»غزل شماره 278«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکردآن نصیحت که مرا واعظ و ملا میکردیاد باد آنکه مرا بود دل دانائیعالمی کسب خرد زان دل دانا میکرداختیار از کف من برد کنون معشوقیکه بدل گاه گره میزد و گه وا میکردتاخت بر مملکت دین و دلم یکبارهآنکه صید من دل خسته تمنا میکردبرد از دست من امروز متاع دل و دینرفت آن کاین دلم اندیشه فردا میکردگو بیا کفر من دل شده بنگر ملاآنکه از دفتر دینم ورقی وا میکردگو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخندکه پس پردهام از پیش تماشا میکردبسته دید از همه سو راه رهائی بر خوددل که گاهی هوس زلف چلیپا میکردممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگرجاش خوش باد که از دور تماشا میکرددل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخستروز و شب ورد «متی اخرج منها» میکردآخرالامر بگرداب بلا تن در دادآنکه با ترس نظر بر لب دریا میکردبت پرستید و بر همن شد و ز نار ببسترفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
»غزل شماره 279«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاد آن روز که از زلف گره وا میکرددو جهان بستهٔ آن جعد چلیپا میکردنظری سوی من خسته نهان می افکندنگه حسرتم از دور تماشا میکردتیر مژگان بدم میزد و جانم به دعاتبر دیگر بهمان لحظه تمنا میکردهر چه میدید در اینملک بغارت میدادهر چه میدید درین بادیه یغما میکردآتشی در دل و جان زان رخ تابان میزدعلم فتنه بپا زان قد رعنا میکردخویش را جمع و پریشانی دلها میخواستگاه بر زلف گره میزد و گه وا میکردگاه بر مملکت عقل شبیخون میزدگاه تاراج دل و دین بعلالا میکردگاه جان و تنم او ز آتش حسرت میسوختاز ره دیده گهم غرقهٔ دریا میکردگاه با من ز سر لطف دمی وا میشدگه بزعم دل من قهر بر اعدا میکردغمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و نازبهر صید دلم اسباب مهیا میکردآتشی بود چو رخساره بمی می افروختآفتی بود چو قصد صف دلها میکرددل دیوانه گهی کعبه و گه بتگده بودگاه میبست در فیض و گهی وا میکردعاقبت فیض چو تن داد درین بحر محیطیافت آن گوهر معنی که تمنا میکرد
»غزل شماره 280«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکوی سرّ قدر گر گذر توانی کردبه پیش تیر قضا جان سپر توانی کردچنانکه هست اگر سرّ کار دریابیز دل شکایت بیجا بدر توانی کردچو دانی آنچه بتو میرسد نوشته شده استز خار خار تاسف حذر توانی کردخدای را بعدالت اگر شناختهٔبخویش نسبت اسباب شر توانی کرداگر ز آینهٔ سر غبار بزدائیبچشم سر برخ او نظر توانی کرداگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلیبیک نگاه ابد را بسر توانی کردبر آستانهٔ جانان اگر دهد بارتسر و تن و دل و جان خاک در توانی کرداگر ز عالم صورت ز صدق دل نکنیبجان بعالم معنی سفر توانی کردچگونه ثبت توان کرد فیض در اوراقحدیث عشق چه سان مختصر توانی کرد
»غزل شماره 281«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شور عشقی گر که دلرا بر سر کار آوردبلبل گلزار معنی را بگلزار آوردآتشی در من زند از من بسوزد ما و منگوش هستیهای مادر حلقهٔ یار آوردنور روی دوست عالمگیر شد موسی کجاستپیر و خاتم شود تا تاب دیدار آوردهر که دیدار جمال دوسترا انکار کردجرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آوردمیکند در پرده مستی ترسم ار شوریکنمغیرتش منصور دیگر بر سر دار آوردمیکنم در پرده مستی تاخس خشکیمباددر گلستان حقایق خار انکار آوردعشق اگر در زاهدان یابد رهی از داغهادر دل چون سنگشان گلزارها بار آوردعشق باید تا درین افسردگان آتش زنداز نی رگهای تنشان نالهٔ زار آورددر زمین دل نهال غم نشانیدم دگربو که بعد از روزگاری خرمی بار آوردهر کرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔاین متاعی نیست کانرا کس ببازار آوردگر به بیند منکر عشاق خورشید رخشمو بمویش ذره ذره در دم اقرار آوردفیض دم در کش زمانی بر خموشی صبر کنیار شیرین لعل شیرین را بگفتار آورد
»غزل شماره 281«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~همه را خود نوازد و سازدگرچه از خود بکس نپردازدهمه او او همه است خود با خودجاودان نرد عشق میبازدکسوت نو بهر زمان پوشدمرکب تازه دم بدم تازدگاه شاهد شود کرشمه کندگاه با شاهدان نظر بازدکه نیاز آورد بدرگه خودگاه بر خود بخویشتن نازدگاه سوزد بقهر دلها راگاه سازد بلطف و بنوازدهست درمان هر دلی دردیفیض را درد عشق میسازد
»غزل شماره 283«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چشم شوخ تو فتنه میسازدابروانت دو تیغه میبازدقد و خدت چو بگذری بچمنبر گل و سرو و نسترن نازداز همه نیکوان گرو ببریجلوهات رخش حسن چون تازدهر که تیری ز غمزهٔ تو خورددین و ایمان و عقل و جان بازدتیر مژگان کمان ابرویتدم بدم سوی هر کس اندازدغمزهٔ شوخ را بگوی که تیرسوی هر بوالهوس نیندازدچون ترا دید میرود از کارفیض سوی تو دست چون یازد
»غزل شماره 284«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بنما رخ و جان بستان یعنی بنمی ارزدیک جان چه بود صد جان یعنی بنمی ارزدعشق تو خریدم من بر جانش گزیدم منعشق تو بجان ای جان یعنی بنمی ارزدچون روی تو دیدم من از خویش بریدم منکردم دل و جان قربان یعنی بنمی ارزددل شد چو غمت را جا سر رفت درین سوداآن سود بدین خسران یعنی بنمی ارزددریای غم عشقت گر غرق سرشگم کردآن بحر بدین طوفان یعنی بنمی ارزدگر خانه کنم ویران گنجم دهد آن سلطانآن گنج بخان و مان یعنی بنمی ارزدیکبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان دهوالله که بود ارزان یعنی بنمی ارزدخون گرچه بسی خوردم عشق تو بسر بردمفیض این بنگر با آن یعنی بنمی ارزد
»غزل شماره 285«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کم عطا یا اعطیت من عطا یاک فزدکم هدایا اهدیت من عطا یاک فزدکم خطایای غفرت کم مساوی سترتکم لسؤای صبرت من عطا یاک فزدجرمها بخشیدهٔ و عیبها پوشیدهٔدر وفا کوشیدهٔ من عطا یاک فزدعفوها فرمودهٔ لطفها بنمودهٔدر کرم افزودهٔ من عطا یاک فزدطعم عرفان دادهٔ ذوق ایمان دادهٔداد احسان دادهٔ من عطا یاک فزدآفریدی به کرم پروریدی به نعممگذارم در غم من عطا یاک فزدفیض را گر دادهٔ شوق بیحد دادهٔعشق سرمد دادهٔ من عطایاک فزد
»غزل شماره 286«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما سرّ کن فکانیم ما را که میشناسداز دیدها نهانیم ما را که میشناسدهر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیمبرتر ز آسمانیم ما راکه میشناسدما همنشین ناریم از خلق بر کناریمهر چند در میانیم ما راکه میشناسدما جان جان جانیم از جسم بر کرانیمبیرون ازین جهانیم ما راکه میشناسداز نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئیدبینام و بینشانیم ما راکه میشناسددر هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئیدبیرون ز هر مکانیم ما راکه میشناسدما را مکان نباشد ما را زمان نباشدبرتر ازین و آنیم ما راکه میشناسدما عاقلان مستیم ما نیستان هستیماقرار منکرانیم ما راکه میشناسدکم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگهدارما بحر بیکرانیم ما را که میشناسد
»غزل شماره 287«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~محنت این سرا بکش ریح نجات میرسددر ظلمات صبر کن آب حیات میرسدگر تو کنی بدوست رو تن بدهی بحکم اوصد مددش بجان تو از جذبات میرسدبهر حلاوت حیات تن به نبات عشقدهچوب چو در شکر رسد شاخ نبات میرسدبار صلوه را بکش تلخی صوم را بچشبهر صلوه وصوم از و صد صلوات میرسدمالی اگر رسد برات از دل خوش بده زکاتدر دو سرا دهنده را اجر زکات میرسدحج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتیدر ره کعبه حاج را صد برکات میرسدعشق بورز ای پسر در ره عشق باز سرکشتهٔ عشق دوست را تازه حیات میرسددر ره حق ثبات ورز تا برسی بدوست فیضعذر فتور خواستن کسی بثبات میرسد