»غزل شماره ۴۰۸ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مژدهٔ از هاتف غیبم رسیدقفل جهانرا غم ما شد کلیدگوی ز میدان سعادت ربودهر که غم ما بدل و جان خریدصاف می عشق ننوشد مگرآنکه ز هستیش تواند بریدآنکه ازین باده بنوشد زندتا با بد نعرهٔ هل من مزیدسیر نگردد بسبو یا بخمکار وی از جام بدریا کشیدتا چه کند در دل و در جان مردنشاه این باده چو در سر دویدساقی از آن نشاه تجلی کندعاشق بیچاره شود نابدیدحد و نهایت نبود عشق راکی برسد وصف شه بینذیدکوش که تا صاحب معنی شویفیض نسازد بتو گفت و شنید
»غزل شماره ۴۰۹ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندیدهر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنیدهر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشدچو شنید از ره گوش و ز ره چشم چو دیداز ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماندهر که از مائده عشق طعامی نچشیدتا بشام ابد از رنج خمار ایمن شدهر که در صبح ازل ساغری از عشق چشیدآب حیوان که حضر در ظلماتش میجستبجز از عشق نبود این خبر از غیب رسیدغیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاعمردم چشم و دل اهل بصیرت نگزیدهر که در بحر غم عشق فروشد چون فیضنه بکس نی ز کسی زهد فرو شد نه خرید
»غزل شماره ۴۱۰ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خدای عزوجل گر ببخشدم شایدسزای بندگیش چون ز من نمیآیدبهر چه بستم جز حق شکسته باز آمددل مرا بجز از یاد حق نمیشایدبرای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعیز من نیامد کاری که آن بکار آیدز بیم آنکه مبادا خجل شود فردادلم بطاعتی امروز می نیاسایدنرفتهام بره حق چنانکه باید رفتنکرده هیچ عبادت چنانکه میبایدمگر بهیچ ببخشند جرم هیچان راز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آیدتمام روز درین غم بسر برم که صباحبرای من شب آبستنم چه میزایددلم رمید وز من بهتری نمییابداگر دو چار گردد بگوش باز آیدحدیث واعظ پر گو نه در خور فیض استبیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید
»غزل شماره ۴۱۱ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سر چو خیال تو درآیددرهای فرح برخ گشایدهرگاه به یاد خاطر آئیفردوس برین بخاطر آیدنام تو چو بر زبان رانمهر موی زبان شود سرایدجان را بخشد حیات تازهپیکی که ز جانب تو آیدچشم از خط نامه نور گیردجان فیض ز معنیش ربایدتا دیده بخون دل نشوئیحاشا که دوست رخ نمایدچشم نگریسته در اغیارآن حسن و جمال را نشایدتا دل نکنی ز غیر خالیدر وی دلدار در نیایدحق در دل آن کند تجلیکاین آینه از سوی زدایدچشمی که گذر کند ز صورتمعنیش جمال مینمایدچشم سر و سر گشوده دارمتا او ز کدام در در آیدچون فیض دل شکسته دارداو را رسد ار غمی سراید
»غزل شماره ۴۱۲ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شکر تو چسان کنم که شایداز جز تو ثنای تو نیایدگر هم نکنم ثنا چه گویمنطقم بچه کار دیگر آیدآن لب که ثنای تو نگویدآخر بچه خوشدلی گشایدآندست که دامنت نگیرداز بهر چه زاستین برآیدآن پای که در رهت نپویدسر که رود و بر که آیدآن سر که هوای تو نداردبر تن بکدام امید بایدآندل که درو محبتت نیستدر سینه چو نغمه میسرایدآن جان که ز تو نشان نداردحقا که بجای تن نشایدآن دیده که دیده روی خوبتبر غیر چگونه میگشایدآن گوش که نام تو شنیدهچون حرف دگر در آن درآیداز فیض تو پای تا سر فیضهر لحظه محبتی فزایدآنم که سراسر وجودمپیوسته بحمد تو سراید
»غزل شماره ۴۱۳ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زاهدم گفت زهد میبایداز من این کارها نمیآیدجام می گیرم ار بکف گیرمشاهدی گر کشم ببر شایدزهد جز اهل عقل را نسزدرند را جام باده میبایدمن و مستی و عشق مه رویانناصحم بهر خویش میلایدآنچه باید نمیتوانم کردکنم از دستم آنچه میآیددادهام خویش را بدست بتانمیکشم آنچه بر سرم آیدخویش را وقف شاهدان کردمتا شهیدم کنند و جان پایدگر کشندم بلطف میزیبدور کشندم بقهر میشایدبر سر عاشقان خود این قومهر چه آرند شاید و بایدخوشتر از شهدو شکرست ای فیضزهر کز دست دوستان آید
»غزل شماره ۴۱۴ «~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زهد و تقوی ز من نمیآیدمیکنم آنچه عشق فرمایدکردهام خویش را بدو تسلیممیکند با من آنچه میبایدبکف عشق دادهام خود راکشدم خواه و خواه بخشایددم بدم صور عشق در دل منعقدهٔ را به نفخه بگشایدهر نفس از جهان جان دل راشاهدی تازه روی بنمایدهر صباحی بتازگی شوریشب آبست عاشقان زایدجان فزون میشود ز شورش عشقتن اگر چه ز غصه فرسایدعشق تن گیرد و روان بخشدعشق کل کاهد و دل افزایدفیض هر دو ز غیب معنی بکرآورد نظم تازه ار آید
»غزل شماره ۴۱۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین بایددل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین بایدتا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لباحسنت زهی باده پیمانه چنین بایدگه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتمگاه از خم و گه دریا مستانه چنین بایدچشم تو کند مستم لعلت برد از دستمهر جام مئی دارد میخانه چنین بایدسر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشتتن بیخبر از سرگشت مستانه چنین بایدزلفت ره دینم زد ابرو ره محرابمایمان بتو آوردم بتخانه چنین بایددر دل چو وطن کردی جا در تن من کردیجانم بفدا بادت جانانه چنین بایدجز جان من و جز دل جائی کنی ار منزلافغان کنم و نالم حنانه چنین بایددر آتش عشقت فیض میسوزد و میسازدتا جان برهت بازم پروانه چنین باید
»غزل شماره ۴۱۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین بایددل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین بایدتا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لباحسنت زهی باده پیمانه چنین بایدگه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتمگاه از خم و گه دریا مستانه چنین بایدچشم تو کند مستم لعلت برد از دستمهر جام مئی دارد میخانه چنین بایدسر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشتتن بیخبر از سرگشت مستانه چنین بایدزلفت ره دینم زد ابرو ره محرابمایمان بتو آوردم بتخانه چنین بایددر دل چو وطن کردی جا در تن من کردیجانم بفدا بادت جانانه چنین بایدجز جان من و جز دل جائی کنی ار منزلافغان کنم و نالم حنانه چنین بایددر آتش عشقت فیض میسوزد و میسازدتا جان برهت بازم پروانه چنین باید
»غزل شماره ۴۱۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عاشقی را جگری میبایداحتمال خطری میبایدنتوان رفت در این ره با پایعشق را بال و پری میبایدگریهٔ نیم شبی در کار استدود آه سحری میبایددیده را آب ده از آتش دلعشق را چشم تری میبایدنبری پی سوی بینام و نشانخبری یا اثری میبایداز تو تا اوست رهی بس خونخوارراه رو را جگری میبایدتو نهٔ مرد چنین دریائیرند شوریده سری میبایدبر تنت بار ریاضت کم نهروح را لاشه خری میبایددست در دامن آگاهی زنسوی او راهبری میبایدنتوانی تو بخود پی بردنمرد صاحب نظری میبایدچشم و گوش تو بشرک آلوده استچشم و گوش دگری میبایدهست هر قافله را سالاریهر کجا باست سری میبایدناز پرورد کجا عشق کجاعشق را شور و شری میبایدچون مگس چند زند بر سر دستفیض را لب شکری میبایدعاقبت نخل امید ما رااز وصال تو بری میباید