»غزل شماره 318«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانهروشن شدسراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشنشدکنون روز من از دل دل از مهرش روشنی داردز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شدشبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردیدز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشنشدبجامم ریخت ساقی در سحر گه تا شدم بیدارشرابی کز صفای آن دل دیوانه روشن شدکشیدم جام گردید از فروغ می روانم صافصفا بیرون تراوید از رخم میخانه روشنشدگذشتم بر در بتخانه دلهای سیه دیدمز توحید آیتی خواندم بت و بتخانه روشن شدحدیث فیض دلهای سپهرا میکند روشندل زهاد را دیدم کزین افسانه روشن شد
»غزل شماره 319«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بجانی لطف پنهان میفروشدجهانی جان بیکجان میفروشددهد بوسی عوض جانی ستاندبخر والله ارزان میفروشددلم هر دو جهان با صد جهان جانبیکدم وصل جانان میفروشدنفهمیده است ذوق عشق و مستیکه هشیاری بمستان میفروشدشراری گر بیابد ز آتش ماجنان زاهد به نیران میفروشدبیک مو زاهد از زلف دو تایشدو صد خروار ایمان میفروشدچو آرد در حدیث آن لعل شیرینشکرها از نمکدان میفروشدسبوئی محتسب در پرده داردعبث خشکی برندان میفروشدبده جان در رهش ای فیض کان یاروصال خویش ارزان میفروشد
»غزل شماره 320«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خویش را از دست دادم روی او بنموده شدشد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شدهم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برسآن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شدکام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کردوقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شدزاهد از انکار عشق افکند در کارم گرهدست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شددور چون با عاشقان افتاد خود بر پایخواستزان عنایت مستی بر مستیم افزوده شدعشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔگو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شدعشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرکزنک شرک سینهام زین صیقلی بزدوده شدجان روشن آن بود کاینهٔ جانان بودعمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شدفیض را دیدم بسرعت میرود گفتم کجا؟گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شدگفتوگوی این سخنها سالها در پرده بودچو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد
»غزل شماره 321«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرد آن باشد که چون او را رهی بنموده شددر همان ساعت بیای همتش پیموده شدمرد آن باشد که چشم و گوش و دست و پای اوجمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شدمرد آن باشد که دنیای دنی را چون شناختهمت عالیش از لذات آن آسوده شدمرد آن باشد که آتش در هوای نفس زدپیش از آن کاندر لحد ارکان چشمش توده شدمرد آن باشد که بهر جلوه انوار حقکرد صیقل تا که مرآت دلش بزدوده شدمرد آن باشد که او هرچند علم آموخت بازکرد کوشش تا دگر بر دانشش افزوده شدمرد آن باشد که کرد او غسل در اشک ندمدست و پایش چون بلوث معصیت آلوده شدعمر صرف گفتگو کردیم و کس فیضی نبردخود خجل گشتیم از خود سعی ما بیهوده شدای دریغا خلق را گوش پذیرفتن کرستآنچه گفتی فیض در پند کسان نشنوده شد
»غزل شماره 322«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازهشددل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شدآن شراب کهنه چون بر سر دوید از لطف آنهم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شدنفخهٔ بگذشت زان بو بر زمین و آسمانهم زمین و هم زمان هم چرخ گردان تازهشدزان نسیمی در چمن شد سرو از رفتار ماندگل تجلی کرد و بانگ عندلیبان تازه شدنفخهٔ زان رفت تا عقبی قیامت زان طپیدعالمی از نو بنا شد جان بجانان تازه شدنفخهٔ زان در نعیمستان جنت اوفتادهم بهشت و هم حور و غلمان تازه شدچون نقاب زلف از روی چو مه یکسو فکندظلمت کفر از میان برخواست ایمان تازه شدفیض در طور حقیقت شعرهای تازه گفتشاعرانرا هم ز نظمش طرز دیوان تازه شد
»غزل شماره 323«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بوئی از گلستان جان آمدبتن مردگان روان آمدمرهم داغ سینه افکارصحبت جان ناتوان آمدزنگ دلهای عاشقان بزدودرنگ بر روی عاشقان آمدبوی رحمانی از یمن بوزیدمصطفی را ز حق نشان آمدخار غم در دل زمانه شکستگل صحرای لا مکان آمدرستخیز از زمین دل برخواستاهل دل را بهار جان آمدکشتگان فراق زنده شدندموسم حشر کشتگان آمدتن افسرده گرم و خرم شددی تن را تموز جان آمدمهر جانرا بهار تازه رسیددشمن جان مهر جان آمدآب در نهر دهر جاری شدرنگ بر روی آسمان آمددر دل دوستان گل و گلزاربر سر دشمنان سنان آمدتیغ شد دست بولهب ببریدبهر حماله ریسمان آمدبهر فرعون گشت اژدرهاچوب تعلیمی شبان آمدآب شد بهر سبطیان بیغشخون شد از بهر قبطیان آمدمنکرانرا جحیم و آتش و دوددل ما را نعیم جان آمدوصف آن بو ز بس حلاوت داشتفیض را آب در دهان آمد
»غزل شماره 324«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمدشاد و خندان بگشاد دل غمگین آمدگفت برخیز زجا فیض سحر را در یابملک از بام سموات به پائین آمدبوی رحمان که در آفاق جهان مستترستعطر آن روح فزای دل مسکین آمدبرهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزیدعطر پیمای گلستان و ریاحین آمدبا عروسان حقایق که نه جن دیده نه انسموسم خطبه و گستردن کابین آمدخیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشایکه زصحرای قدس اهوی مشکین آمدجامی از چشمه تسنیم بکش از کفحورشادی آنکه دلت راز کش دین آمدتا کی از غم بفغان آمده شادی طلبیمژده بادت که بکام آن بشد و این آمداز ره فقره بخواه آنچه ترا می بایدصدقات از همه جا بهر مساکین امدمژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلبکه زمیخانههٔ معنی می رنگین آمدسخن فیض تماشا کن و بنگر در اودُرر بحر معانی بچه آئین آمداین جواب غزل حافظ هشیار که گفتسحرم دولت بیدار ببالین آمد
»غزل شماره 325«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دوای درد ما را یار داندبلی احوال دل دلدار داندز چشمش پرس احوال دل آریغم بیمار را بیمار داندو گر از چشم او خواهی ز دل پرسکه حال مست را هشیار دانددوای درد عاشق درد باشدکه مرد عشق درمان عار داندطبیب عاشقان هم عشق باشدکه رنج خستگان غمخوار داندنوای راز ما بلبل شناسدکه حال زار را هم زار داندنه هر دل عشق را در خورد باشدنه هر کس شیوهٔ این کار داندز خود بگذشتهٔ چون فیض بایدکه جز جانبازی اینجا عار داند
»غزل شماره 326«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو من کسی که ره مستقیم میداندصفای صوفی و قدر حکیم میداندطریق اهل جدل جمله آفتست و عللره سلامت قلب سلیم میداندز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارفو لیک منتسخش را سقیم میداندکسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده استمزاج طبع مرا مستقیم میداندچو عشق مظهر حسنست قدر من دانیاز آنکه قدر گدا را کریم میداندرموز سر محبت حبیب میفهمدکنوز کنه سخن را کلیم میداندبدوست دارد امید و ز خویش دارد بیمکسی که معنی امید و بیم میداندبراه مرگ روانست جاهل غافلمسافریست که خود را مقیم میداندبسوی حق بود آهنگ عارف حقبیننه حزن باشد او را نه بیم میداندکسی که لذت دیدار دوست را یابدنعیم هر دو جهان کی نعیم میداندندیده است جمال و شنیده است نوالکه ترک لذت دنیا عظیم میداندمیان خوف و رجا زاهد است سر گرداندو دل شده دل خود را دو نیم میداندبگریه رفت ز خود فیض و طفل اشگشراحسابدان هم درّ یتیم میداند
»غزل شماره 327«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماندخار حسرت ز رخت در دل گلزار بماندآنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشتهر که شد محرم دل در حرم یار بماندزاهد بیخبر از سرزنشم دست نداشتآنکه این کار ندانست در انکار بماندیار بگذاشت مرا با من و بگذشت از منراحت جان شد و اغیار دل آزار بماندگشت بیمار که شاید بعیادت آئینگرفتی خبری از دل و بیمار بماندهر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشیددیدهاش تا به ابد در کف خمار بماندفیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرددر بیابان غم بیهده ناچار بماند