»غزل شماره 19«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مراکافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرابا تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش همبی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرامن نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدناین قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مراعمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشماربر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مراهر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکهسرنهم در پای جانان این هوس باشد مراتوتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمشگر بخاک پای جانان دست رس باشد مراجهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصلفیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا
»غزل شماره 20«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مراوز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرافکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفتقرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرادرکنار بحرعلم ساقی کوثر شدماز بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مراسوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهرزاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرازلف بر رخسار خوبان دیده ام از سرکنهاهل ایمان را سر موئی بیاد آمد مرادر شب تاری بدل نور عبادت چون نیافتروی حورائی و گیسوئی بیاد آمد مرافیض را در شاعری فکر کهن از یاد رفتدر حقیقت فکرت توئی بیاد آمد مرا
»غزل شماره 21«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وصل با دلدار میباید مرافصل از اغیار می باید مراچون نیم از اصل خود ببریده اندنالهای زار می باید مرامن کجا و رسم عقل و دین کجامست یارم یار می باید مرابی وصال او نمیخواهم بهشتدار بعد از جار میباید مراعشق از نام نکو ننگ آیدشعاشقم من عار می باید مراعقل دادم بستدم دیوانگیشیوهٔ این کار میباید مراتا بکی این راز را پنهان کنممستی و اظهار میباید مراسر زمن سر میزند بی اختیارمحرم اسرار میباید مراگفتگو بگذار فیض و کار کندر ره او کار میباید مرا
»غزل شماره 22«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آنچه را از بهر من او خواست آن آید مراخواستش از راز پنهان ناگهان آید مراسعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده استدر ازل قدری که روزی شد همان آید مراسوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرمبرجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرابر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدناینقدر دانم که مردن بی امان آید مراهیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجلبا وجود آنکه دانم ناگهان آید مرازندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکفنیست از کس شکوه ام از خود زیان آیدمراهر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزامیدهم جان در رهش تا جان جان آید مراهر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم اومیکنم من اینچنین تا آنچنان آید مراهر که بر تن میفزاید نور جان کم میکندمیگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
»غزل شماره 23«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مراساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مراسربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسیجز جمال او بچشم تر نمی آید مراهم محبت جان ستاندهم محبت جان دهدبی محبت هیچ کاری بر نمی آید مراشربت شهد شهادت کی بکام دل رسدضربتی از عشق تا برسر نمی آید مراجان بخواهم دادآخر در ره عشق کسیهیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مراتانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقییکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مراغیروصف عاشق و معشوق و حرف عشقفیضدرّی از دریای فکرت بر نمی آید مراگر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بسجز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
»غزل شماره 24«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آفتاب وصل جانان بر نمی آید مراوین شب تاریک هجران سرنمی آید مرادل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولییکنفس آن بیوفا بر سر نمی اید مراطالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگیبی خبر یکبار از در در نمی اید مراازطرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسودقامت چون نخل او در بر نمی آید مرابخت بدبین کز پیامی خاطر ما خوشنکردآرزوئی از نکویان بر نمی آید مرازرد شد برک نهال عیش در دل سالهاستلاله رخساری بچشم تر نمی آید مرامن زرندی و نظر بازی نخواهم توبه کردهیچ کاری فیض ازین خوشتر نمی آید مرا
»غزل شماره 25«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که در این خاکدان جان و جهانی مراچون بروم زین سرا باغ و جنانی مراجان مرا جان توئی لعل مرا کان توئیدر دل ویران توئی گنج نهانی مراآنکه بدل میدمد روح سخن هردممتا نزند یکنفس بی دمش آبی مراشب همه شب تابصبح همنفس من توئیروز چو کاری کنم کار و دکانی مراتا که بمحفل درم با تو سخن میکنمچونکه بخلوت روم مونس جانی مرایکنفس ازپیش تو گر بروم گم شومچون بتو آرم پناه امن و امانی مراگر تو برانی مراجان زفراقت دهمجان بوصالت دهم گر تو بخوانی مراگه به وصالم کشی گه ز فراقم کشیگاه چنینی مرا گاه چنانی مرافیض بتو رو کند رو چو بهرسو کندنور تو عالم گرفت قبله از آنی مرا
»غزل شماره 26«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ترا سزاست خدائی نه جسم را و نه جانراتو را سزد که خودآئی نه جسم را و نهجانراتوئی توئی که توئی و منی و مائی و اوئیمنی نشاید و مائی نه جسم را و نه جانراتوئی که تای ندارد وحید و فردی و یکتانبود غیردوتائی نه جسم را و نه جانراتو را رسد که در آئینهٔ رسالت احمدجمال خویش نمائی نه جسم را و نه جانراتو را رسد بنسیم کلام آل محمد صزر از چهره گشائی نه جسم را و نه جانراتو را رسد که هزاران هزار نقش بدایعزکلک صنع نمائی نه جسم را و نه جانراترارسد که دو صدساله زنک کفر و گنه رازلوح دل بزدائی نه جسم را و نه جانراترا رسد که چو جا نشد زجسم جسم زهم ریختدگر اعاده نمائی نه جسم را و نه جانراترا رسد که در آئینهٔ نعیم و عقوبتبلطف و قهر در آئی نه جسم را و نه جانرابلطف خویش ببخشا اسیر قهر خودت راچو نیست از تو رهائی نه جسم را و نه جانرانه ایم از تو جدا موجهای بحر وجودیمنباشد از تو جدائی نه جسم را و نه جانرازما و من چون بپرداخت فیض خانهٔ دل راتو را رسد که در آئی نه جسم را و نه جانرا
»غزل شماره 27«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر خرند زعشاق جان سوخته راروان بدوست برم این روان سوخته راکشد چو شعله زحرف فراق دوست نفسکشم بکام خموشی زبان سوخته رازآتش دل من حرف در دهن سوزدکسی چگونه بفهمد بیان سوخته راخبر ببر ببر دلبر ای صبا و بگویسزد که رحم کنی عاشقان سوخته رابگو زسوختگان آتشین رخان پرسندترا چه شد که نپرسی فلان سوخته رازهم بپاش صبا قالبم بپاش افکنمهل که دفن کنند استخوان سوخته رابسوخت زآتش عشقش تنم طبیب برودوا چگونه توان خستگان سوخته رافتاد آتش عشقش بدل زمن کم شدکجا روم زکه پرسم نشان سوخته راحدیث سوختگانست بهرخامان حیفخبر کنید زمن همدمان سوخته رادهان و کام و زبان سوخت زاولین سخنشبگو به فیض به بندد دهان سوخته را
»غزل شماره 28«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بنواز دل شکستهای رارحمی بنمای خستهای رامیکن چو گذر کنی نگاهیبرخاک رهت نشستهای رابیگانه مشو بخویش پیونداز هر دو جهان گسستهای راسهلست کنی گر التفاتیدل بر کرم تو بستهای رامگذار بدام نفس افتداز چنگل دیو جستهای رابا بار فتد بچنگ ابلیسبا خیل ملک نشستهای رامگذار شود بکام دشمندل در غم دست بستهای رامپسند دگر شود گرفتاربهر تو زخویش رستهای رابی دانه و آب زار مگذارمرغ پر و پا شکستهای رایا رب چه شود که دست گیریاز پای فتاده خستهای رافیض است وغم تو و دگر هیچوصلی از خود گسستهای رابسته است دل شکسته در توبپذیر شکسته بستهای را