»غزل شماره ۴۳۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظربجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذرکنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی همچه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگرکند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببینچه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگرنشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلشهمانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت ترنه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدمهمه سعی من گشت باطل ندیدم ثمراز آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسدبلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگراگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شومشود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
»غزل شماره ۴۳۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگرور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگردر نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کشزان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگرگیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی اووان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگرافسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببینصد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگردر خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنانوز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگریکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بینیکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگریک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شولعل مذابش را بچش آب زلالش را نگراز خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کنوز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگرای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسنداز روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میارمن واله جانانهام از خویشتن بیگانهامعاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مداردیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیستاین وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذاردل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهاماز خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کارمن ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنمدر عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مداراز من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگنی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عارعاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رودرسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکارای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجابگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
»غزل شماره ۴۳۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سربهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبربهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدمبهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بربهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین مننظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظربهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلببهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاورگر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماواو گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبربرون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدمچو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندردرون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجاچو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر درندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تواگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در برشدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیارییکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
»غزل شماره ۴۴۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گشتم به بحر و بر پی یار بی سیرتا پای سعی آبله شد ماندم از سفربر خشک و بر گذشتم و جستم نشان ویاز وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تراز هر که شد دچار گرفتم سراغ اوکز یار بینشان چه دهد بیخبر خبرجانم به لب رسید و نیامد بسر مراکس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسرآمد سحر بخواب من آن دزد خواب منهم دزد را گرفتم و هم خواب را سحرگفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دلگفتم که حاضر است بیا هر دو را ببربگرفت جان و دل ز من آن یار دلنوازاو جای خود گرفت و شدم من ز خود بدرآیم اگر بخویش دگر باره جان دهمآن خواب را که روزی من شد در آن سحرگفتم به فیض خواب ز بیداریت بهستاینک بخواب دیدی بیداری دگر
»غزل شماره ۴۴۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای بهار جان و ای جان بهارز ابر رحمت جان ما را تازه دارتاب قهری بر هوای دل بزنآب لطفی بر زمین دل ببارپای توفیق از سر ما وا مگیردست تائید از دل ما بر ندارریشه جان را از آن کن آبکشمیوهٔ دلرا ازین کن آبدارمبتلای محنت هجرم مکنبر سر من هرچه میخواهی بیارهرچه میخواهی بکن آن تواملیکن از خود یکنفس دورم مدارای ز تو سر سبز باغ عاشقانسایه خود از سر ما بر مداردست غفران چون برون آری ز جیباین سر شوریده ما را بخارره بسوی خود نمودی فیض رااز کرم دارش درین ره استواردر ازل لطفی عنایت کردهٔتا ابد این رحمت پاینده دار
»غزل شماره ۴۴۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیارتا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکارآمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنمتا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مارآمدم فانی شوم در ساقی جام الستتا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدارآمدم تا سر گشایم بادههای کهنه راتا نماند در میان عاقلان یک هوشیارآمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنمتلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوارآمدم تا بر سر رندان بریزم بادهاتا نه در میخانها مخمور ماند نی خمارآمدم بر گیرم از روی معانی پردههاتا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکارآمدم پس میروم تا منبع هر هستیتا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کارمیروم تا باز جویم معدن این شور و شراز کجا این مستی آمد چیست اصل این خمارمیروم تا باز جویم اصل این جوش و خروشتا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سارتا به بینم باده و مستی و مستی بخش رامی کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسارمیروم تا باز بینم روح را ماوا کجاستاز کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرارباز میآیم بدینجا تا نشانها آورماز دیار شهریار و شهریاران دیارباز میآیم که تا آگه کنم زان رازهاآنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکارباز میآیم که نگذارم به عالم کج رویرهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوارباز میآیم که تا ارواح در ابدان دمممردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وارباز میآیم که تا از خود نمایم رستخیزتا شود سر قیامت هم در اینجا آشکارباز میآیم که تا با فیض گیرم الفتیتا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
»غزل شماره ۴۴۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شهر یارم آرزو شد در دیار در دیاردر دیارم برد آخر تا دیار شهریاربود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یاردر طریق عشقبازی هستم اما هوشیارارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوستهم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیارگفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدرروی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظاربارها گفتم که بارت میکشم باری بدهبر درت یکبار بارم داردم در زیر بارچون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدمچون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زارروزگار من گذشت و روزگار من گذشتحالیا در ماتم خود میگذارم روزگارراح روحی فی هواه راح قلبی من هموممرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمارفاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضهکالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
»غزل شماره ۴۴۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آرکه بوی ان کند ارواح مست را هشیارچو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهدچو عقل از آن بچشد افکند سر و دستاربدل سرور بیارد ز سر غرور بردبدیده نور ببخشد خرد خرد ز خماربیک پیاله شود صد هزار عاقل مستهزار مست بیکجرعه زان شود هشیارز کج رویش از آن می سپهر گردد راستز خواب غفلت از آن می جهان شود بیداراز آن مییء که شود زنده گر بمرده چکداز آن میی که بخار ار چگد شود گلزاراز آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشدکند میا من مستیش محرم اسراراز آنشراب که گر منکری از آن بچشدبر غم انف خودش در زمان کند اقراراز آنشراب که گرمست این شراب خوردرهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمارخیال آن می شیرین بکله شود افکندبصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
»غزل شماره ۴۴۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~فروغ نور جمال تو در دل بیدارز دود ز آینه کون ظلمت اغیاربسوخت غیر سراسر در آتش غیرتمنادی لمن الملک واحد قهارچو سیل قهر جلال احد هجوم آردچه چاره جز که بجولان او رود اغیاربساحت جبروتش کجا رسد اوهامچو عقل را ملکوتش ببسته راه گذارشروق نور ازل شد چو در دلی تابانز اهل دل برباید بصیرت و ابصارچهسان توان بجمالی نظر توان افکندکه صف کشیده پی دور باش او انوارکند طلوع چه خورشید ما حی الاعیانچه جای نور سنا برق بذهب الابصارچه دست باز شود عز فرد بیپایانکجا بماند از اغیار در جهان آثارثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ اوکه نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
»غزل شماره ۴۴۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ساقی قدحی بیار سرشارتا هر دو کشیم می بیکباراز دست شویم هر دو با همیک مست شویم ما دو هشیارتن را بدهیم و جبه بر سراز سر برهیم و بار دستارگردیم دمی ز خویش بیخودباشیم دمی ز خود خبرداریکرنگ شویم در غم همتا غم شادی و گل شود خارتا تن همه جان شود درینرهتا جان جانان شود درین کارتا از من و تو اثر نماندجز او نبود کسی درین دارهم خود با خویش عشق بازدهم خود باشد خویش را یارنه عشق بماند و نه عاشقماند معشوق پاک از اغیارای فیض تو از میانه برخیزتا پرده برافتد از رخ یار