»غزل شماره 198«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جز تنعم بغم یار عبث بود عبثهر چه کردیم جز این کار عبث بود عبثهر چه جز مصحف آن روی غلط بود غلطجز حدیث لب دلدار عبث بود عبثپی به منزلگه مقصود نبردیم آخرقطع این وادی خونخوار عبث بود عبثاشگ خونین بنگاهی بخریدند از ماکوشش چشم گهر بار عبث بود عبثهر چه بردیم زکردار هبا بود هباهر چه بستیم زگفتار عبث بود عبثجنگ با نفس خطا پیشهٔ خود می بایستبا کسان اینهمه پیکار عبث بود عبثخویش را کاش در اول بخدا می بستماز خودی این همه آزار عبث بود عبثهر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطاغیر حرف دل و دلدار عبث بود عبثجز دل سوخته و جان برافروخته فیضهر چه بردیم بدان یار عبث بود عبث
»غزل شماره 199«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گذشت عمر تو امسال همچو پار عبثچرا چنین گذرانند روزگار عبثبسی نماند زعمر و بسی نماند زکارهزار حیف که بگذشت وقت کار عبثگمان مبر که ترا آفرید حق باطلگمان مدار که ترا ساخت کرد گار عبثتو آمدی بجهان تا روی بر جانانبکوش تا برسی خویش را مدار عبثتو جان هر دوجهانی و مقصد ایجادعزیز من چه کنی خویشرا تو خوار عبثتوخویشرا مفروش ای پسر چنین ارزانکه بهر جنتی و میروی بنار عبثگرانبها و عزیز الوجود و بی بدلینهٔ چنین سبک و بی بها و خوار عبثچو کردهای تنت مردهای جان داردمدزد ایجان تن زاز کار و بار عبثغنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ایفیضبکار کوش و سخن در میان میار عبث
»غزل شماره 200«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بمهر تو دادم دل و جان عبثبعشقت گرو کردم ایمان عبثزدین و دل من چه حاصل مراگرفتی هم این را و هم آن عبثچه میخواهی از جانم ای بی وفاچه دای دلم را پریشان عبثدل اقلیم دین جلوه ات تاخت کردبسی خانه شد از تو ویران عبثبیک عشوهٔ دل فریب خوشتدل عالمی شد پریشان عبثبجانت که دست از اسیران بدارمکن جور بر ناتوانان عبثدل من بود آن دل ای فیض بسمریز اشگ بر روی سندان عبث
»غزل شماره 201«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر از عشق حق بر سرنهی تاجستانی زین جهان و زانجهان باجوگر سردر ره عشقش ببازیسوی بر تارک هر سروری تاجخدا از عشق کرد آغاز عالمنبی از عشق جست انجام معراجسکون از عشق دارد کوه و صحراخرد از عشق دارد بحر مواجگهی کم گه زیاد از عشق شد مهزعشق افروخت رخ خورشید و هاجزنور عشق دارد روشنی روزسیه از دود عشق است این شب داجزنور عشق شد معروف عارفزشور عشق شد منصور حلاجزعشق کعبه ریحانست و سنبلمغیلان گرزند بر دامن حاجچو فیض از عشق شد فیاض معنیسزد گر گیرد از اهل سخن باج
»غزل شماره 202«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~داغ دل عاشقان می نپذیرد علاجدرد و غم جاودان می نپذیرد علاجآتش دل را کجا بحر کفایت کندسوز دل عاشقان می نپذیرد علاجهر که به اخلاص تر او خطرش بیشتراین خطر مخلصان می نپذیرد علاجتشنهٔ وصل تو ام گرسنهٔ لطف تودرد من از آب و نان می نپذیرد علاجمونس بیکس توئی بی کسم و جز بتوبی کسی بی کسان می نپذیرد علاجکردن درمان چه سود اشگ چه باران چهسوددرد دل و سوز جان می نپذیرد علاجپخته نخواهند شد گر همه آتش شودخامی این زاهدان می نپذیرد علاجفیض تو خود را بسوز چشم زمردم بدوزخوی بد مردمان می نپذیرد علاج
»غزل شماره 203«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق بری پیکران می نپذیرد علاجشورش دیوانگان می نپذیرد علاجتا نظر افکنده دین و دلت رفته استدلبری دلبران می نپذیرد علاجقصد دل وجان ما ، تا چه بایمان کنندفتنه این رهزنان می نپذیرد علاجبرصف دلها زنند غارت جانها کننداین ستم شاهدان می نپذیرد علاجدر دل خارا چه سان رخنه کند آب چشماین دل سنگین دلان می نپذیرد علاجسوزش دل کم نکرد اشگ چو باران منآتش عشق بتان می نپذیرد علاجفیض ازین قصه بس ناله مکن چون جرسعشق بآه و فغان می نپذیرد علاج
»غزل شماره 204«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در تنم دل خون شد از دلهای کجسینه ام بریان شد از آرای کجمیکند هر لحظه چندین فتنه راستاین فسون دیو در دلهای کجاز زبان این ، سخن در گوش آنمیرود چون کفش کج در پای کجدر بدن از دل سرایت می کندقوم کج دلراست سرتاپای کجچشمشان کج گوششان کج کج زبانفعلشان کج قولشان کج رای کجکج برآید بر زبان و چشم و گوشچون بود در سینها دلهای کجپیشوا چون کج بود پیرو کج استکج سرانرا نیست جز دمهای کجسوختم تاچند بینم زین خرانانتصاب قامت دلهای کجاز کجیهای کجان افلاک راستکجروی آئین و سر تا پای کجراستی خواهی نیارم دید فیضبیش ازین دلهای کج آرای کج
»غزل شماره 205«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~این جهان بی بقا هیچست هیچهر چه میگردد فنا هیچست هیچگرجهانرا سر بسر بگرفتهچون نمیماند بجا هیچست هیچشد مرا یک نکته از غیب آشکاردر دو عالم جز خدا هیچست هیچگرنه سردر راه عشق او رودآن سرکمتر زپا هیچست هیچگرنه صرف طاعت و خدمت شودحاصل این عمرها هیچست هیچگرنه سوزد جان و دل در عشق اودر تن این افسردها هیچست هیچدل بعشق گلرخان ای دل مدهمهر یار بی وفا هیچست هیچصحبت بیگانگان بیگانگیستجز ندیدم آشنا هیچست هیچگر سخن گوئی دگر از حق بگوفیض جز حرف خدا هیچست هیچ
»غزل شماره 206«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من و یاد خدا دگر همه هیچبندگی و فنا دگر همه هیچشمع بیگانه پرتوی ندهدمن و آن آشنا دگر همه هیچصمدم بس بود دگر همه پوچصحبت با خدا دگر همه هیچدل پر درد و شاهد غیبیعشق مرد آزما دگر همه هیچروی دل سوی فبله رویشمست جام لقا دگر همه هیچباده مصطفای حق چه رسداز کف مرتضی دگر همه هیچبمناجاتش ار شبی گذردبس بود آن مرا دگر همه هیچدر دل شب چو شمع گریه و سوزطاعت بیریا دگر همه هیچبی نیازی زخلق و صحت و امندوری از ما سوی دگر همه هیچگوشه خلوتی و یک دو سه کسملک فقر و فنا دگر همه هیچیکدوسه یار همدم هم دردهم یکی هم سه تا دگر همه هیچفیض را بس پس از نبی و علییازده پیشوا دگر همه هیچ
»غزل شماره 207«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رام قتلی و ما علیه حباحقتل عشاقه علیه مباحهر دلی کو اسیر عشقی شدنیست او را دگر امید فلاحتشنه بادهٔ وصال توامالعطش یا حبیب هات الراحشب هجر تو جاعل الظلماتروز وصل تو فالق الاصباحاز می وصل تو صبوح و غسوقمست و مخمور را غداه و رواحاز نمکزار لعل شیرینتآب حیوان همی برند ملاحبا من آنکن که مصلحت دانیکه مرا در صلاح تست صلاحگر بسوزانیم ندارم باکورکشی خون من تراست مباحتو نهٔ قابل وصال ای فیضگفتگو را بمان مکن الحاح