انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 42 از 98:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره ۴۰۸ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید

گوی ز میدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خرید

صاف می عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستیش تواند برید

آنکه ازین باده بنوشد زند
تا با بد نعرهٔ هل من مزید

سیر نگردد بسبو یا بخم
کار وی از جام بدریا کشید

تا چه کند در دل و در جان مرد
نشاه این باده چو در سر دوید

ساقی از آن نشاه تجلی کند
عاشق بیچاره شود نابدید

حد و نهایت نبود عشق را
کی برسد وصف شه بی‌نذید

کوش که تا صاحب معنی شوی
فیض نسازد بتو گفت و شنید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۰۹ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید

هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد
چو شنید از ره گوش و ز ره چشم چو دید

از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند
هر که از مائده عشق طعامی نچشید

تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد
هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشید

آب حیوان که حضر در ظلماتش میجست
بجز از عشق نبود این خبر از غیب رسید

غیر عشق و غم عشق از دو جهان هیچ متاع
مردم چشم و دل اهل بصیرت نگزید

هر که در بحر غم عشق فروشد چون فیض
نه بکس نی ز کسی زهد فرو شد نه خرید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۰ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
سزای بندگیش چون ز من نمی‌آید

بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد
دل مرا بجز از یاد حق نمی‌شاید

برای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعی
ز من نیامد کاری که آن بکار آید

ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا
دلم بطاعتی امروز می نیاساید

نرفته‌ام بره حق چنانکه باید رفت
نکرده هیچ عبادت چنانکه می‌باید

مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را
ز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آید

تمام روز درین غم بسر برم که صباح
برای من شب آبستنم چه می‌زاید

دلم رمید وز من بهتری نمی‌یابد
اگر دو چار گردد بگوش باز آید

حدیث واعظ پر گو نه در خور فیض است
بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۱ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید

هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید

نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید

جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید

چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید

تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید

چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید

تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید

حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید

چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال می‌نماید

چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید

چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۲ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

شکر تو چسان کنم که شاید
از جز تو ثنای تو نیاید

گر هم نکنم ثنا چه گویم
نطقم بچه کار دیگر آید

آن لب که ثنای تو نگوید
آخر بچه خوشدلی گشاید

آندست که دامنت نگیرد
از بهر چه زاستین برآید

آن پای که در رهت نپوید
سر که رود و بر که آید

آن سر که هوای تو ندارد
بر تن بکدام امید باید

آندل که درو محبتت نیست
در سینه چو نغمه می‌سراید

آن جان که ز تو نشان ندارد
حقا که بجای تن نشاید

آن دیده که دیده روی خوبت
بر غیر چگونه میگشاید

آن گوش که نام تو شنیده
چون حرف دگر در آن درآید

از فیض تو پای تا سر فیض
هر لحظه محبتی فزاید

آنم که سراسر وجودم
پیوسته بحمد تو سراید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۳ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

زاهدم گفت زهد می‌باید
از من این کارها نمی‌آید

جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید

زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می‌باید

من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش می‌لاید

آنچه باید نمی‌توانم کرد
کنم از دستم آنچه می‌آید

داده‌ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید

خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید

گر کشندم بلطف می‌زیبد
ور کشندم بقهر می‌شاید

بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید

خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۴ «
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

زهد و تقوی ز من نمی‌آید
میکنم آنچه عشق فرماید

کرده‌ام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه می‌باید

بکف عشق داده‌ام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید

دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید

هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید

هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید

جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید

عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید

فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۵«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۵«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۱۶«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عاشقی را جگری می‌باید
احتمال خطری می‌باید

نتوان رفت در این ره با پای
عشق را بال و پری می‌باید

گریهٔ نیم شبی در کار است
دود آه سحری می‌باید

دیده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم تری می‌باید

نبری پی سوی بی‌نام و نشان
خبری یا اثری می‌باید

از تو تا اوست رهی بس خونخوار
راه رو را جگری می‌باید

تو نهٔ مرد چنین دریائی
رند شوریده سری می‌باید

بر تنت بار ریاضت کم نه
روح را لاشه خری می‌باید

دست در دامن آگاهی زن
سوی او راهبری می‌باید

نتوانی تو بخود پی بردن
مرد صاحب نظری می‌باید

چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگری می‌باید

هست هر قافله را سالاری
هر کجا باست سری می‌باید

ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شری می‌باید

چون مگس چند زند بر سر دست
فیض را لب شکری می‌باید

عاقبت نخل امید ما را
از وصال تو بری می‌باید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 42 از 98:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA