»غزل شماره 248«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چه عیش آنرا که سودائی نداردسر شوریده در پائی نداردچه لذت یابد از عمر آنکه در سرخیال سرو بالائی نداردچه حظ از زندگی دارد که در دلجمال ماه سیمائی نداردز چشم بیفروغش بهرهٔ نیستکه در روئی تماشائی نداردتنش بیجان دلش خالی ز معنی استکه در سر عشق زیبائی نداردکسی کو عشق و مأوایش نباشدبعالم هیچ مأوائی نداردبرون باید فکند آن سینه از دلکه در سر شور و غوغائی نداردکسی کو را بکوی عشق ره نیستبزندانست صحرائی نداردچو فیض آنکس که با عشق آشنا شددلش دیگر تمنائی ندارد
»غزل شماره 249«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم هیهای او دارد سرم سودای او داردنمک بادا فدای جان که جان غوغای اوداردگهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی اوگهی این آهوی جانم غم صحرای او داردگهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانمگهی در قاف قربت دل سر عنقای اوداردزمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویشگهی از لالهٔ داغم که آن سودای او داردگه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانمکه آن سودای او دارد که آن سیمای اوداردگهی محو قمر گردم که دارد داغ او بررویگهی حیران خورشیدم رخ زیبای او داردبگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابمفتم در پای سروی کو قد و بالای او داردبگردآن دلی گردم که دروی جای او باشدبقربان سری گردم که آن سودای او دارداگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامیسر سودای او دارد غم حلوای او داردشکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتندلبش شد داروی آن کو تب و صفرایاو دارددل و جان گر فدای یار بیپروا کنم شایدگرش پروای دل نبود دلم پروای او داردنمیگیرد قراری دل تپد تاکی برینساحلچه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد
»غزل شماره 250«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خوشا آن سر که سودای تو داردخوشا آندل که غوغای تو داردملک غیرت برد افلاک حسرتجنونی را که شیدای تو دارددلم در سر تمنای وصالتسرم در دل تماشای تو داردفرود آید بجز وصل تو هیهاتسر شوریده سودای تو دارددلم کی باز ماند چون بپروازهوای قاف عنقای تو داردچو ماهی میطپم بر ساحل هجرکه جانم عشق در پای تو دارددل و جانرا کنم ماوای آن کودل و جان بهر ماوای تو داردنهم در پای آن شوریده سر کوسر شوریده در پای تو داردفدایت چون کنم بپذیر جاناچرا کاین سر تمنای تو داردچگونه تن زند از گفتوگویتچو در سر فیض هیهای تو دارد
»غزل شماره 251«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خورشید فلک روشنی از روی تو داردهرجاست گلی چاشنی از بوی تو داردچشمی که رباید دل خلقی به نگاهیآن دلبری از نرگس جادوی تو داردهرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزدقربان شومت عشق تو هم خوی تو داردحیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودمهر ذره خدا چشم و دلی سوی تو داردگه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازیهر عیش که دلراست ز پهلوی تو داردهر عاشق بیچاره که در بند بلا نیستآشفتگی از نگهت گیسوی تو داردچون فیض نباشد ز هم اجزای وجودشهر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
»غزل شماره 252«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مستی ز شراب لب جانان مزه داردمی خوردن از آن لعل بدخشان مزه داردچون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشیدبر گردنش آن زلف پریشان مزه داردلعل لبش آندم که درآید به تبسمشوریدن ما در شکرستان مزه داردمستان چو درآید که شود ساقی مستاندر پای وی افتادن مستان مزه داردآن دانه مشگین که سفیدست و بر آتشبر عارض آن خسرو خوبان مزه داردظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوسخضر آب حیات از لب جانان مزه داردیک شب اگرم تنگ در آغوش درآیدبیهوشی دل بیخودی جان مزه داردای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشقاین نوع سخنهای پریشان مزه داردنی نی غلطم این چه سخن بود که گفتماز روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
»غزل شماره 253«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شهره شهر شود هر که جمالی داردکشد آزار خسان هر که کمالی داردحسن را جلوه مده در نظر بیدردانجلوه آفت بود آنرا که جمالی داردخمش ای مرغ خوش آواز که در سر صیادبهر تدبیر شکار تو خیالی داردخط و خالش چکند جلوه و بالی شودشدل طاوس بدان شاد که بالی داردگوهر دل مده از کف بمتاع دنیاکه نیرزد بگهی هر چه زوالی داردگو به بیهوده مکن سعی که در دار فناهر که راحت طلبد فکر محالی داردجان کند در طلب دنیی و بیگانه خوردخواجه شاد است که مالی و منالی داردزاید از قدر ضروریش وبالست و بالای خوش آنکس که کفافی ز حلالی داردفیض را بر سر آن کوی چو بینی بیخودبگذارش بهمان حال که حالی دارد
»غزل شماره 254«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز روی مهوشان چشمم دمی دل بر نمیداردازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمیداردیکی میگفت دل بردار از روی بتان گفتممرا عشقست چون جان کس ز جان دل بر نمیداردز تیغ جور خوبان زنده میگردد دلم آریچنین مرغ از چنان صیاد بسمل بر نمیدارددل از عشق مجازی رو بمعشوقی حقیقی کردچه حق بین شد دگر او مهر باطل بر نمیداردزمعنی یافت چون صیقل ز صورت زنک کی گیردصفا چون یافت از جان دل ز تن گل بر نمیداردشراب عشق حق نوشد بهر دم بی دهان و لبز چشم مست خوبان فیض از آن دل بر نمیدارد
»غزل شماره 255«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خبر شوق مرا هر که به یاران ببردچه مضاعف حسنانی که بمیزان ببردسیآتش حسنات آید و دردش درمانخبر مرگ مرا هر که بدرمان ببردچه دعاها کنمش گر خبری باز آرداز دل من غم و اندوه فراوان ببردمژدهٔ وصل گر آرد بسوی من پیکیچه ثوابی که بپاداش بدیوان ببردیک عنایت که از آنان برساند هی هایچه دعاها چه ثناها که از اینان ببردگر طوافی بکند ان سر کو را از منببرد اجر چهل حج که بپایان ببرداجر صد حج ببرد گر غم من عرض کندقصه رنج مرا سوی طبیبان ببردقصه غصه دوری چو بخواند یک یکتا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرددل و جان هر دو به مکتوب دهم تا مکتوبدل به دلدار دهد جان بر جانان ببردقاصدی کو که غمم را بتواند بر داشتسیل اشکم مگر این کوه به پایان ببردآتش هجر کزآن جان و دلم میسوزدکه تواندشرری را به نشان زان ببردآهی ار سر دهم از سینه بسوزد دوزخرخصت دیده دهم قلزم و عمان ببردمگر این آتش هجران به تنم در گیردباد خاکم بسر کوی عزیران ببردفیض را شوق عزیزان جهان باقیستکیست کز وی خبری جانب ایشان ببرد
»غزل شماره 256«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مخموری از خمار بجامی که میخردتا کردمش اسیر غلامی که میخرداز مستی الست خماریست در الستسر را ازین خمار بجامی که می خردجان در تن آیدم چو پیامی رسد زدوستجانی برای من به پیامی که میخردداد کرم به بذل معارف که میدهدجانهای گرسنه بطعامی که می خردخیزد چو نیمشب به عبادت رسد بوصلخود را زفرقتش به قیامی که می خردحق گفت ترک خواب کن از بهر من شبیعیش شبی به ترک منامی که می خردفرمودهٔ که سجده کن و نزدیک شو بمندر قرب حق بسجده مقامی که می خردخود را چو دادکام تواند گرفت از اوخود را که میفروشد و کامی که می خردنامی برآورد که شود در رهش شهیدجانی که میفروشد و نامیکه می خردآن کیست کو زلذت ده روزه بگذرددر باغ خلد عیش دوامی که میخرداز حسن ناتمام بتان دل که میکنداز حسن ساز حسن تمامی که میخردام الخبآئث ار بچشی میکشی طهورشرب حلال را بحرامی که می خردبهر نعیم خلد توان زین جهان گذشتکام ابد به تلخی کامی که می خرددشنام دشمنان چو بر افروزد آتشیکنج سلامتی بسلامی که می خردفیض خود نیم پخته و شعرش تمام خاماز نیم پخته گفته خامی که میخرد
»غزل شماره 257«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از بهر من شراب بوامی که می خردمخموری از خمار بجامی که میخردگر زاهدی بدست من افتد فرو شمشتا می بدست آرم خامی که میخردزین قوم عرض خود بسلامی توان خریدزیشان و لیک جان بسلامی که میخردآن کیست عذرخواه شود رندی مرااز زاهدان مرا بکلامی که میخردکو آنکه حرف خاص تواند بعام گفتجز بار خاص بنده عامی که می خردجز یار سرو قد که دلم شد اسیر اوآزاده چو من بخرامی که میخردجز چشم مست او که رباید بغمزه هوشعیش مدام من بمدامی که میخردآن کیست کو بدوست رساند سلام منباری از و مرا بسلامی که میخردآن را که نامهٔ بمن آرد زیار منسرمیدهم سری به پیامی که میخردآن کو زمن بجانب او نامهٔ برداو را شوم غلام غلامی که میخردناکامی فراق تو جانا زحد گذشتاز بهر من زوصل تو کامی که میخردآن کیست حال فیض بگوید بلطفاواز قهر او مرا بکلامی که میخرد