»غزل شماره 208«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا ندیمی قم فان الدّیک صاحغن لی بیتاً و ناول کاس راحلست اصبر عن حبیبی لحظهٔهل الیه نظرهٔ منی تباحبذل روحی فی هواه هینیحمد القوم السری عند الصباحرام قتلی لحظه من غیرسیفاسکرتنی عینه من دون راحقد کفتنی نظرهٔ منی الیهمن بها لی فی غداه اورواحهام قلبی فی هواه کیف فاطمانراح روحی فی قفاه فاستراحلم یفارقنی خیال منه قطلم یزل هو فی فؤادی لایراحان یشا یحرق فؤادی فی النویاویشا یقتل له قتلی مباحلاتنج یا فیض اسرار الحبیبلیس فی شرع الهوی سریباح
»غزل شماره 209«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلا فیض بر از لقای صباحببر عطر جان از هوای صباحترا هر چه مشکل شود تیره شببجو حل آن از هوای صباحصباحست مشکل گشای جهانصلاهر که دارد لقای صباحصباح از شبت میگشاید گرهبدست آر مشکل گشای صباحنخستین قدومش دمی با خود آیسعادت ببر از خدای صباحنهد پای چون صبح شب را بسرسرآگهی نه بپای صباحدهد روشنائی دل و دیده راجمال خوش دلگشای صباحچو خواهی دل تیره را روشنیشبی زنده دار از برای صباحاگر بر نسیمش نهی دل دمیبری بوی جان از هوای صباحبود ساعتی از بهشت برینشب و روز بادا فدای صباحکند روحرا تازه دریاب فیضدم تازهٔ جان فزای صباح
»غزل شماره 210«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چشم او کرد بقتلم تصریحنگهش کرد بعفوم تملیحسوی من کرد نگاه گرمیکه در آن بود بوصلش تلویحکرد مژگانش اشارت با لبکه بیفشان شکری با تملیحلب لعلش شکری داد بمننمکین شکر شیرین ملیحسخنی رفت میان من و اوباشارت به کنایت نه صریحبطمع شد دل من زان الطافکه مگر وعده اوهست صحیحدل چو بستم بوصالش گفتامی ندانی که بوصلیم شحیحگر نهد لب بلب فیض شودسخنانش همه شیرین و ملیح
»غزل شماره 211«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خطیب عشق ندا کرد با زبان فصیحکه خلق جمله مریضند و عاشق است صحیحزبان گشاد دگر بار بر سر منبرکه اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیحدگرچه خوش نگین گفت خلق بی نمکندمگر سری که زشور محبت است ملیحشجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشدشود صحیح که گردد بتیغ عشق جریحبسروری رسد آخر زپافتاده عشقشود رفیع که افتد ز راه دوست طریحیمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآنیحبهم و یحبونه کند تصریحذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدواذله و اعزّه بفیض گفت صریح
»غزل شماره 212«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خوش آن زمان که رود جان بدانسرای فراخخوش آن نفس که برآید در آن هوای فراخزغصه در قفس تنگ آسمان مردیمبرون جهیم ازین تنگنا بجای فراخبه بند طایر جان اندرین قفس تا چندبرون رویم و به پریم در هوای فراخزجنس پرغم دنیای دون خلاص شویمرویم خرم و خوش دل بدان سرای فراخنه جای ماست سرای پر از کدورت و غمرویم تا بطرب جای با صفای فراخزچه چه یوسف کنعان برون رویم آزادشویم پادشه مصر دلگشای فراخچه یونس از شکم ماهی جهان برهیمبرون رویم و بگردیم در فضای فراخزتنگنای هیولای عالم اجسامسفر کنیم به اقلیم روح و جای فراخچه مانده ایم درین تیره خداکدان ای فیضچو جان ماست از آن جای با ضیای فراخ
»غزل شماره 213«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~[/font]نعیمی یا جحیمی جنتی ای عشق یادوزخشوی گاهی بهشت من شوی گاهیمرا دوزخچه روی دوست بنمائی بهشت آنجاچه بنمایدچه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخگشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینمچو بندی بررخم ایندرشود نقداین سرادوزخاگر وصلست اگرهجران که دراد لذتی درغممدام از عشق درجانم بهشتی هست یا دوزخکسی دیده است یکجوهرگهی جنت شودگه ناردروهم این بود هم آن کجاجنت کجا دوزختوباخودازهدادرجنک ومن باهردو عالم صلحمراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخغضب چون یابد استیلاترا سوزد بنقد اینجاوجود تو درآندم میشود نقد آنرا دوزخچوفیض از دولت عشق از همه عالم بود راضیگذر چون افکند بر پل شود نارش هوادوزخف
»غزل شماره 214«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جز خدا را بندگی تلخ است تلخغیر را افکندگی تلخست تلخزیستن در هجر او زهرست زهربی وصالش زندگی تلخست تلخجز بعشقش نیست شیرین کام جانروحرا افسردگی تلخست تلخگر نبودی مرک مشکل میشدیدربلا پایندگی تلخست تلخاز گناه امروز اینجا توبه کنبرملا شرمندگی تلخست تلخعمر جز در طاعت حق مگذرانباطلانرا بندگی تلخست تلختا رسد در تو مدد کز فیض رادر رهت واماندگی تلخست تلخ
»غزل شماره 215«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کاش از جانان رسد پیغام تلختا کسی شیرین کند زان کام تلخاز لب چون شکرت ای کان لطفسخت شیرینست آن دشنام تلخمستی من چون لب شیرین تستنیست از جام می گل فام تلخزهر چشم تو دلم از کار بردوه چو شیرینست آن بادام تلخزهر هجرت تلخ دارد کام منجز بوصلت خوش نگردد کام تلخسهل و آسان مینماید از نخستعشق دارد عاقبت انجام تلخبر لب من نه لب شیرین خویشتا نیارم برد دیگر نام تلخفیض را شیرین نگوئی تلخ گویهست شیرین از لبت دشنام تلخ
»غزل شماره 216«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویندای کاش برین شهرت بیاصل بمویندتا کی چمن طاعت ما خوش بنمایدزین باغ ملائک گل اخلاص ببویندبر نامه ما چند نویسند گناهانکو اشگ ندامت که بدان نامه بشویندداریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلتدانیم خدا داند این را چه بگویندآرند گروهی حسنات از دل پر دردترسند که مقبول نیفتد چه بجویندجا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیمزان پیش که از ذره و مثقال بجویندامروز بیا تا گل توفیق بچینیمفرد است که ز خاک تن ما خار برویدای فیض بیا در غم ارواح بموییمزان پیش که در ماتم اجساد بمویند
»غزل شماره 217«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اهتدوا بالعشق طلاب الرشدگم شود آنکو ره دیگر رودمن بفتراک غم عشق کسیبستهام دل را بحبل من مسدای نگار می فروش عشوهگرمست عشقت فارغ است از نیک و بدشربتی زان لب بکام من رسانتا بماند زنده جانم تا ابدچشمهٔ خضر است آن نوش دهانمنع تشنه از زلالت کی رسداسقنی من فیک من عین الحیوهٔشربهٔ حیی بها عمر الابدفیض را محروم از وصلت مکنکو ندارد غیر عشقت مستند