»غزل شماره 29«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلیراتسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلیرابسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دلببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی راتجلی تان کند بر من مرا از من کند خالیکه یکتایم نشیمن کی کنم جز جای خالی راتسلی چون توان شد از جمال عالم آرایشتسلی باد قربان ناز سلطان تجلی رااز آن عاقل بماندستی که رویش را ندیدستیکسی مجنون تواند شد که او دیده است لیلی راکسی او را تواند دیدکو گردد سراپاجانکه چشم سرنیارد دید حسن لایزالی راجلالش چون گذارد جان جمالش می نوازددلو گرنه کس نیارد تاب انوار جلالی رازکس تا کس نیاساید جمالش روی ننمایدنه بیند دیدهٔ خود بین جمال حق تعالی رااگر خواهی رسی در وی گذر کن از هوای دلبهل سامان غالی را بمان ایوان عالی راکسی جانش شود فربه که جسم او شود لاغرزخون دل غذا و زبور یا سازد نهالی رانعیم اهل دل خواهی دلت را صاف کن از عشقبمان لذات دنیا را بهل فردوس اعلی رادلت فردوس می خواهد کمالی را بدست آورکه باشد با تو در عقبی بهل صاحب کمالی رااگر خواهی که عقلت را زدست دیو برهانیزسربیرون کن ار بتوانی اوهام خیالی رابکن از غیرحق دل را بروب از ما سوی جانرابدو نان وار گذار اسباب جاهی را و مالی راترا این وصفها چون نیست خالی زن تن ازگفتنبیان دیگر مکن ای فیض حز او صافحالی را
»غزل شماره 30«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر که آگه شد از فسانهٔ ماعاقبت پی برد بخانهٔ ماآنکه جوید نشان نشان نبردبی نشانی بود نشانهٔ مابگذراند زعرش هر که نهدسرطاعت بر آستانهٔ ماتوسن چرخ را بدین شوکترام کرده است تازیانهٔ مانرسد دست کوته همتکه بلندست آشیانهٔ ماقدر ما را کسی نمیداندغیرآن صاحب زمانهٔ ماهمه عالم اگر شود دشمنما و آن دوست یگانهٔ ماهر که با ما بسر برد نفسیداند او عیش جاودانهٔ ماهر که را وصل ما بچنگ آیدهوش بربایدش چغانهٔ ماغیر درگاه ما پناهی نیستسرخلقی و آستانه ماکار و استاد و کار گه مائیمغیرمانیست کار خانهٔ ماهمه ما و بهانهٔ اغیارکو کسی بشکند بهانهٔ مادام پیدا و دانه ناپیداغیب بینست مرغ دانهٔ مااز سر اهل رباید هوشدم مزن فیض از فسانهٔ ما
»غزل شماره 31«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای زتو خرّم دل آباد ماوز تو غمگین خاطر ناشاد ماعشق تو آزادی در بندگیبندهٔ تو گردن آزاد ماای گشاد بندهای بسته توبستهٔ تو بند ما در زاد ماای زتو آباد دلهای خرابوی زتو ویران دل آباد ماای که هستی در دل ما روز و شبوقت جوش لطف میکن یاد ماداد تو بر عاشقان بیداد کردداد بیداد تو آخر دادمادادما بیداد مااز داد تستای اسیر داد تو بیداد ماشکوه ها داریم از بیداد خودداد ما ده داد ما ده داد مااز تو میجوئیم در عشقت مددای زتو در هر غم استمداد مافیض ا زتو هم پناه آرد بتوای بتو خوش خاطر ناشاد ما
»غزل شماره 32«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اشکهای گرم ما و آههای سرد ماکس نداند کز کجا آید مگر هم درد ماعاقلان را کی خبر باشد زحال عاشقانکی شناسد درد ما جز آنکه باشد مرد ماخام بیدردی چه داند اشک گرم و آه سرددردمند پختهٔ باید شناسد درد ماشهسوار عرصهٔ عشقیم گردون زیر رانبستهٔ این چار ارکان کی رسد در گرد ماشد گواه عقل عاقل گونهای سرخ اوشاهدان عشق ما این گونهای زرد ماپرده برخیزد یقین گردد کدامین بهترستعقل تن پروردشان یا عشق جان پروردماخارما و ورد ماجور حبیب و لطف او استنیست کسرا در جهانچون خارما و ورد ماحرّ ما و برد ما عشقست و عقل دوربینجنت ما حرّ ما و دوزخ ما برد مایکه حرف فیض را مانند نبود در جهانجفت حرف ما نباشد غیرحرف فرد ما
»غزل شماره 33«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بوئی زگلشنی است بدل خارخار ماباید که بشکفد گلی آخر زخار مادرنقش هر نگار نگر نقش آن نگارگرچه نگار و نقش ندارد نگار مارفتم چو در کنارش ازمن کناره کردکر خود کناره گیر و درآرد کنار ماکردیم از دو کون غم دوست اختیاربگرفت اختیار زما اختیار ماگوهر که هر چه کم کند از ما سراغ کنجام جهان نماست دل بی غبار ماما را بهاروسبزه و گلزار درو لستاز مهر جان خزان نپذیرد بهار مااندوه عالمی بدل خود گرفته ایمکسی را غبار کی رسد از رهگذار مابر دوش خویش بار دو عالم نهاده ایمکی دوش کس گرانشود از بار بار مااز یک شرار آه بسوزیم هر دو کونیاران حذر کنید ز سوز شرار ماروزی گل مراد بخواهدشکفت فیضزین گریه های دیدهٔ شب زنده دار ما
»غزل شماره 34«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دارد شرف بر انجم و افلاک خاک ماآئینهٔ خدای نما جان پاک ماتاامر و خلق جمله شود دوست دست صنعکشته است تخم مهر گیاهی بخاک مادرما فکنده دانهٔ از مهر خویشتنتا کاینات جمع شود در شباک مادر بدو آفرینش و تخمیر آب و گلبا آب و تاب عشق سرشتند خاک مامستان پاک طینت میخانهٔ الستگیرند باده های مروّق زتاک ماما را درون سینهٔ خود جای داده اندهستند آسمان و زمین سینه چاک مافردوس جای ما و ملک همنشین حورکزخاک آن سرای بود خاک پاک مامسجود هر فرشته و محبوب روح قدسیارب چه گوهر است نهان زیر خاک مافیض از زبان خویش نمیگوید این سخنحرفی است از زبان امامان پاک ما
»غزل شماره 35«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غم زخوی خویش داردخاطر غمناک مانم زجوی خویش دارد دیده نمناک ماناله اش از جور خویشست ایندل پر آرزوزخمش از دستخودست این سینهٔ صد چاک مابر روان ما زخاک ما بسی بیداد رفتداد میخواهد زخاک ما روان پاک ماباک جان ما زخاک ما و باک دل زخودنیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ماخار و خاشاک تن ما سدّ راه جان ماستعشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ماخاک میروید گل و نسرین و نرگس در چمنخاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ماتاک رز بخشد می و تاک تن ما بیثمردود آهی نیست هم کاتش فتد در تاکمااینجهان و آنجهان بااینهمه تشویش هستبهر جاندادن درون خود گریبان چاک ماهر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملکسجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ماکرد تعظیم تن ما بهر جان ما ملکزانکه بوی حق شنید از جان ما در خاک مااز حریم قدس جانرا گرچه تن افکند دورعنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ماعاقبت تن میشود قربان جان خوش باش فیضمیبرد سیلاب قهر جان بدر یا خاک ما
»غزل شماره 36«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بالا رویم بس که زاندازه گذشتیمدر عالم دل در چه شمارست دل مابر تابهٔ عشق تو برشتند دل مابا درد و غم و غصه سرشتند گل ماصد شکر بدست آمدش این گنج سعادتگر عشق نمیبود چه میکرد دل مادهقان ازل کشت درین یوم محبتزان بر ندهد غیر بلا آب و گل ماگردرد نبودی بچه پرورده شدی جانیاد تو نمیبود چه میکرد دل ماگر آرزوی دولت وصل تو نبودیخاطر بچه خوش داشتی از خویش دل مااحرام سیر کوی تو بستیم بر آن خاکشاید که شود ریخته خون بحل ماگر حلّه عفو تو نباشد که بپوشدبیرون نرود از تن جان خجل ماداریم امید از کرمش ورنه ز تقصیرتقسیر نشد ذرّهٔ فیض از قبل ما
»غزل شماره 37«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بررهگذر نفحهٔ یار است دل ماخرّم تر از ایام بهار است دل مااز غیب رسد قافلهٔ تازه بتازهآن قافله را راهگذار است دل ماروشنتر از آئینه و آب و مه و مهر استپاکیزه ز زنگار و غبار است دل ماخالی نبود یکنفس از حور سرشتیپیوسته نگارش بکنار است دل ماهر دم رود از جا بهوای سر زلفیآشفته تر از طرّه یارست دل مایک لحظه فرارش نبود لیک همیشهدر شیوه رندی بقرار است دل ماهم صومعه هم میکده هم مسجد و هم دیریک معنی و بنموده هزار است دل ماغافل منگر منبع فیض است دل فیضگستاخ مبین مسند یار است دل ما
»غزل شماره 38«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا رب بریز شهد عبادت بکام ماما را زما مگیر بوقت قیام ماتکبیر چون کنیم مجال سوی مدهدر دیدهٔ بصیرت والا مقام ماابلیس را به بسمله بسمل کن و بریزز امّ الکتاب جام طهوری بکام ماوقت رکوع مستی ما را زیاده کندر سجده ساز ذروهٔ اعلی مقام ماوقت قنوت ذرهٔ از ما بما ممانخود گوی و خود شنو زلب ما پیام مادر لجّهٔ شهود شهادت غریق کناز ما بگیر مائی ما سلام ماهستی زهر تمام ، خدایا تمامتر کنشایداگر تمام کنی ناتمام مافیض است و ذوق و بندگی و عشق و معرفتخالی مباد یکدم از این شهد کام ما