انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 98:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره ۴۳۷«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر

کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر

کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر

نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر

نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر

از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر

اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۳۸«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر

در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر

گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر

افسونگری‌ها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر

در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر

یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر

یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر

از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر

ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار

من واله جانانه‌ام از خویشتن بیگانه‌ام
عاقل نیم دیوانه‌ام دیوانه را کاری مدار

دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار

دل از جهان بگسسته‌ام در زلف جانان بسته‌ام
از خویشتن هم رسته‌ام با غیر یارم نیست کار

من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار

از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار

عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار

ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۳۹«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر

بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر

بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر

بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور

گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر

برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر

درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در

ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر

شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۰«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر

بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر

از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بی‌نشان چه دهد بی‌خبر خبر

جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر

آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر

گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر

بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر

آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر

گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۱«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای بهار جان و ای جان بهار
ز ابر رحمت جان ما را تازه دار

تاب قهری بر هوای دل بزن
آب لطفی بر زمین دل ببار

پای توفیق از سر ما وا مگیر
دست تائید از دل ما بر ندار

ریشه جان را از آن کن آبکش
میوهٔ دلرا ازین کن آبدار

مبتلای محنت هجرم مکن
بر سر من هرچه میخواهی بیار

هرچه میخواهی بکن آن توام
لیکن از خود یکنفس دورم مدار

ای ز تو سر سبز باغ عاشقان
سایه خود از سر ما بر مدار

دست غفران چون برون آری ز جیب
این سر شوریده ما را بخار

ره بسوی خود نمودی فیض را
از کرم دارش درین ره استوار

در ازل لطفی عنایت کردهٔ
تا ابد این رحمت پاینده دار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۲«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار

آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار

آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار

آمدم تا سر گشایم باده‌های کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار

آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار

آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار

آمدم بر گیرم از روی معانی پرده‌ها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار

آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار

میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار

میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار

تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار

میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار

باز می‌آیم بدینجا تا نشان‌ها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار

باز می‌آیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار

باز می‌آیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار

باز می‌آیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار

باز می‌آیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار

باز می‌آیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۳«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار

بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار

ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار

گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار

بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار

چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار

روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار

راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار

فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۴«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بکوش ساقی از آن باده ساغری دست آر
که بوی ان کند ارواح مست را هشیار

چو روح از آن بکشد دین و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار

بدل سرور بیارد ز سر غرور برد
بدیده نور ببخشد خرد خرد ز خمار

بیک پیاله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بیکجرعه زان شود هشیار

ز کج رویش از آن می سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن می جهان شود بیدار

از آن مییء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن میی که بخار ار چگد شود گلزار

از آنشراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند میا من مستیش محرم اسرار

از آنشراب که گر منکری از آن بچشد
بر غم انف خودش در زمان کند اقرار

از آنشراب که گرمست این شراب خورد
رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار

خیال آن می شیرین بکله شود افکند
بصبر تلخ مکن کام فیض زود بیار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۵«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

فروغ نور جمال تو در دل بیدار
ز دود ز آینه کون ظلمت اغیار

بسوخت غیر سراسر در آتش غیرت
منادی لمن الملک واحد قهار

چو سیل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغیار

بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار

شروق نور ازل شد چو در دلی تابان
ز اهل دل برباید بصیرت و ابصار

چه‌سان توان بجمالی نظر توان افکند
که صف کشیده پی دور باش او انوار

کند طلوع چه خورشید ما حی الاعیان
چه جای نور سنا برق بذهب الابصار

چه دست باز شود عز فرد بی‌پایان
کجا بماند از اغیار در جهان آثار

ثنای او مشنو فیض خرز گفتهٔ او
که نیست درد و جهان غیر ذات او دیار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره ۴۴۶«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ساقی قدحی بیار سرشار
تا هر دو کشیم می بیکبار

از دست شویم هر دو با هم
یک مست شویم ما دو هشیار

تن را بدهیم و جبه بر سر
از سر برهیم و بار دستار

گردیم دمی ز خویش بیخود
باشیم دمی ز خود خبردار

یکرنگ شویم در غم هم
تا غم شادی و گل شود خار

تا تن همه جان شود درینره
تا جان جانان شود درین کار

تا از من و تو اثر نماند
جز او نبود کسی درین دار

هم خود با خویش عشق بازد
هم خود باشد خویش را یار

نه عشق بماند و نه عاشق
ماند معشوق پاک از اغیار

ای فیض تو از میانه برخیز
تا پرده برافتد از رخ یار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 45 از 98:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA