»غزل شماره ۳۶۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یار را با تو کار خواهد بودکارها را شمار خواهد بودهر چه پنهان بود شود پیدالیل جانرا نهار خواهد بودآنکه خفته است شب چه روز شودآگه و هوشیار خواهد بودهر که کاری نمیکند امروزحال فرداش زار خواهد بودکار اگر زار باشدت فردابا خودت کار زار خواهد بودبیحسابی که میکنی یک یکدر حساب و شمار خواهد بودهر که با نفس خود جهاد نکردحسرتش بیشمار خواهد بودهر که در کارهای خود نرسیدسخرهٔ انتظار خواهد بودهر که میران کار خود سنجیدخاطرش را قرار خواهد بودهر که مست شراب دنیا شدتا ابد در خمار خواهد بودهر که مشتاق آخرت باشدرحمت او را نثار خواهد بوداختیار ار بحق سپرد اینجامالک اختیار خواهد بودور بود اختیار را مالکسخرهٔ اختیار خواهد بوددر ازل شرم اگر نشد روزیشتا ابد شرمسار خواهد بوداین غزل در جواب مولانافیض را یادگار خواهد بود
»غزل شماره ۳۶۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غم فراق تو ای دوست بیشمار بودبدل چو غصه گره شد یکی هزار بودنهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوختکه تا دلم بدرون شمع این مزار بودبه هیچ چیز بجز وصل یار خوش نشوددل ار خوش است بغیری ببوی یار بودخوشا دلی که بجز حق بکس نگیرد انساگر غمی رسدش دوست غمگسار بودز سینه می نگذارم که غم برون آیدچو غمگسار بود دوست خوشگوار بوددرون سینه بدل راز خویش میگویمدمست پرده در او سینه رازدار بودبآب و تاب چو آید برون ز دل سخنیبمعنی آتش و در صورت آبدار بودمرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرببدر گهی که سر سروران بدار بودشود عزیز ابد آنکرا دهی عزتنهی چو داغ مذلت همیشه خوار بودچو لطف تو نبود سعی کس ندارد سوداگر صیام و قیامش یکی هزار بوددعا اثر نکند تا عنایتت نبودهزار اختر سعد ارچه در گذار بوداگر نخواسته باشی نجات عاصی راشفاعت شفعا را چه اعتبار بودبدست خواهش تست اختیار مختار استچو تو نخواهی کس را چه اختیار بوددلم چو سیر کند در حقایق ملکوتز وعظ واعظی و شاعریم عار بودبمجلسی که شمارند اهل عرفان راز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
»غزل شماره ۳۷۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ی تو یکدم نمیتوانم بودخستهٔ غم نمیتوانم بودذرهٔ تا ز من بود باقیبا تو همدم نمیتوانم بودبیلقایت نمیتوانم زیستبا لقا هم نمیتوانم بودنظری کن مرا ز من بستانهمدم غم نمیتوانم بودبنگاهی بلند کن قدرمبیش ازین کم نمیتوانم بودتا بکی غم خورم که غم نخورمدر غم غم نمیتوانم بودجام گیتی نمای عشقم دهکمتر از جم نمیتوانم بودعشق سورست و عقل ماتم منزار ماتم نمیتوانم بودفیض میگوید مزن دم سردواقف دم نمیتوانم بود
»غزل شماره ۳۷۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سر چو بی عشقست ننک جان بوددل که بی دردست نام آن بوددل که در وی درد نبود کی دلستجان چه سوزی نبودش کی جان بوددل ندارد جان ندارد هیچ نیستهر کسی که بیغم جانان بودجان ندارد غیر آن کو روز و شبآتش عشقیش اندر جان بوددل ندارد غیر آنکو همچو منداغ عشقی در دلش پنهان بوددردها را عشق درمان میکندگرچه درد عشق بیدرمان بودداغها را عشق مرهم مینهدزانکه داغ عشق مرهمدان بودعشق باشد مرد را سامان و سرخود اگرچه بیسر و سامان بودعشق اگرچه خود ندارد خان و مانعاشقانرا عشق خان و مان بودآخر از عاشق جنون طاهر شوددود آتش فیض چون پنهان بود
»غزل شماره ۳۷۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا چند بزنجیر خرد بند توان بودبی بال و پر شور جنون چند توان بودبا بیخبران بیبصران چند توان زیستدر زمرهٔ کوران و کران چند توان بودگر چشم تماشای جمال تو نداریمبا حسرت دیدار تو خرسند توان بودگر نیست بدان زلف دو تا دست رس ماخود موی توان گشت و در آن بند توان بودبا عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرددیوانه توان ز بست خردمند توان بودما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیمپا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بودحیفست که جز بندگی نفس کند کسچون بر سر ارواح خداوند توان بودگر فیض جنون شامل حال تو شود فیضبا عیب سرا پای هنرمند توان بودبا موج محیط غمش آرام توان داشتبا شورش سوداش خردمند توان بود
»غزل شماره ۳۷۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چون غم غم عشق تو بود زار توان بودچون عز همه عزّ تو بود خوار توان بودبازار جهان را چو غمت نیست متاعیهرچند فروشند خریدار توان بودگر عافیت اینست که این پنجه آن راستشکرانه بیماری بیمار توان بودیکذره گر از مهر تو ناید بدل و جانبر هر دو جهان قاسم انوار توان بودیکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان بردعمری دو جهان را همه عطار توان بوددر میکده لطف تو بیخویش توان زیستدر مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بوددر حضرت قهر تو خطائی نتوان کرددر مشهد عفو تو خطاکار توان بودگر باغ تماشای ترا در نگشایددر حسرت آن در پس دیوار توان بودگر روی تو در خواب نمایند بعشاقحاشا دمی از شوق تو بیدار توان بودچون ناصر مستان ز خود رسته تو باشیمنصور توان بودن و بردار توان بودای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوستگر بیهده باشد که طلب کار توان بود
»غزل شماره ۳۷۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خودمائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خودداریم با خود گفتگو داریم در خود جستجوخود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خودگم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم مااز ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خودگفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودیخود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خوداز خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتیکس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خوددل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عارما بیخودان وارستهایم از بار خود از عار خودما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیمبار دو عالم را بدوش برداشته با بار خودنوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دففیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
»غزل شماره ۳۷۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میروددر دل ماست یار دل بر ره دور میروددر سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنوقافله خیال بین سوی صدور میرودعشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدانزاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرودهر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاوداناو نه بمیرد ار بمرد زنده بگور میرودنی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافتموسی وقت خویش شد جانب طور میرودهیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافتگر همه در بهشت یا در بر حورد میروداین دل پختگان عشق جانب حق همی رودوان دل زاهدان خام سخت صبور میرودآتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کندخام فسرده را صلا گربه تنور میرودهست بهر خم فلک باده و نشأه دگرهرکه نه مست عشق شد مست غرور میرودفیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهادشاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
»غزل شماره ۳۷۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سر شوریده سودا میرودکز کجا آمد کجاها میرودو آنکه عاقل خوانیش در کارهادر خیالش سود و سودا میرودگه در آتش میرود گاهی در آبخاک بر سر در هواها میرودهیچ در پیش و پس خود ننگرددر بلاهایی محابا میرودخواجه باهوش آی و کاریار بینحرف سوق و سود و سودا میرودخواجه بیهوشست و کارش در زیانعمر رفت و خواجه رسوا میروددی برفت امروز هم باقی نماندجان بفردا میرسد یا میروداین نفس را پاس باید داشتنکاین نفس از کیسهٔ ما میرودجان بجانان تازه میکردم بدمور به جان بیجان ز دنیا میرودگوشها بسته است فیضا لب ببندکاین سخنهای تو بی جا میرود
»غزل شماره ۳۷۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چون سخن از دلبر ما میرودشاهدان را رنگ سیما میرودچون حدیث یار بیپروا کنیداین دل شوریده از جا میروددر دل ما آ تماشا کن به بینتا چه شور و تا چه غوغا میرودوین سر شوریده ما را نگردم بدم تا در چه سودا میروددل هنوز از هیبت روز الستمیتپد هر لحظه از جا میرودچون بلی گفتیم در روز نخستبر سر ما این بلاها میرودیکنظر آن لعل میگون دیدهامخون هنوز از دیده ما میرودیار آمد گفتگو را بس کنیمصحبتش از کیسه ما میرودنی غلط کی یار آید سوی مادر سر دیوانه سودا میرودز آتش هجران جانان هر سحردود آه فیض بالا میرود