»غزل شماره ۳۹۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشوداز سرم آتش هوا دور شود نمیشوداز سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی بردظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشودمهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبردمستی باده هوس شور شود نمیشودآنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کنددیده که دید روی دوست کور شود نمیشودزاهد خشک را شراب مست کند نمیکنددیو بصحبت ملک حور شود نمیشودزاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سودهر حجری ز آتشی طور شود نمیشودخوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کسمار چگونه از فسون مور شود نمیشوددوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهدپای گران ز سر مرا دور شود نمیشودیار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کندماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
»غزل شماره ۳۹۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشودبی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشودبیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شودبی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشوددرد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئیتشنهام و سقا توئی بیتو بسر نمیشوددر دل و جان من توئی گنج نهان من توئیجان و جهان من توئی بیتو بسر نمیشودیار من و تبار من مونس غمگسار منحاصل کار و بار من بیتو بسر نمیشودجان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشوهر چه بجز تو گو برو بیتو بسر نمیشودغیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیادبیتو مرا دمی مباد بیتو بسر نمیشودکوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباشحلهٔ نور گو مباش بیتو بسر نمیشودکوثر و حور من توئی قصر بلور من توئیحلّه نور من توئی بیتو بسر نمیشودشربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباشراحت و خواب گو مباش بیتو بسر نمیشودآب حیات من توئی فوز و نجات من توئیصوم و صلوهٔ من توئی بیتو بسر نمیشودعمر من و حیات من بود من و ثبات منقند من و نبات من بیتو بسر نمیشودهول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بنهجر مرا تو وصل کن بیتو بسر نمیشودگر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیرجانب تست هر دو سیر بیتو بسر نمیشودگر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شومخود تو بگو کجا روم بیتو بسر نمیشودفیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کندذکر تو بی نفس کند بیتو بسر نمیشود
»غزل شماره ۴۰۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل مخواه کام که حاصل نمیشودحق از برای کام تو باطل نمیشودلذت شناس نیست که از دوست غافلستلذت کسی شناخت که غافل نمیشودتا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفساز دل خیال روی تو زایل نمی شودزنده است انکه در ره تو می شود شهیدمرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشودرو دل بدست آر بسعی از گداز تنتن در گذار تا ندهی دل نمی شودتن گردهی بآنچه نوشته است در ازلرنجی که میرسد به تو باطل نمیشودعاقل اگر به عشق دهد دل میسر استعاشق ولی بموعظه عاقل نمی شودجاهل اگر رود زپی علم می شودعالم محقق است که جاهل نمی شودای فیض راه میکده عشق بیش گیردل بی طواف میکده کامل نمیشود
»غزل شماره۴۰۱ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل گر غمین شود شده باشد چه میشودجان گر حزین شود شده باشد چه می شودعشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه راآه آتشین شود شده باشد چه می شوداز غم چو شاد میشود این دل گر آن نگاردل آهنین شود شده باشد چه می شودگفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه استگو اینچنین شود شده باشد چه می شودجان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔگر دلنشین شود شده باشد چه می شودما را بس است یار اگر جای زاهدانخلد برین شود شده باشد چه می شودبس مرد عشق را همه جانها بلب رسیدفیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
»غزل شماره۴۰۲ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان از لطافت بدنش تازه میشوددل از حلاوت سخنش تازه میشودهر دم حیات تازه از آن خط بدل رسدگوئی که دم بدم چمنش تازه میشوداو میکند تبسم و من میروم ز خودمستیم هر دم از دهنش تازه میشودچون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاطگوئی که دل ز حزن منش تازه میشودتا بشکند دلم شکند زلف دم بدمدر دل جراحت از شکنش تازه میشودگل گل شگفته میشود از روی نازکشجائی چه بشنود سخنش تازه میشودچون در خیال کس گذرد لطف آن ذقندر دم طراوت ذقنش تازه میشودیکبار هر که در رخ خوبش نظر فکندیابد دلش روان و تنش تازه میشودبگذار فیض حرف بتان از خدا بگوجان از خدا و از سخنش تازه میشود
»غزل شماره۴۰۳ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهدسرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهدکند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامانمن و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهداگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه داردمن و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهدز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاریزدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهددل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرشمن و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهدشنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازمسر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهدنباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزندبلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهداگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تنفدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهدترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آیدباو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
»غزل شماره۴۰۴ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهدجمله امراض را عشق شفا میدهدگاه دوا را دهد خاصیت درد و غمگاه دگر درد را طبع دوا میدهداین صدف چشم من گاه گهر ریختنهمچو دل بحر و کان داد سخا میدهدهست درو بحرها موج زنان وین عجببحر بود در صدف عشق چها میدهددم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهمباز دل تنگ را وسعت جا میدهدحاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوستدین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهدهر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهدآنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
»غزل شماره ۴۰۵ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~علی الصباح نوید هو الغفور رسیدشراب در تن مخمور جان تازه دمیدشراب مست درآمد که اینک آوردمنوید مغفرت از حضرت غنی حمیدنذیر خوف برون رفت از دل مخموربشیر باده در آمد زخم بسر دویدبعضو عضو زسر تا به پا بشارت دادبجز و جزو تن و جان و دل رسید نویدنوای ابشر مطرب نواخت کاینک عودصلای اشرب ساقی بداد کاینک عیدکسی که منع من از باده کرد جامم دادکسی که منکر مستیم بود مستم دیدبچشم خویش کنون دید و منع نتوانستشراب خوردن ما را که محتسب نشنیددلی که بودش از راه اتقواالله بیمدر آمد از در لاتقنطوا درو امیدزبیم روز جزا گر تهی شدش قالبزساغر پرامید زنده شد جاویدخرد که بود به زندان دیو و دد در بندکنون بمقصد صدق ملیک آرامیدروان که بود درین کهنه دیر افتادهکفش بهمت ساقی بساق عرش رسیدتنی که بود ززقوم دیو دردی کشزدست حور و ملایک شراب ناب کشیدسری که بود لگدکوب چرخ مردم خوارببال عشق و طرب تا ببام عشق پریدکجا فراق و کجا آنکه از دم رحمانزجانب یمنش نفخهٔ وصال وزیدازینمقوله مزن دم دگر زبان در کشکه فیض را سخن بیخودی دراز کشید
»غزل شماره ۴۰۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بیا که نوید از جناب دوست رسیدکه عید تو منم و عود مینماید عیدمحال دیو مده در دلت ملک آمدمباش غافل و وقت قدوم دوست رسیدنداری ار تو دل قابل نزول ملکبیا زمن بخر ان دل کجا توانش خریدبکوش تا بتوانی اگر چه رفت قلمشقی شقیست بروز ازل سعید سعیدبود که کوشش ما نیز در قلم باشدتو از سعادت روز ازل مشو نومیدبزار بر در رحمان و منتظر میباشکه اینک از یمن قدس نفخه نفخه وزیددلی که جای شیاطین بود در او نه دلستدل آن بود که بود بر درش رقیب عتیدبرون شدن نه پسندد دمی ملائک رادرون شدن نگذارد جنود دیو مزیددرون خانه دل دیو را چه زهره ورودخدای هست چو نزدیکتر زحبل وریدشراب تازه کشد دم بدم زجام الستکسی که یافت حیات ابد زخلق جدیدخموش چون شود از گفتن بلی آنکوبگوش هوش خطاب الست از تو شنیدشهود عشق زنجوای نحن اقرب مستجنود زهد ینادون من مکان بعیدونحن اقرب خط مقربی باشدکه قرب را ز ره خویش میتواند دیدولیس ذلک الا لمن زجا و غدیو لیس ذالک الا لمن یخاف و عیدبیمن فیض هدایت گرفت عالم راکه رهنمای کسانست از ضلال بعید
»غزل شماره ۴۰۷ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپیدهمگی خون شد واز رهگذر دیده چکیدمالکالملک بزنجیر مشیت بسته استتا نخواهد سر موئی نتواند جنبیدخواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدیتا که دل کرد برغبت گنه و میلرزیدچو کنم گر ننهم سر به قضا و برضاسخطم را نبود عائدهٔ غیر مزیدهر بدی سر زند از من همه از من باشدلیس ربی و له الحمد بظلام عبیدبار الها قدم دل بره راست بدارتا بهر گام مر او را رسد از قرب نویدپیش از آنی که کند طایر جانم پروازگر بقربم بنوازی نبود از تو بعیدنا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوستکه ز تو غیر تو دانی که ندارم امیدفیض را از می وصلت قدحی ده سرشارتا که در مستی عشق تو بماند جاوید