»غزل شماره ۴۲۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در جان و دل چو آتش عشقش علم کشیدسلطان صبر رخت به ملک عدم کشیدمهرش چو جای کرد در اوراق خاطرمبر حرفهای غیر یکایک قلم کشیددل را که بود طایر قدسی بریخت خونشوخی نگر که تیغ بصید حرم کشیدشد زنده سر که در قدم دوست خاک شدجان مرد چون ز درگه جانان قدم کشیددر بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشستبس جرعها ز خون جگر دم بدم کشیدگرچه بسی کشید دلم از شراب عشقاز جام بود خم و سبو بحر کم کشیدز نهار فیض دست مدار از شراب عشقتا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
»غزل شماره ۴۲۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دیده از نور جمال دوست چون بینا کنیدسر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنیدنوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمیاول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنیددر شب زلف نگار دل فریبی گشت گمبهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنیداز پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقلدر گذشتن ای پریرویان سری بالا کنیداز دل پر غصه ما تا گرهها وا شودخوبرویان یک بیک بند قباها وا کنیددل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلانیار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنیدفیض میخواهد که با مستان کند هم مشربیبر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
»غزل شماره ۴۲۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خویش را اول سزاوارش کنیدآنگهی جان در سر کارش کنیدغمزهٔ از چشم شوخش وا کشیدفتنه در خوابست بیدارش کنیدگر ندارد از غم عاشق خبرساغری از عشق در کارش کنیدپیش روی او نهید آئینهٔدر کمند خود گرفتارش کنیدگر بپرهیزد دل بیمار ازوشربتی زان چشم در کارش کنیدیابه بیماری جان تن در دهیدیا حذر از چشم بیمارش کنیدخار منعی گر زند دل خسیبادهٔ گلرنگ در کارش کنیدگر نسازد با جفای دوست دلبا فراق او شبی یارش کنیدبار عشق ار بر ندارد دوش فیضکارهای عاقلان بارش کنید
»غزل شماره ۴۳۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاران میم ز بهر خدا در سبو کنیدآلوده غمم بمیم شست و شو کنیدجام لبالب می از آن دستم آرزوستبهر خدا شفاعت من نزد او کنیدچو مست می شوید ز شرب مدام دوستمستی بنده هم بدعا آرزو کنیدابریق می دهید مرا تا وضو کنمدر سجدهام بجانب میخانه رو کنیدبیمار چون شوم ببریدم بمیکدهاز بهر صحتم بخم پی فرو کنیداز خویش چون روم بمیم باز آوریدآیم به خویش باز میم در گلو کنیدوقت رحیل سوی من آرید ساغریرنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنیدتابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاکدر میکده بباده مرا شست و شو کنیدتا زندهام نمیروم از میکده برونبعد از وفات نیز بدان سوم رو کنیددر خاکدان من بگذارید یک دو خمدفنم چو میکنید میم در گلو کنیداز مرقدم بمیکدهها جویها کنیداز هر خم و سبوی رهی هم بجو کنیددردی کشان ز هم چو بپاشد وجود مندر گردن شما که ز خاکم سبو کنیدناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدستهر چند خاکدان مرا جستوجو کنیدبی بادگان چو مستیتان آرزو شودآئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
»غزل شماره ۴۳۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر که راه عشق پوید هم ز عشقش بر برویدهر که جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجویدکه با تو آشنا شد از جهان بیگانه گرددترک خان ومان بگوید دست از جان هم بشویدهر که او روی تو بیند بر تو کی غیری گزیندجز حدیث تو نگوید جز وصال تو نجویدهر که ذوقی از تو دارد یا که بوئی از تو یابدمل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبویدهر که رو سوی تو دارد سوی دیگر رو نیاردهر کرا شادی میسر کی خورد غم یا بمویدذوق ذکرت هر که دارد ذکر غیرش کی گواردکام شیرین از حدیثت حرف دیگر کی بگویدفیض دارد با تو سری زانسبب پیوسته بیخودجز حدیث تو نگوید غیر راه تو نپوید
»غزل شماره ۴۳۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هدهدی کو که از سبا گویدخبر یار آشنا گویدکو سلیمان که رمز منطق طیراز خدا گیرد و بما گویدکو خضر تا که موسی جانرااز لدنا اشار ها گویدنوح کو تا که کشتی سازدمن رکب فیه قد نجا گویدکو خلیلی که رو بحق آردلا احبی بما سوی گویدکو کلیم اللهی لقا جوئیروبرو حرف با خدا گویدکو مسیحی که مرده زنده کندخبری چند از سما گویدکو محمد که سرّ ما او حیبا احبا و اولیا گویدکو علی آن در مدینه علمتا ز حق شمهٔ بما گویدیا چو جامی ز هل اتی نوشدرمزی از سرّ انما گویداهل بیت نبی کجا رفتندو آنکه ز ایشان حدیث واگویدهمدمی کو که آشنا باشدبا دلم حرف آشنا گویدیا دل از مدعی نهان با اوچند حرفی بمدعا گویدکو طبیب دلی درین عالمخستهٔ درد دل کرا گویدتا بگوشم رسد ندای الستهر سر موی من بلی گویدیا شوم مست بادهٔ توحیدتا سرا پای من خدا گویدبا دل از مدعی نهان با دوستچند حرفی بمدعا گویدیا چو آن فانیان سبحانیبزبان خدا ثنا گویدبس کن ای دل که حرف نازک شدفیض را گوی تا دعا گویدشکوه بس فیض اهل دردی کوتا طبیبش از او دوا گوید
»غزل شماره ۴۳۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از نکاه نیم مستت العیاذوز بلای زلف شستت العیاذبر صف دلها زد و تاراج کردفتنهای چشم مستت العیاذدل ز من بردی و قصد جان کنیکی برم من جان ز دستت العیاذزلف بگشا موبمو وارس به بینهیچ دل از دام رستت العیاذاز میانت نیست چیزی در میانوز دهان نیست هستت العیاذاز سرا پا هرچه داری الحذرپای تا سر هر چه هستت العیاذفیض از تو هم پناه آرد بتوگرنه پروای منست العیاذ
»غزل شماره ۴۳۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از بلای چشم مستت العیاذالعیاذ از هر چه هستت العیاذتن ز گل نازکتر و دل همچو سنگچون توان رستن ز دستت العیاذیک نظر کردم برویت شدنشاناز نگاهی روی حسنت العیاذشب همه شب نالم از دست غمتهیچ پروای منستت العیاذنالهٔ من ز آسمانها در گذشتهیچ میگوئی چه استت العیاذتا بشادی در برویم بستهٔاز گشادت همچو بستت العیاذفیض صد توبه گر از عشقت رهدباز میافتد بشستت العیاذ
»غزل شماره ۴۳۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مراست دیدن روی تو بینقاب لذیذچنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذبود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صالچنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذبود مراد تو ترک حساب ای زاهدمراست چون و چراهاش در حساب لذیذمرا بروز قیامت پس از لقای حبیببود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که منجزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذبود ز چشم خوش یار لذت مستیمچنانکه عامه را مستی شراب لذیذاز این جهان غم او انتخاب کردم منکه نزد من غم او هست بیحساب لذیذبود ز سینهٔ بربان خود مرا لذتچنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذنماند صحبت اصحاب را دگر فیضیمراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
»غزل شماره ۴۳۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زاهد گر ترا ریاست لذیذمن دلداده را هواست لذیذگر ترا عافیت بود مطلوبمن دیوانه را بلاست لذیذگر ترا جوی شیر خوش آیدنزد من اشک بیبهاست لذیذگر تو با جوی خمر خوش داریمر مرا خون دیدهاست لذیذگر ترا انگبین دهد لذتحرف شیرین او مراست لذیذگر تو حور و قصور میخواهیعاشقانرا ازو لقاست لذیذفیض با زاهدان جدال مکنعشق نزد خسان کجاست لذیذ