»غزل شماره 268«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا مرا عشق تو با دیوانگان زنجیر کردفارغم از خدمت استاد و جور پیر کردآب حیوان در لب لعل تو و ما خشک لبحسرت آن لب مرا از جان شیرین سیرکردروز اول بر وصالت دل نمیبایستبستکار چون از دست رفت کی میتوان تدبیر کردمن ندانستم که خونریز است عشقت های هایبهر قتل من قضا دیدی چها تدبیر کردعاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمودگرچه این شام فراق او مرا دلگیر کرددو بدم آید نسیمی آورد بوئی ز دوستاهل دلرا، اهل دل اینرا چنین تقریر کردیک نشانهای وصالش میرسد هر دم بدلاین نشانها پای دل در حلقهٔ زنجیر کردروز وصل او نیابم جز بآه نیم شبعاشقانرا رهنمائی نالهٔ شبگیر کردگفت هان رو مینمایم جان فشان ای فیض نیززین بشارت جان فشاندم من ولی او دیر کرد
»غزل شماره 269«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای مسلمانان مرا عشق جوانی پیر کردپای دل را کافری در زلف خود زنجیر کردنی غلط، گردد جوان از عشقبازی اهل دلغم که باشد تا تواند عاشقانرا پیر کردنی غلط هم نیست سوزد مغز را در استخوانهم جوان هم پیر را از جان شیرین سیرکرداز بنیآدم چه میخواهند این قوم پرییا رب این بیداد خوبان را که بر ما چیر کردتا دچار من شده است ابرو کمانی در کمینبهر قصد جان من مژگان خود را تیر کردای عزیزان با دل من نازنینانرا چه کاردر شمار چیستم تا بایدم تسخیر کردنی غلط کردم که اینان نیز چون من سخرهاندپادشه عشق است معشوقی کجا تقصیر کردروز اول پای دل را فیض میبایست بستکار چون از دست شد کی میتوان تدبیر کردبودنی چون بایدش بودن پشیمانی چه سودرو نماید آخرآن کاول قضا تقدیر کرد
»غزل شماره 270«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~واعظ بمنبر آمد و بیهوده ساز کرددر حق هر گروه سر حرف باز کردملا بمدرس آمد و درس دقیق گفتحق را ز غیر حق بگمان امتیاز کردخالی در معرفت چو ریاست پناه شدانکار بر معارف ارباب راز کردزاهد ز انتظار نعیم بهشت ماندعابد نماز را به تکلف دراز کردمغرور شد بعزت تقدیم در نمازآن جاه دوست کو به امامت نماز کردصوفی به خانقاه در آمد بوجد و شورجمع مرید را بلقا سرفراز کردبر مسند محلکه قاضی چو پا نهاددست نهفته گیر بهر سو دراز کردآنکو میان قاضی و خصمین واسطه استبنهاد دام مکر و سر حیله باز کردفتوی پناه هیچ مدان عمامه کوهبر وفق مدعای کسان مکرساز کردحاکم چو بر سریر حکومت قرار یافتبر بیکسان شهر در ظلم باز کردرشوهٔ گرفت محتسب و نرخ را فزوداز لقمهٔ حرام در عیش باز کردکوتاه کرد دست فقیران ز مال وقفآن میرزا که دست تصدی دراز کردمستوفی از زبان قلم حرف میزندخود داند و خدا سر دفتر چو باز کرددانا چو دید روی زمین را گرفت ظلمکنجی خزید و در برخ خود فراز کردفیض از فریب شعبده اهل روزگاربا حق پناه برد و ز خلق احتراز کرد
»غزل شماره 271«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یار آمد از درم سحری در فراز کردبرقع گشود و روی چو خورشید باز کردهم بر دل شکسته در خرمی گشادهم بر روان خسته در عیش باز کرداول ز راه لطف در آمد به دلبریآخر ربود چون دلم آهنگ ناز کردافتادمش به پا ز ره عجز و مسکنتکف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کردسوی خزان عمر خزان بردم آن بهارصد در برویم از گل رخسار باز کردگفتم چه میکنند بدلهای عاشقانگفت آنچه باروان و دل صید باز کردگفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبولگفت آنکه از قبول کسان احتراز کردگفتم بکنه سرّ حقایق که میرسدگفتا کسی که از دو جهان جوی باز کردپا از گلیم خویش مکش کی توان رسیددر گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرددامان نگاه دار و گریبان، نمیتوانبا آستین کوته دستی دراز کردبگذار کبریا ز در مسکنت در آخاتم بعرش هم به تضرع نماز کردهر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیضدل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد
»غزل شماره 272«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دم بدم از تو یاد خواهم کردهوش جانرا زیاد خواهم کرددستم از وصل چون شود کوتاهدل بیاد تو شاد خواهم کردتا که از خود شود فراموشملطف و قهر تو یاد خواهم کردهم ز دام فراق خواهم جستهم شکار مراد خواهم کردزاد عقبای جان من عشقستزاد جان را ز یاد خواهم کرددم بدم عشق تازه گر نبودبچه تحصیل زاد خواهم کردناله را سر بکوه خواهم داداز غم هجر داد خواهم کردفیض را درد عشق میسازددل بدین درد شاد خواهم کرد
»غزل شماره 273«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل زاغبار پاک خواهم کردلشگر غم هلاک خواهم کردخون دل را ز دیده خواهم ریختسینه بهر تو پاک خواهم کرداز طرب باز قصه خواهم گفتغصه را غصه ناک خواهم کردچیک چیک کباب دل تا کیسینه را چاک چاک خواهم کردزان لب و چشم مست خواهم شدحلقه در گوش تاک خواهم کردعاقبت جان بوصل خواهم دادبر سر هجر خاک خواهم کردبهر آن تا نجات یابد فیضخویشتن را هلاک خواهم کرد
»غزل شماره 274«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو نقاش ازل طرح جهان کردمحبت را چو جان دوری نهان کردشراب عشق بر آفاق پیمودجهانرا سربسر لبریز جان کردجهان چون مست شد از باده عشقگلی را دل ز دلها جان روان کردبرون آورد دست لطف از جیبچگویم تا چها با جسم و جان کرددل آزاد کانرا جای خود ساختروان عاشقان جان جهان کردعنایتهای عشق لایزالیچه با جان دل آزاد گان کردنقاب از روی چون خورشید برداشتجمالی در هویدائی نهان کردربود از سینها او هر دلی بودچو دلها را ربود آهنگ جان کردبدردی فیض را بخرید از ویدوای درد بی درمان بآن کرد
»غزل شماره 275«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~توانی گر درین ره ترک جان کردتوانی عیش با جان جهان کرداگر جان رفت جانان هست بر جایبجانان زندگی خوشتر توان کردچه باشد جان و صد جان در ره دوستجهانی جان بقربان میتوان کرداگر دل از جهان کندن توانیتوانی هرچه خواهی در جهان کردگرش سر در نیاری میتوانیبه زیر پا فلک را نردبان کرداگر دل از زمین کندن توانیتوانی رخنهٔ در آسمان کردتوانی خاک در چشم زمین ریختتوانی حلقه در گوش زمان کردبود نقش جهان را جمله قابلدلت را هرچه خواهی میتوان کردترا چشم دو عالم میتوان دیدترا گوش دو عالم میتوان کردکسی کو بست دل در مهر جانانمر او را میرسد این گفت و آن کردسزد مر بیدلان را اینچنین گفتسزد مر عاشقانرا آن چنان کرددل از خود گر توان کندن درین راهبسی دشوار فیض آسان توان کرد
»غزل شماره 276«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر یار بما رخ ننماید چه توان کردز آنروی نقاب ار نگشاید چه توان کردپنهان ز نظرها اگر آید بتماشادر دیده دل از ما بزداید چه توان کردآن حسن و جمالی که نگنجد بعبارتاین دیده مرآنرا چو نشاید چه توان کرددر دیدهٔ عشاق چه خورشید عیانستگر در نظر غیر نیاید چه توان کردچون روی نماید دل و دین را بربایدیک لحظه ولیکن چه نیاید چه توان کردآید بر این خسته دمی چون بعیادتعمرم اگر آندم بسر آید چه توان کردای فیض گرت یار نخواهد چه توان گفتور خواهد و رخ میننماید چه توان کرد
»غزل شماره 277«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل را غمگین نمیتوان کردغمگین را تمکین نمیتوان کردتلخست جهان به غیر عشقتکامی شیرین نمیتوان کردعشق تو بجان خرید ای دوستسودا به از این نمیتوان کردز آمدشد غیر پاک کردمدل را چرکین نمیتوان کرددل منزل دوست است در ویغیری تمکین نمیتوان کردغم را شادی حساب کردمجان را غمگین نمیتوان کرداز هر که جفا کند بریدمبا دوست چنین نمیتوان کردگر صبر توان ز ماه رویانزان زهره جبین نمیتوان کردجان و دل و دین فداش کردمدل در عشق جز این نمیتوان کردجز در ره وصل دوستان فیضترک دل و دین نمیتوان کرد