انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 98:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره ۳۵۸«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند

طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند

اهل وحدت در جهان جز یک نمی‌بیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند

صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند

ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند

عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند

عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند

عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند

کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند

من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند

میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند

با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند

چون درشتی می‌کند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند

حاش‌لله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند

دوستانرا بر درخت دوستی می‌پرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند

نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۵۹«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند

بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوه‌ات از جمال خود سلب کمال میکند

زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند

کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند

بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند

بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند

آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال می‌کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۰«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سوی این دون گدا آنشاه کی رو میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند

میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند

در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جست‌وجو کی میکند

از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند

مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند

هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند

فیض در روی بتان می‌بیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۱«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند

گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند

کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را بجز او مشکبو کی میکند

اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند

صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند

دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند

هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند

هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند

فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفت‌وگو کی میکند

در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی می‌کند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۲«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اهل معنی همه جان هم و جانان همند
عین هم قبله هم دین هم ایمان همند

در ره حق همگی هم سفر و همراهمند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف اسرار همند

عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست
همه ماننده بهم نادر و اخوان همند

همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم
همه هم آینه هم آینه‌داران همند

مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار
چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند

یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی
در ره صدق و صفا قوت ایمان همند

همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته
دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند

بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند
خار جان و دل خویشند و گلستان همند

یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر
بدل خوش همه دشوار خود آسان همند

همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را
ماتم خویش و خرمی جان همند

دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم
چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند

گر بصورت نگری بی‌سر و بی‌سامانند
ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند

هریکی در دگری روی خدا می‌بیند
همچو آئینه همه واله و حیران همند

حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید
مظهر حسن هم و مشهد احسان همند

همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند

طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه
مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند

غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست
شرح حال دگران را که غم جان همند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۳«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند
گر به باطن نگری دشمن ایمان همند

جگر خویش و دل هم ز حسد می‌خایند
پوستین بره پوشیده و گرگان همند

تا که باشند در اقلیم ریاست کامل
در شکست هم و جوینده نقصان همند

واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن
گفتن و کردن این قوم کجا آن همند

آه ازین صومعه‌داران تهی از اخلاص
کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند

ساده‌لوحان که ندارند زادراک نصیب
رسته‌اند از همه آفات و محبان همند

زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق
خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند

خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی
مست چشمان هم و خسته مژگان همند

دردمندان مجازی که جگر سوخته‌اند
چون نشستند بهم شمع شبستان همند

گاه سازند بهم گاه ز هم می‌سوزند
همد مانند گهی گاه رقیبان همند

اهل صورت که ندارند ز معنی خبری
همه در رشک زر و سیم فراوان همند

خویش با خویش چرا شور کند در تلخی
پنج روزی که برین مائده مهمان همند

مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند
تا نشستند بهم رهزن ایمان همند

اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست
بملاهی و مناهی همه شیطان همند

فیض خاموش ازین حرف سخن کوته کن
از گروهی که در ایمان همه اخوان همند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۴«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند
تا وعده‌های وفا را وفا کنند

آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند

در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند

آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند

سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند

عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند

گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۵«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند

عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند

عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند

زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند

عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیش‌های نقد با جانان کنند

اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند

عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند

گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند

واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند

آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۶«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند

در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند

از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند

آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند

ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند

اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند

سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند

عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند

گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند

گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۷«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند

بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند

این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند

و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند

زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند

این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند

و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند

چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند

رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند

عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 37 از 98:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA