»غزل شماره 328«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زود از درم در آی که تابم دگر نماندمی در پیاله کن که شرابم دگر نماندتا با خودم حجاب خودم از خودم بگیررفتم چو از میانه حجابم دگر نماندعقلست پرده نظر اهل معرفتعقل از سرم چو رفت نقاب دگر نمانددور از تو با خیال تو میداشتم خطابدیدم چو آن جمال خطابم دگر نماندچندی پی سراب بتان گام میزدمبنمودی آب و روی سرابم دگر نماندتا بود در برم جگر از دیده میچکیددر فرقتت گداخت سحابم دگر نمانداز دل زدود صیقل غم زنگ معصیتکردم حساب خویش حسابم دگر نماندتا بستهام امید به تبدیل سیئاتگشتم همه ثواب عقابم دگر نماندلوح معارف است ضمیر منیر منزان ذوق درس و شوق کتابم دگر نماندطی شد زمان نماند مکان سعی فیض راساعت رسید رنج شتابم دگر نماندتا چند بار تن دهدم زحمت روانصد شکر حاجت خورو خوابم دگر نماند
»غزل شماره 329«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دست از دلم بدار که تابم دگر نمانداز بس سرشک ریختم آبم دگر نماندتا چند و چند با دل خونین کنم عتابگشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماندای یار غمگسار دگر حال دل مپرسبستم زبان ز حرف جوابم دگر نماندپندم دگر مده که نمانده است جای پندلب را به بند تاب خطابم دگر نماندآسودگی نماند دگر در سرای تنبیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماندپایم فتاد از ره و دستم ز کار ماندپیری شتاب کرد و شتابم دگر نمانددیریست درد میکشم از عیش روزگاردر جام خوشدلی می نابم دگر نمانددر جستوجوی آب کرم بر و بحر راگشتم بسی بسر که سرابم دگر نماندای یار فیض برده ز باران صحبتمدامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
»غزل شماره 330«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو تو در بر من آئی اثری ز من نماندچو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماندسخن از دلم برآید بزبان که با تو گویمچو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماندبوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربتبسفر چو با تو باشم هوس وطن نماندز لطافت خیالت ز تجلی جمالتهمه جان شد است این تن تن من بتن نماندبنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجاغم جان و تن نباشد سر ما و من نمانددل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت توچو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نمانددم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدمهله دوستان بشارت که ز غم بدن نماندپس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان برآرمشود اخگر این تن من بدن و کفن نماندبزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیضبرسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
»غزل شماره 331«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شد تهی از عشق سر بی باده اینمیخانه ماندصاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماندمعنی انسان برفت و صورت انسان بجاستجان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماندسالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواستاز محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماندعاشق حسن مجازی عقل را در عشق باختحسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماندشمع چون آگه شدی از سوز دل پروانهسوختسوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه مانداز برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببردیادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماندبار جان با عشق جانان بر نمیتابید دلجان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماندبار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آنکاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماندهیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرفسوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند
»غزل شماره 332«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کوه عقلی و بیابان جنونم دادهاندحیرتی دارم از این، کین هر دو چونم دادهانداز فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس استدر دل از غم رزقهای گونه گونم دادهاندداده اندم بیخم و مینا و ساغر بادهادادهاند اما نمیدانم که چونم دادهاندگاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تربادهٔ از جام سرشار جنونم دادهاندمستیم امروز از اندازه بیرون میرودیکدو ساغر دوش پنداری فزونم دادهاندگاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مستغالباً چشمان جادویت فسونم دادهاندمیخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شباز قضا بهر غذا همواره خونم دادهاندمیخورم خون جگر تا میبرم روزی بسرقسمت از خوان قضا بنگر که چونم دادهاندای که گفتی سوختیای فیض و کارت خام ماندآری آری چون کنم بخت زبونم دادهاند
»غزل شماره 333«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دیگ عشق باده کشان جوش کردهاندبر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاندبادا حلالشان که بحرمت گرفتهاندهر مستی که زان می سر جوش کردهاندسوی جناب عشق به پرهیز رفتهاندپرهیز را برندی روپوش کردهاندهر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاندجان در عوض بداده و خون نوش کردهانداز بهر بارهای گران در ره حبیبسر تا بپای روح همه دوش کردهانداز پای تا بسر همه روح مجردنداز لطف طبع ترک تن و توش کردهانددارند گفتوگوی نهان با جناب دوستبر خویش پرده از لب خاموش کردهاندپنهان بریز پرده رندی روان خویشدر معرض سروش همه گوش کردهاندیکدم نیند غافل و غافل گمان کندکاینان ز اصل خویش فراموش کردهانددر دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاندتا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاندهم عقل را ز عشقش دیوانه ساختههم هوش را بیادش بیهوش کردهانداز ما سوی چو دست ارادت کشیدهاندبا شاهد مراد در آغوش کردهاندزهاد خام را بنظر کی در آورندآنان که در محبت حق جوش کردهاندبا درد نوش شاید اگر مرحمت کنندآنان که صاف باده حق نوش کردهاندتا شعر فیض اهل بصیرت شنیده انداشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
»غزل شماره 334«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~قومی بمنتهای ولایت رسیدهانداز دست دوست جام محبت چشیدهانداز تیغ قهر زندگی جان گرفتهاندوز جام لطف باده بیغش چشیدهاندهرچند گشتهاند سرا پای صنع راغیر از جمال صانع بیچون ندیدهاندطوبی لهم که سر بره او فکندهاندبشری لهم که از دو جهان پا کشیدهاندقومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔجز آنکه حا و بای محبت شنیدهاندافتادهاند در سفر ظلمت فراقشادند از آنکه لذت دنیا چشیدهاندپا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهرلیک از می غرور سروری خریدهانددر منتهی رخوت و در منتهای جهلدارند این گمان که به دانش رسیدهاندجز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخطغیر از امل ز عمر نصیبی ندیدهاندبا این همه بدنیی دون بستهاند دلآیا در این عجوزه چه شوها که دیدهاندصد سال عمر اگر گذرد یا هزار سالاین قوم خام را که همان نا رسیدهاندزانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیستاو را مگر برای سخن آفریدهاند
»غزل شماره 335«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خنک آن روز که از عقل نجاتم دادندسوی آرامگه عشق براتم دادندیار مستان خرابات الستم کردنداز دم روح فزاشان برکاتم دادندعشق بگرفت مرا از من و بنشست بجاسیئاتم ستدند و حسناتم دادندفیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بودوقت شان خوش که نشان نشئاتم دادندعشق صوری عجبی در دل افسرده دمیدمرگ را سر ببریدند و حیاتم دادندهر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتمچون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادندجون سپردم صفت و ذات باهلش یکیکنو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادندبار عقلی که از اندوش دلم بود گرانچون فکندم زغم و غصه نجاتم دادندزیرخط آب حیات از لب اونوشیدمره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادندچه گشادی که شد از دولت عشقم روزیشکرلله که در این شیوه ثباتم دادندهر چرا یافتم از دولت شبخیزی بودکام جان از برکات خلواتم دادندکاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیازچون بدیدند فقیرم صدقاتم دادندفیض تبدیل صفت کن بصفات معشوقکاین مقامات زتبدیل صفاتم دادنداین جواب غزل حافظ آگاه که گفتدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
»غزل شماره 336«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از سر ازل پرده به بوی تو گشادنداول در ایجاد بروی تو گشادندآمد چو به بازار عیان درج حقایقاول سر آن حقه ببوی تو گشادندآفاق پر از غالیه مشگ ختن شدآن دم که سر طره موی تو گشادندصحرای زمین را همه ایوان تو کردنددرهای سموات بروی تو گشادنداملاک همه جانب تو گوش نهادندافلاک همه چشم بسوی تو گشادندانجم همه نور از رخ زیبای تو بردندبر عارض شب طره ز موی تو گشادنداز بادهات ارواح چو یکجرعه چشیدندجام از تو گرفتند و سبوی تو گشادندچون روی تو دیدند نظر از همه بستندنظارگیان پای بکوی تو گشادنداکوان کمر خدمت والای تو بستندابواب سعادت چو بروی تو گشادندچون کعبه مقصود تو بودی دو جهانراآن قافله را راه بسوی تو گشادنداز چشمه فیض ازلی گشت روان فیضاین آب حیاتی که بجوی تو گشادند
»غزل شماره 337«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خوشا آنان که ترک کام کردندبه کام عار ننک از نام کردندبخلوت انس با جانان گرفتندبعزلت خویش را گمنام کردندبشوق طاعت و ذوق عبادتشراب معرفت در جام کردندز بهر صید معنی دانهٔ ذکرفکندند و ز فکرش دام کردندبحق بستند چشم و گوش و دل رامحبت را بعرفان رام کردندبحق پرداختند از خلق رستندبشغل خاص ترک عام کردندنظر را وقف کار دل نمودندبجان این کار را اتمام کردندز دنیا و غم دنیا گذشتندمهم آخرت انجام کردندکشیده دست از آسایش تنبمحنت همچو فیض آرام کردند