انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 98:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره 218«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد
بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد
از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد
از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد
یک لحظه نمی‌رود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد
باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد
خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد
مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 219«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد
در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد
زلف کافرت سرکش تیر غمزه‌ات جانکاه
دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد
عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد
از لبت شرابم ده زنده‌ام کن و آباد
بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود
هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد
هجرت آتش افروزد وصل پاک می‌سوزد
ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلتداد
چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا
گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد
از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم
محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد
خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده
چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد
بی‌تو در نفیرم من در غم و زحیرم من
خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد
فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت
کی تو این روا داری چون پسندی اینبیداد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 220«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 221«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
داد از غم عشقت ای صنم داد
فریاد ز تو هزار فریاد
بیمارت را نمی‌کنی به
غمناکت را نمیکنی شاد
بر نالهٔ من نمی‌کنی رحم
وز روز جزا نمیکنی یاد
داد از تو کجا برم که جز تو
کس نتواند داد من داد
من در غم تو تو لا ابالی
انی فی داد و انت فی واد
یکباره بیا بریو خونم
از من تسلیم و از تو بی داد
تا کی دل فیض ای ستمگر
در بند غم تو و تو آزاد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 222«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ز خویش دست نداریم هرچه بادا باد
سری ز پوست بر آریم هرچه بادا باد
اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد
ببوم سینه بکاریم هرچه بادا باد
گذر کنیم ز جان و جهان بدوست رسیم
ز پوست مغز بر آریم هرچه بادا باد
رهی که دیده‌وران پر خطر نشان دادند
بدیده ما بسپاریم هرچه بادا باد
اگر چه گریهٔ ما را نمیخرند بهیچ
ز دیده اشک بباریم هرچه بادا باد
اگر چه قابل عزت نه‌ایم از ره عجز
بر آستانش بزاریم هرچه بادا باد
بقصد دشمن پنهان خویشتن دستی
ز آستین بدر آریم هرچه بادا باد
کنیم محو ز خود نقش خود نگار نگار
بلوح سینه نگاریم هرچه بادا باد
چو فیض بر سر خاک اوفتیم پیش ازمرگ
عزای خویش بداریم هرچه بادا باد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 223«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد
سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد
گاهی دل شکسته من، عشق کهربا
این که به کهربا بدهم هر چه باد باد
چون در هوای او تن من ذره ذره رفت
جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد
خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم
چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد
از جذب شور عشق بیک حمله از دوکون
اندر فضای دوست جهم هر چه باد باد
در عشق دوست چون قدمم استوار شد
سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد
دل بر کنم چو فیض ز بود و نبود خویش
از ننگ این وجود رهم هر چه باد باد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 224«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از آن میان نزنم دم که مو نمی‌گنجد
و زان دهان که در و گفتگو نمی‌گنجد
چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش
که در زبان سخن تو بتو نمی‌گنجد
حدیث آن لب شیرین نیایدم بزبان
حلاوت اینهمه در گفتگو نمی‌گنجد
وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن
به تنگنای دلم آرزو نمی‌گنجد
بفرض اگر همه روی زمین شود دفتر
حکایت شب هحران درو نمی‌گنجد
ز دود ناله چگویم کز آسمان بگذشت
ز خون دیده که در نهر و جو نمی‌گنجد
بس است فیض شکایت که پر شداین دفتر
ز دود دل که درو تار مو نمی‌گنجد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 225«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ز قرب دوست چگویم که مو نمی‌گنجد
ز بعد خود که درو گفت‌وگو نمی‌گنجد
چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست
میان عاشق و معشوق مو نمی‌گنجد
بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی
چه در بیان و زبان وصف او نمی‌گنجد
زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم
چه جای نطق تصور درو نمی‌گنجد
ز بس نشست ببالای یکدگر سودا
بیقعهٔ سر من های و هو نمی‌گنجد
سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر
که قدر جرعهٔ ما در سبو نمی‌گنجد
سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ
بیار بحر مگو در گلو نمی‌گنجد
چو در خیال در آئی همین تو باشی تو
که در مقام فنا ما و او نمی‌گنجد
چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد
چو جای وصل نماند آرزو نمی‌گنجد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 226«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد
دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد
چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید
چو آب زندگی جویم در آن خط و ذقن گردد
می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهدساغر
ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد
که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا
ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد
اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت
چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد
روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا
بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد
چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد
دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن
اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتنگردد
دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل
بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را
شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد
بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان
وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد
ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید
دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 227«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد
در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید
در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد
ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا
از خار گل نروید در نی شکر نبندد
آنکسکه دید رویت می‌خورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد
رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم
دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد
سودای شعر گفتن از تست در سر فیض
آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 23 از 98:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA