انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 38 از 98:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره ۳۶۸«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود

هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود

آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود

هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود

کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود

بی‌حسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود

هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بی‌شمار خواهد بود

هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود

هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود

هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود

هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود

اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود

ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود

در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود

این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۶۹«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود

نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود

به هیچ چیز بجز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود

خوشا دلی که بجز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود

ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود

درون سینه بدل راز خویش می‌گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود

بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود

مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود

شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود

چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود

دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود

اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود

بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود

دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود

بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۰«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ی تو یکدم نمی‌توانم بود
خستهٔ غم نمی‌توانم بود

ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمی‌توانم بود

بی‌لقایت نمی‌توانم زیست
با لقا هم نمی‌توانم بود

نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمی‌توانم بود

بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمی‌توانم بود

تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمی‌توانم بود

جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمی‌توانم بود

عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمی‌توانم بود

فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمی‌توانم بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۱«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود

دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود

دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود

جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود

دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود

دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود

داغها را عشق مرهم می‌نهد
زانکه داغ عشق مرهم‌دان بود

عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود

عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود

آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۲«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود

با بی‌خبران بی‌بصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود

گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود

گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود

با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود

ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود

حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود

گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود

با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۳«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود

بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود

گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود

یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود

یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود

در میکده لطف تو بی‌خویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود

در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود

گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود

گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود

چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود

ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۴«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود

داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود

گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود

گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود

از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود

دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارسته‌ایم از بار خود از عار خود

ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود

نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۵«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود

در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود

عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود

هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور می‌رود

نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود

هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود

این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود

آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود

هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود

فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۶«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود

و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود

گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود

هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا می‌رود

خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود

خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود

دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا می‌رسد یا میرود

این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود

جان بجانان تازه میکردم بدم
ور به جان بی‌جان ز دنیا میرود

گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا می‌رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۳۷۷«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چون سخن از دلبر ما میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود

چون حدیث یار بی‌پروا کنید
این دل شوریده از جا میرود

در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود

وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود

دل هنوز از هیبت روز الست
می‌تپد هر لحظه از جا میرود

چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود

یکنظر آن لعل میگون دیده‌ام
خون هنوز از دیده ما میرود

یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود

نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود

ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 38 از 98:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA