»غزل شماره ۳۷۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر کجا آن ماه سیما میرودبس دل و بس دین بیغما میرودگر بصحرا رفت دریا میشودز آب چشمی کان بصحرا میرودور بدریا میرود خون میشودبس که خون دل بدریا میرودسرو آزادی نخواهد بعد از اینگر بباغ آنسرو بالا میرودمیشود گل رنگ رنگ از شرم اگردر چمن بهر تماشا میرودزلف و گیسو چون پریشان میکنددر سر شوریده سودا میرودنشنود دل پند واعظ لب ببنداین سخنهای تو بیجا میروداز می لعل شکر ریز لبشبر زبان فیض اینها میرود
»غزل شماره ۳۷۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرودجاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرودطالب نشأه بقا سوی خدا روان شوددستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرودهرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدیددر ره او ز پیش و پس رایت نور میرودوانکه ز نشأه دگر کور بود درین سراچون برود ازین سرا هم کر و کور میرودهر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرشوانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرودهرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروختاو ز تنور آتشی سوی تنور میرودسوی بهشت میرود هرکه باختیار مردقعر جحیم جا کند آنکه بزور میرودهرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشودو آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرودغفلت فیض بین که چون غره گفتگو شدهماتم خود گذاشته در پی سور میرود
»غزل شماره ۳۸۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زحمت مکش طبیب که این تب نمیرودبی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرودتا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده استتا تاب او ز دل نرود تب نمیرودبیمار عشق به نشود جز به وصل دوستاین درد دل بناله یا رب نمیرودتا چند در فراق برم انتظار وصلآن روز خود نیامد و این شب نمیرودبار فراق چند تواند کشید دلاین جان سخت بین که ز قالب نمیرودساقی بیا و لب به لبم نه که این خماراز سر بغیر جام لبالب نمیرودعشق بتان وسیله عشق خداست لیکفیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
»غزل شماره ۳۸۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر سوی شام ار بری میروداجل آدمی را ز پی میروددلا سازره کن که معلوم نیستکزین خاکدان روح کی میروددی عمر آمد بهاران گذشتبهاران گذشتند و دی میرودبهر جا دلت رفت آنجاست جانسرا پای دل را ز پی میروددل تو چه شخص و تنت سایه استبهر جا رود شخص فی میروددل اندر خدا بند و بگسل ز خلقکه آخر همه سوی وی میروداز آن روی دل در خدا کرد فیضکه لاشیء دنبال شیء میرود
»غزل شماره ۳۸۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کجا میرود روح و کی میرودکجا و کی از پیش وی میرودکجا و کی و کی بود روح راکه این هر دو تن راز پی میرودزامر خدایست روح و خداکی آید بجائی و کی میرودچو بیخود شوی دانی این راز راکه در بیخودی دل بوی میرودمی عشق آگاه سازد تراکه غفلت بدین گونه می میرودبجز مستی و عشق و شور جنونز پیش تو این کار کی میروددمی سوی ما آ تماشای راببین تا چه غوغای می میرودچنین بر زمین ریخت خم می ز خویشچنان بر فلکهای و هی میرودکه تا پشت ماهی رسیده است میکه تا زهره آواز نی میروددمی فیض را چون برآید چنینخرد را دگر کی ز پی میرود
»غزل شماره ۳۸۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر درگه تو حاجت خلقان روا شودآنرا که تو برانی ازین در کجا شودخود را چو حلقه بر در لطف تو میزنمباشد بروی من در لطف تو وا شودآنرا که رد کنی زدر خویش بولهبوانگو تواش قبول کنی مصطفی شودامر ترا کسی نتواند خلاف کردهر کو سر از قضای تو پیچد کجا شودبیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتتگردد دلش سیاه و اسیر غمی شودفرخنده رهروی که اطاعت کند تراچشم دلش بعالم انوار وا شوددر بندگیت هر که ره صبر میروداو از حضیض صبر بر اوج رضا شوددرهای خیر روز نخستین گشودهٔامید هست روز پسین نیز وا شوداز ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنینومید کی شود دل غمگین چرا شوداز فیض بحر جود بسیار بردهایمداریم چشم آنکه دگر هم عطا شودهر نعمتیکه لطف کنی از ره کرمتوفیق ده که شکر یکایک عطا شودما گرچه نیستیم سزای کرامتیلیک از تو تا سزای سزد گر سزا شودگر هرچه آوریم بدین در همان بریمای وای ما که روز قیامت چها شودما بندهٔ در تو و شرمنده توایمداری روا که عاقبت ما هبا شودفیض است و در گه تو از این در رود کجاکام حوایج همه زین در روا شود
»غزل شماره ۳۸۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من در او میزنم امروز، باشد وا شودگر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شودمیزنم بر شمع رویش خویش را پروانهوارتا بسوزم در جمالش لای من الا شودآب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوستقطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شودپرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمینبگذرد از آسمان عرش برینش جا شودزلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنیاز فروغ نور رویت هر دو عالم لا شودگر صبا از زلف مشگینت نسیمی آوردعاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شودگر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمانصد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شوداز غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشیبهر سبقت در میان عاشقان غوغا شودچشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکنددیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شوددر وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسیآن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شودناصحا عیب من بیدل برسوائی مکنهر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شودجان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای اوآری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
»غزل شماره ۳۸۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شودیا شب قدری که در کوی توام ماوا شودبیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برونبر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شودهم در امروز از وصالم شربتی در کام ریزنیست آرام و شگیبائیم تا فردا شودمن بخود کی راه یابم سوی آن عالیجنابهم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شودگر کشم در دیده خاک پای مردان رهتکام و کام منزل این راه را بینا شودگر در آتش بایدم رفتن در این ره میرومتا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شودموسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفسچشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شودبی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمینتا فراز آسمان چارمینت جا شودگر عنان اختیار خود نهی در دست اولقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شودگر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضبنفس فرعونت در آتش از ره دریا شودگام نه بر گام مردان رهش مردانه فیضگر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود
»غزل شماره ۳۸۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رخ برافروزی دل من شعله اخگر شودوربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شودطاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندیدهر که بسم الله نخواند کار او ابتر شودهر که بنید روی میمون ترا هر بامدادتا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شوددیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تواز طراوت سربسر بوم دلش اخضر شودباغ رویت هر که دید ایمان بجنت آوردور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شودهر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آوردور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شودهر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخندر حلاوت غرق گردد سربسر شکر شودهر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاهخسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شوددل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیمقطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شودبهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیستهر که ورزد عشق بی استاد دانشور شودای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسرهر که در عشق خدابی سر شود سرورشودمن نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیضکیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود
»غزل شماره ۳۸۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شودتا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شودبس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبردبس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شودعمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضلتا بود چشم دلم از علم روشن تر شودبر من این علم و هنردرهای رحمت را ببستدیده هرگز کس کلید قفل قفل در شودگفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آنمن چه دانستم که آخر کار من بدتر شودای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره اتبد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شودبنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتیهر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شودآنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شودور بود قابل زارشاد تو قابل تر شوددانشی را لطف کن کزوی محبت سرزندشاید از اکسیر عشقت این مس من زر شودعزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمالمعرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شودچو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشقآنچه بود افسار درسربعد از این افسر شودسهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگرپای تا سر زاری و افغان چشم تر شودتا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علیکی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شودسالها باید بگردد آفتاب و مشتریتا که در برج سعادت نطفه حیدر شوددر زمین دل بکار ای فیض تخم معرفتپس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شودپس بچین از شاخسارش میوه های گونه گونکز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود