»غزل شماره 308«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جرعهام را جام و مینا تنک شدمستیم را دار دنیا تنک شداشک و آهم را دگر جائی نماندهفت گردون هفت دریا تنک شدتنک گردد سینه چون دل شد فراخاز فراخی سینه را جا تنک شدچون قفس شد بر روان حسن و خیالعالم پنهان و پیدا تنک شدوقت شد کز آسمان هم بگذرممنظرم را زیر و بالا تنک شدپشت بر این توده باید کرد و رفتگردشم بر روی صحرا تنک شدجان درین عالم نمیگنجد دگرمیروم آنجا که اینجا تنک شدساغرم سرشار شد از فیض حقآب شد بسیار دریا تنک شدیافتم چون ره بعشرتگاه قدسبر دلم عقبا و دنیا تنک شدسینه بیش از کوه دارد تاب فیضنور حق را طور سینا تنک شدعمر شد در آرزوی دل تبهروزگارم در تمنا تنک شد
»غزل شماره 309«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شدحکم قضا نفاد یافت کار قدر تمامشددانه گندمی فکند آدم پاک را بخاکبهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شدگشت فلک بامر حق بحر وجود کایناتخلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شدچون بمراتب وجود جای گرفت یک بیکآنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شدمیکده را گشود ار ساقی باقی الستعاشق رند باده کش معتکف مدام شدزمره طالبان حق بر سر مستی آمدندوانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شدوقت رجوع چون رسید بهر جزای قول وفعلجان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شدیافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوستوز تن و جان دشمنان طالب انتقام شدجان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خامفیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
»غزل شماره 310«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از می عشق مست خواهم شدو ز نگاهی ز دست خواهم شدپیش بالای سر و بالائیخواهم افتاد و پست خواهم شدغمزهٔ یار اگر بود ساقیباده ناخورده مست خواهم شدگر ازین دست بادهٔ خواهدمیکش و می پرست خواهم شدزلفش ار این چنین زند راهمکافر و بتپرست خواهم شددر ره او ز پای خواهم ماندرفته رفته ز دست خواهم شدگرچه در عشق نیست گشتم فیضباز از عشق مست خواهم شد
»غزل شماره 311«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از پی آن نکار خواهم شددر ره او غبار خواهم شدقصه غصه شرح خواهم کردبر دل یار بار خواهم شدخون دل را زدیده خواهم ریختدر غم عشق زار خواهم شدچند بیهوده بگذرانم عمربر سر کار و بار خواهم شدخویش را کارنامه خواهم ساختغیرت روزگار خواهم شدهمچو مجنون و وامق و فرهادشهرهٔ هر دیار خواهم شدعقل رسمیست موجب غفلتبجنون هوشیار خواهم شدزان لب و چشم مست خواهم گشترفته رفته ز کار خواهم شدفیض اگر جان نثار او نکندتا ابد شرمسار خواهم شد
»غزل شماره 312«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شدتا او نزند راهم دیوانه نخواهم شدتا تن نکنم لاغر جانم نشود فربهتا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شداز خویش تهی گشتم تا پر شدم ازعشقشدیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شدناصح تو منه بندم بیهوده مده پندمصد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شدگفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقتگر توندهی پندم دیوانه نخواهم شدعقلست گر آبادی ویرانگیم خوش ترور عقل شود ویرانه نخواهم شدآن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افندبی پرورش دریا دردانه نخواهم شدمعشوق مجازی را هنگامهٔ بازی راگر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شددل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشمدل را به بتان ندهم بتخانه نخواهم شددر عشق بتان کس افسانهٔ عالم شدمن لیک بدین افسان افسانه نخواهم شددیوار کندم جادو در عشق پری رویاندل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شدفیض است وره مردان شوریدگی و افغانبا مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
»غزل شماره 313«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق از دل گذشت تا جان شدجان هم از عشق تا که جانان شدکارم از کار عشق سامان یافتدردم از درد عشق درمان شدره بایمان خود نمیبردمکفر زلف تو راه ایمان شدهرکه چشم تو دید مست افتادو آنکه روی تو دید حیران شدهر کجا بود خاطر جمعیدر غم زلف تو پریشان شداز وصال تو فیض بهره نیافتعمر او جمله صرف هجران شدروز عمرش بغصه و غم رفتشب او هم بآه و افغان شد
»غزل شماره 314«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شراب عشقم اندر کام جان شدز جانم چشمهٔ حکمت روان شدز ترک کام کام دل گرفتمچو در دوزخ شدم دوزخ چنان شدز خواهش چون گذشتی در بهشتیمکرر من چنین کردم چنان شدچو دل دید آنجهان بیزار شد زینز حق آگه چو شد زان هم جهان شدجهان شد زینجهان و از جهان دلفراز هر مکان و لامکان شدبخدمت از بزرگان میتوان ربودبهمت از ملایک میتوان شدبنام دوست از خود میتوان رفتبیاد دوست بیخود میتوان شدبفکر عشقبازی دیر افتاددریغا عمر فیض اکثر زیانشد
»غزل شماره 315«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ندادم دل بعشق و جان روان شددریغا حاصل عمرم زیان شدبتن تا میرسیدم جان شد از دستبجان تا میرسیدم از جهان شدنفس تا میزدم می شد بغفلتمکان تا گرم میکردم زمان شدمرا در خواب کرد انفاس و بگذشتز خود غافل شدم تا کاروان شدشدم تا بر خدا بندم هوا بردچنین میخواستم دل را چنان شدهمه عمرم درین اندیشه بگذشتکه عمرم صرف باطل شد همانشدبغفلت رفت عمر و فکر غفلتندانستم چه سان آمد چه سان شداگرچه فکر غفلت هوشیاری استولی راضی بآن کی میتوان شدنبردم بهرهٔ از عمر صد حیفکه جان فیض بیجان از جهانشدخوش آنکو گشت دلدارش دلارامغم جانانش جان افزای جان شد
»غزل شماره 316«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دگر آمد رقیب آزار جان شدگران شد بار و بار دل گران شدنه با اغیار جانانرا توان دیدنه بیجانان بجائی میتوان شدسبک گر ساعتی رفتم ببزمشدر آنساعت رقیب آمد گران شدچو آمد یار آمد نیز اغیارچو رفت آزار دل آرام جان شدنه دل کندن توان از صحبت یارنه با دشمن مصاحب میتوان شدمسلمانان مرا راهی نمائیدازین محنت چه سان بیرون توان شدگل بیخار نتوان چید ای فیضببزمش با رقیبان میتوان شد
»غزل شماره 317«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شدسراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شدشراری بر دل آن آشنا آن را هموزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شدشبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونیکشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شدفروغ آهم از دل زمهرش روشنی داردز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشنشدچو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریاچو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شدچو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شدکواکب از شرار این دل دیوانه روشن شدچو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کردز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد