از 98:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA