»غزل شماره 228«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بنددهر جا پرد بر و کس راه گذر نه بنددعاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بیوصلمعشوق بر خیالش راه نظر نه بنددیاری که دلنشین شد با جان چو جان قرین شدبر هجر ره به بندد بر وصل در نبنددعارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدانلیکن به عشق صورت پای نظر نبندداز عشق حق نصیبی زهاد را نباشدنقش خیال جانان هر بیبصر نبنددبهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعتجز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبنددخواهی ز راه مقصود نومید بر نگردیحاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندداز عشق باش پنهان تا چشم تو شود جانتا در صدف نیاید باران گهر نبندداشکار خشک آرند با وصف بت نگارندچون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
»غزل شماره 229«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بنددشکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بنددترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپرز بالا قطره میبندد که در پائین گهر بنددنسوزد تا دل از عشقی به سر شورینمیافتدندارد درد سر چون کس چرا چیزی به سر بنددنمیگنجد بیکدل غیر یک معشوق، ممکن نیستنه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بنددسر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بندکه فرقت را نهد تاج و میانت را کمربنددنهی سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجیبفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بنددیدالله دست جان گیرد یحبالله دهد جانشاگر بعد از قل الله همتی بر ثم در بندددلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشدکسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بنددبیا ای فیض دست از خویشتن بردار یکبارهکه تا دست خدا بر رویت ازاغبار در بندد
»غزل شماره 230«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نمیبینم در این میدان یکی مردزنانند این سبک عقلان بیدردندیدم مرد حق هر چند بردمبگرد این جهان چشم جهان کردگرفته گرد گرداگرد عالمنمیبینم سواری زیر آن کردسواری هست پنهان از نظرهازنا محرم زنان پنهان بود مردبود مرد آنکه حق را بنده باشدبه داغ بندگی بر دست هر مردبود مرد آنکه او زد بر هوا پایرگ و ریشه هوس از سربدر کردبود مرد آنکه دل کند از دو عالمبیکجا داد و گشت از خویشتن فردبود مردآنکه با حق انس بگرفتباو پیوست و ترک ما سوا کردبود مرد آنکه اورست از من و مابرآورد از نهاد خویشتن گردبود مرد آنکه فانی گشت از خودز تشریف بقای حق قبا کردگرافشانی ز گرد خویش خود رابگردش کی رسی تا برخوری گردز گرد خود برا در گرد اورسسراغی یابی ازگرد چنین مردخداوندا بفضل خود مدد کنکه ره یابم بمردی تا شوم مردبمردی میرسی ای فیض و مردیبشرط آنکه کردی از خودی فردخودی گردیست بر آینهٔ دلبمردی وارهان خود را ازین گرد
»غزل شماره 231«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا دردیست در دل نه چو هر درددوای آن نه در گرمست و نه سرددوای درد من دردیست سوزانکه آتش در زند در گرم و در سرددوای درد من درد رسائیستکه از هر درد بیرون آورد گرددوای درد من دردیست شافیکه روبد از دل و جان گرد هر دردطبیبی مشفقی ربانیی کوکه دردم را تواند چارهٔ کرددوایی خواهم از دست طبیبیکه تا گردم سراپا جملگی دردنمیبینم بعالم سرخ روئینهم تا بر در او چهرهٔ زردبسوی اولیای حق نشانیبنزد کیست یا رب از زن و مردبسی گشتم بسی جستم ندیدمکسی کو باشدش یکذره زین دردهمه عمرم درین سودا بسر شدنه مقصودم بدست آمد نه هم دردبنه دل فیض بر دردی که داریخوشا حال کسی کو دارد این دردطبیب حق دوا جز درد حق نیستبدرد او شفا یابی ز هر درد
»غزل شماره 232«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست دردتا که رسد ز تن بجان تا نپرد تماممردمیرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آنگر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست دردمغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشدمرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کونسرددرد دواست مرد را مرد دواست درد رارد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درددرد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوحهر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فردعلت و سقم آب و گل هست شفای جان و دلسرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زردکرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آندر طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرددرد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچگرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
»غزل شماره 233«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حاشا که مداوای من از پند توان کرددیوانه به افسانه خردمند توان کردشور از سر مجنون به نصیحت نشود کمای لیلیش افزون بشکر خند توان کردپنهان نتوان داشت جنون در دل عاشقدر سوخته آتش بچه سان بند توان کردواعظ سخن بیهده تا چند توان گفتیا گوش به افسانه تو چند توان کردخود چشم ندارد که دهد توبه از آنرویبا چشم چسان گوش باین پند توان کردبا موج محیط غمش آرام توان داشتشوریده بصحرای جنون بند توان کردای هم نفسان حال دل زار مپرسیدنوعی نشکسته است که پیوند توان کرداز شهد سخنهای شکر بار تو ای فیضعالم همه پرشکر و پرقند توان کرد
»غزل شماره 234«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خنگ آنکو دلش شد از جهان سردروانش یافت از برد الیقین بردتعلقها بدل خاریست یک یکخوش آنکو از دلش خاری بر آوردنمیدانم چسان میبایدم زیستشود تا ما سوی الله بر دلم سردنمیدانم چه حلیت باید اندوختبر آرم تا ز خارستان دل و دردنمیدانم که خواهم باخت یا بردبریزم رو برو بر تخته نردنمیدانم چه میباید مرا گفتنمیدانم چه میباید مرا کردز گرمیهای خامان سوخت جانمدلم افسرد از گفتار دم سردخداوندا مرا بینائیی دهندانم که چه باید گفت و چون کردنمیسازد ترا جز نیستی فیضبر آور از نهاد خویشتن گرد
»غزل شماره 235«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا جان نشود ز این و آن فردبر دل نشود غم جهان فردتا دل نشود بعشق او جفتجان کی گردد در این و آن فرددر آتش عشق تا نجوشیجان می نتوان فدای آن کردبیدردی از آن تمام دردیدر دست دوای مرد بیدرددرد است دوای هر فسردهبفروش متاع جان بخردردتا مرد زنان و رهزنانیدر راه خدای نیستی فردبزدای ز دل غبار کثرتبنگر بجمال واحد فردکی فیض رسد بگرد مردانتا زو باقیست ذرهٔ گرد
»غزل شماره 236«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سرم ز مستی عشق تو های و هو دارددل از خیال تو با خویش گفتوگو داردشراب از آن ید بیضا حلال و شیرینستطهور باد که طعم سقا همو داردچه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تستچرا طلب نکند جان چو جان گلو داردز پای تا سر عشاق شد گلو همگیاز آنکه ساقی جان بانگ اشربوا داردپیاله چون طلبم چونکه ساقی مستانخمی بدست و بدست دگر سبو داردبیار هر چه دهی میخورم ز دولت توفرا خور می عشقت دلم گلو داردچه لطفهاست که آن یار میکند با ماتبارک الله هی هی چه خلق و خو داردچه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرمکه آسمان و زمین گفتوگوی او داردنظر بلاله ستان کن بداغها بنگرگذر فکن به گلستان ببین چه بو داردبهر طرف نگری صنعه اللهی بینیبجان خویش نگر بین چه جستوجو داردازوست باده پرست آنکه را بود جانیز چشم ساغر پر می ز سر کدو داردجواب آن غزل مولویست فیض که گفتمیان باغ گل سرخ های و هو دارد
»غزل شماره 237«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سرم عشق تو غوفا داردعشق تو قصد سر ما داردبیخودم کرد نگاه مستتچشم تو نشاه صهبا داردمیکند عارض تو عرض خطیبا دل ما سر سودا دارددانهٔ خال تو بهر صیدمدامی از زلف چلیپا داردزمره سرو قدان را پیشتقد شمشاد تو بر پا داردپیش روی تو قمر را چه محلکی قمر لعل شکر خا داردرشک خال و خطت از خور چه عجبرخ خورشید کی اینها داردچه عجب گر بردم مجنون رشکاین صفا کی رخ لیلا داردچه عجب گر دل من روز ندیدزلف تو صد شب یلدا داردتیر مژگان تو گر هر لحظهجا کند در دل من جا داردمی نداند که چه با ما کردیزاهد از ما گله بیجا داردنمکیدست لب شیرینتتلخ گوئی که غم ما داردالحذر ای که سر دین داریغمزهاش روی بیغما داردوصف آن یار مکن دیگر فیضزاهد ما سر تقوی دارد