»غزل شماره ۴۴۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما را پیوسته بسته بر کاردارد با ما عنایتی یاردادند بدست خلق ما راپا بسته فتادهایم در کاردادند عنان بدست سفلهما را کردند بر خسان خوارهر دم بتن از کسی رسد رنجهر دو بدل از خسی جهد خاربر دوش گرفته بار خلقیرانیم بره خران بیبارصد شکر خدایرا که یکدوشاز پهلوی ما نمیکشد بارما بر دل کس گران نباشیمکو بر دل ما گران شود یارهر کو بر دوش خلق بارستاو را ندهند نزد حق بارآنکس که بگوشهٔ نشیندآسوده ز رحمت خس و خارنی بار نهد بدوش مردمنی بر گیرد بدوش کس باروارسته ز جور گلعذارانفارغ ز جفای خار اغیاراو را نشود کمال حاصلاو را نرسد عنایت از یاراز وی کمتر بگویمت کیستراحت طلبان مردم آزارزین قوم حذر کن ای برادراز صحبتشان هزار زنهارچون فیض ستمکش ار نباشیبر خسته دلان مشو ستمکار
»غزل شماره ۴۴۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شب همه شب زاری بر در پروردگارروز چو شد یاری خسته دلان فکارداد گدائی بده بر در الله دوستداد گدایان بده از مدد کردگارغم ز دل خستگان تا بتوانی ببربر در حق نالها تا بتوانی بیاریاد قیامت بروز تا بتوانی بکناشک ندامت بشب تا بتوانی بیارکیسهٔ پر زر برو در ره مسکین بریزکاسهٔ چوبین فقر بر در حق شب بدارشب همه شب جان بده در طلب مغفرتروز چو شدنان بده از طلب کسب و کارکن سبک از ناله شب دوش ز بار گناهروز ز بهر کسان دوش بنه زیر باردوش نگردد سبک از غم یک معصیتتا نکشی از خسان جور گرانی هزارباش چو در محفلی دل بخدا ارو بخلقچونکه بخلوت روی روی دلت سوی یارآنچه نمودم بتو راه صوابست فیضگر روی اینره رسی زود بپروردگار
»غزل شماره ۴۴۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اهل الدیار اهل الدیار هل جامع العشق القراربا عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدارناصح برو شرمی بدار با پند عاشق را چه کارپایند بهر او بیار یا با جنونش واگذار
»غزل شماره ۴۵۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بداربا پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدارمن حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنماین کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدارای عاقلان بهر خدا جان من و جان شمامن از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدارجائی که او گر میکند صد لطف و صد نرمی کنمچون دیده بی شر میکند ناصح برو شرمی بدارزان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روابهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدارما رستهایم از غیر یار ما را بود با یار کاربا یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدارچون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شداز دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدارچون عشق در دل ریشهکرد دل عشقبازی پیشهکردکی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بداردیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدیبی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدارمن از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببندهرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدارتا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجراکشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدارناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ماناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بداراز روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدارناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بداربا عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدالفیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
»غزل شماره ۴۵۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا رنجور کردی یاد میدارز خویشم دور کردی یاد میدارچو دل بستم بوصل از من بریدیمرا مهجور کردی یاد میدارنهان کردی ز من خورشید رویتمرا بینور کردی یاد میدارچو در عشق خودم کردی گرفتارغمم پر زور کردی یاد میدارچو مست باده آن چشم گشتممرا مخمور کردی یاد میدارنمیبایست زاول آن وفا کردمرا مغرور کردی یاد میدارامید وصل تو شمع دلم بودچرا غم کور کردی یاد میدارنمک زان لب فشاندی بر دل ریشسرم پرشور کردی یاد میدارستم بر فیض کردی در شکایتمرا معذور کردی یاد میدار
»غزل شماره ۴۵۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز حق جوئی نشان الله اکبرنشان کی میتوان الله اکبرنشان از بینشان ی میتوان یافتنیاید در نشان الله اکبربرو در عالم اسما سفر کنمظاهر را بدان الله اکبرز اقلیم هیولی رخت بر گیربرو تا لا مکان الله اکبرگذر کن ز آسمان و عرش و کرسیبسوی کن فکان الله اکبرحقیقت را به بین اندر مظاهرورای جسم و جان الله اکبرجهان آینهٔ نور حق آمددرین بین عکس آن الله اکبرز خط و خال معنی گیر و بگذرصور را با زمان الله اکبرکبیر است و جلیلست و عظیمستنگنجد در جهان الله اکبرلطیفست و ندارد مثل و مانندنه پیدا نه نهان الله اکبربدو تا با خودی راهت نباشدبجا در را با من الله اکبربمان این هستی عاریتی رامگر یابی نشان الله اکبرز گفتوگوی فیض اسرار پنهاننمیگردد عیان الله اکبرز دیدن یا رسیدن بر توان خوردنیاید در بیان الله اکبر
»غزل شماره ۴۵۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیبترز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتردر آب و خاک روح دمیدم عجب بوددر خون و نطفه صورت انسان عجیبترگویند آفتاب عجیبسب و مه غریباز مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیبترابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتانز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیبترناز و کرشمه خد و قد بس عجب بودگشتن اسیر صورت چسبان عجیبتراز جان عجیب تر چه بود در سرای تنعشقست در سرای تن از جان عجیبترگوشم شنید قصه مجنون عامریچشمم بدید قصهٔ خود زان عجیبترخون خوردن کسیست برای کسی عجبآنکه برای بیغم ناران عجیبترای کاش داشتند ز دل دلبران خبراز دلبری تغافل ایشان عجیبتررندی و شاعری عجبست از طریق فیضآنگاه شعرهای پریشان عجیبتر
»غزل شماره ۴۵۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تربصر حیران حسن اوست یا رب باد حیرانترفروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینمخدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزانترمرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آردشود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتانترنمیدانم چه افسون میدمد در من که هر ساعتشود شوق من افزونتر شود در دم فراوانترشدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانمپس افزاید پریشانیم تا گردم پریشانترچه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیتچو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزانترچه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانیشود رو چون پریشانتر شود کارم بسامانترنگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانستفراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوانترچو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزدفزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالانترمهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیندز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریانترپیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردمز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمانتردلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریشچه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهانترنمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیردنه میبینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسانترخدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانمز من کس نیست مجرمتر ز من هم کس پشیمانترخدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار استچو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسانتر
»غزل شماره ۴۵۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای ز تو در هر دلی نوری دگروز غمت در هر سری شوری دگرتا برد از چشم بیمارت شفاهر طرف بنشسته رنجوری دگرسرمه خاک رهت را منتظربر سر هر کوچهٔ کوری دگربر سر بازار عشقت دارهابر سر هر دار منصوری دگردر خرابات وصالت بادهاتشنهٔ هر باده مخموری دگرمیکشم تا بار غمهای تو رامیبرم از هر غمی روزی دگرچند باشم زنده در گور فراقیا بکش یا وصل یا گوری دگردورم از خود کردی و گفتی بنازباش گر از وصل ما دوری دگرنی همین فیض است مهجور از درتبر سر هر کوست مهجوری دگر
»غزل شماره ۴۵۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای در سرم از تو جوش دیگردر کشور جان خروش دیگردر چشمهٔ سلسبیل نوشی استو اندر دهن تو نوش دیگرهر عاشق را غمی و جوشی استعشاق تر است جوش دیگرهر کس باشد ز ساقی مستوین قوم ز میفروش دیگرهر قومی راست عقل و هوشیمجنون تراست هوش دیگرهر دوش این بار بر نتابدعشق تو کشم بدوش دیگرآن حرف که از زبان عشق استمن میشنوم بگوش دیگرآن را که زبان عشق فهمدگوش دگر است و هوش دیگرهرکس ز غمی سرآید فیضدارد ز غمت سروش دیگر