»غزل شماره ۴۱۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر دل که عشق ورزد از ما و من برآیدکوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآیداز عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسرسوی یقین گر آید از شک و ظن برآیدزهر فراق نوشم بهر وصال کوشمحکمش بجان نیوشم تا کام من برآیدگر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاکگر در چمن کشم آه دود از چمن برآیدگر آتش نهانم پیدا شود بمحشردوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآیدگر روی تو به بینم هنگام جان سپردنقبرم بهشت گردد نور از کفن برآیدبر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالبسنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآیدحمد تو می نگارم بر لوح هر هوائیشکر تو میگذارم هر جا سخن برآیدگر شعر فیض خواند واعظ فراز منبربس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
»غزل شماره ۴۱۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زهر فراق نوشم تا کام من برآیدبهر وصال کوشم تا جان ز تن برآیددل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کناز جان کشم جفایت تا کام من برآیدتخم وفات در جان کشتم که چون بمیرمشام وفا پس از مرگ از خاک من برآیدگر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشقعاشق وفا کند تا از خویشتن برآیدوقف تو کردهام من جان و دل و سر و تندر خدمتم سراپا تا جان ز تن برآیدهر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابدباید غریب گردد ز اهل و وطن برآیدچون در سفر تو باشی صد جان فدای غربتگر رهزنی تو مقصود از راهزن برآیددر حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکوانجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
»غزل شماره ۴۱۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آیدره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آیدچو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایمبسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آیدچشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقشهنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آیدبت من هستی من بود تا دانستم این معنیبه نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آیدگشودم از میان خویشتن ز نار شیطان راکمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آیدندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کردامید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آیدشکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیکز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آیدبقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیاز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آیدبصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدمازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آیدخجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردمدهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
»غزل شماره ۴۲۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآیدصفای سینه داده بر سر انصاف میآیدرسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان راکه عنقای می صافی ز کوه قاف میآیدهمه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هستز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآیدز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیداکه زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآیدنمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامیبگوش از صافی صوفی همین او صاف میآیدرمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بوز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآیدجدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتدولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآیدمن بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارمبشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآیدکند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبدبسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآیدنثار خاک پایش را ندارم رایج نقدیز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآیدمرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلهاکند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآیدسزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاریز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآیدبده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شدبدل از عالم بالا معانی صاف میآیدسر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کنز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
»غزل شماره ۴۲۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سینه را چاک چاک خواهم دیدلشگر غم هلاک خواهم دیدخلوتم با تو دست خواهد دادبزم از اغیار پاک خواهم دیدبا تو یکچند شاد خواهم زیستغیر را غصه ناک خواهم دیدبر لبم چون نهی لب میگونسرّ روحی فداک خواهم دیدعاقبت جان بوصل خواهم دادرمز هذا بذاک خواهم دیدزان لب و چشم مست خواهم شدحسرت جان اتاک خواهم دیدکامم از تو حصول خواهد یافتبر درت فیض خاک خواهم دید
»غزل شماره ۴۲۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاران ز چشم دل برخ یار بنگریدبلبل شوید و رونق گلزار بنگریدتا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنیدعاشق شوید و صانع آثار بنگریدخود را چو ما بعشق سپارید در رهشبیخود شوید و لذت دیدار بنگریداز پای تا بسر همگی دیدها شویدحسن و جمال دلکش دلدار بنگریدزین آب و خاک تیره بپوشید چشم سروز چشم سر بمنبع انوار بنگریددکان جان و دل بگشائید در عمشاقبال کار و رونق بازار بنگریداز سو ز جان متاع فراوان کنید غرضز الله اشتراش خریدار بنگریدتاریک و تیره درهم و آشفته و درازدر زلف یار حال شب تار بنگریدچشمی بسوی کلبهٔ احزان ما کنیدافغان و نالهای دل زار بنگریدگفتار نیک فیض شنیدند برملادر خلوتش بزشتی کردار بنگرید
»غزل شماره ۴۲۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شکر افشان دهانش نگریدلب آلوده لبانش نگریدبنگاهی بجهان جان بخشدحکم بر جان و جهانش نگریدخلقی از مستی چشمش مستندمی بی کام و دهانش نگریدزهر میگیرد از ابرو مژگانسهمگین تیر و کمانش نگریدخاطرش با من و رو باد گرانسوی من لطف نهانش نگریداز لب من سخن او میگویددر بیانم به بیانش نگریدزیر هر پرده نهانش بینیدپرده هم اوست عیانش نگریدفیض دل با حق و رو در خلقستشرح حالش ز بیانش نگریدگر ندانید کز اهل درد استدرد او در سخنانش نگرید
»غزل شماره ۴۲۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گذشت موسم غم فصل وصل یار رسیدنوای دلکش بلبل به نوبهار رسیدسحاب خرمی آبی بر وی کار آوردنوید عیش بفریاد روزگار رسیدشگفته شد گل سوری فلک بهوش آمدبیار می بملک مستی هزار رسیدصبا پیام وصالی ز کوی یار آوردشفا بخسته قراری به بیقرار رسیدقرار گیر دلا مایهٔ قرار آمدکنار باز کن ای جان که آن نگار رسیدشب فراق به صبح وصال انجامیدشکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسیدفراق دیدهٔ مخمور از شراب وصالز لعل یار به صهبای خوشگوار رسیدبپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره رادلم بیار و روانم بدان دیار رسیدبسی جفا که ز اغیار بر دلم آمدکنون نماند غمی یار غمگسار رسیدهر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصلهزار شکر به امید امیدوار رسیددعای نیمشب فیض را که رد میشدکنون اجابتی از لطف کردگار رسید
»غزل شماره ۴۲۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عیش دنیا بجز خسان نرسیدجز ریاضت به عاقلان نرسیدسود کرد آنکه دل ز دنیا کندمرد آزاده را زیان نرسیدگشت بیچاره آنکه دنیا خواستهرچه را بست دل بآن نرسیدسود دنیا زیان، زیانش سودزین دو چیزی بعارفان نرسیدجان عارف گذشت از دو جهاندو جهانش بگرد جان نرسیداز هوا و هوس کسی نگذشتکه بعشرتگه جهان نرسیدهر که دل در سرای فانی بستهمت کوتهش بآن نرسیدهر که روزی زیاده خواست ز قوتدست جانش بقوت جان نرسیدهیچکس سر بنان فرو ناردکه بنانش بآب و نان نرسیدهر که دنیا بآخرت نفروختهم ازین ماند و هم بآن نرسیدهمت هیچکس نشد عالیکه بفضل علوشان نرسیدنتوان شرح این معانی فیضنه بدیعست گر بیان نرسید
»غزل شماره ۴۲۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سوخت هرچند دل بجان نرسیدکارد غم به استخوان نرسیدجان بسی کند و روی یار ندیددست کوشش باستخوان نرسیدیای خواهش ازین جهان کندمدست کوشش بدان جهان نرسیدخواستم تا به آسمان برسمدست کوته به نردبان نرسیدخواستم دل ز غم بپردازمدست رازم بهم زبان نرسیدغصه این و آن دلم خون کردقصه دل به این و آن نرسیدغمگساری نماند در عالمبکسی از کسی فغان نرسیداز غم جان خبر نشد دل راناله دل بگوش جان نرسیدبس دعائیکه از زمین برخواستبازگشت و بآسمان نرسیدغم پیری نخورد پیر سپهربفغان دل جوان نرسیدغم جانی نخورد جانانیدل زاری بدلستان نرسیدسوخت پروانه شمع رحم نکردگل بفریاد بلبلان نرسیدناله هرچند از دلم افروختشرری رو به آسمان نرسیداز خوش آنکسکه تازه آمد و رفتنو بهارش بمهر جان نرسیدهرکه چون فیض دل ز دنیا کندبره عقبیش زیان نرسید