»غزل شماره ۴۵۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تجلی حسنه من معدن النورفدّک القلب منی دکه الطورحرزت صاعقا ثم استفقترأیت الموت و الاحیا بلاصورتخرب فی هواه دار جسمیو لکن بیت قلبی فیه معمورو من ینظر الی آیات وجههیجده مصحفّافی الحسن مسطورحوالی خده شعرات خضرکان المسک ممزوج بکافورو ما الخضراء شعرا حول فیهفراهم آمدهٔ گرد شکر مورنهنگ عشق دل را لقمهٔ کردچو افتادم در این در یاری پر شوردموعی بحر و الهجران نیرانمن بیچاره غرق بحر مسجورازینسان شعرها میگوئی ای فیضنویسد تا ملک بر رق منشور
»غزل شماره ۴۵۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میبرد دل را هوا دستم تو گیرپای میلغزد ز جا دستم تو گیرپای دل در دام دنیا بند شداوفتادم در بلا دستم تو گیرروز روشن در ره افتادم به چاهکور گشتم از قضا دستم تو گیردر ره عصیان بسر گشتم بسیتا که افتادم ز پا دستم تو گیرکار چون از دست شد آگه شدمسر نهادم مر ترا دستم تو گیرآمدم بر درگهت ای کان لطفناتوان گشتم بیا دستم تو گیربیکس و بیچاره و درماندهامعاجز و بیدست و پا دستم تو گیردست و پائی میزدم تا پای بودچونکه پایم شد ز جا دستم تو گیرچون تو دل را سر بصحرا دادهٔهم تو خود راهش نما دستم تو گیرچنگ در لطفت زنم هر دم مبادکردم از وصلت جدا دستم تو گیرفیض را بیگانگان افکندهاندای رحیم آشنا دستم تو گیربر سر خاک رهت افتاده خاریا معز الاولیا دستم تو گیر
»غزل شماره ۴۵۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که در گل زار حسنش میخرامی مست نازمیفکن گاهی نگاهی جانب اهل نیازای که سر تا بپا روئی چو خور بنمای روتا به بینم شاهد حق ز آینهٔ ارباب رازروی دارم سوی آنکو روی دارد سوی اوروی او پیداست در روی اسیران نیازعیشها دارند ز الطاف نهانی مخلصانقصه الطاف محمود است و اخلاص ایازآه از ینصورت پرستان تهی از معرفتاز جمال شاهد معنی بصورت مانده بازچند و چند از صورت صورت پرستی شرمدارشاهد معنی است حاضر تو بصورت عشقبازرو بشهرستان معنی آر از این صورتکدهتا که باشی در میان اهل معنی سر فرازهر که دستش کوته از معنی است در صورت زندلیک باید کرد معنی را ز صورت امتیازچون نداری معرفت لب را ببنداز گفتگوالعیاذ از آستین کوته و دست درازاز ریا و غل و غش خالی شو ای طاعتپرستصدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نمازشستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سودباطن آکنده است چون از شرک و کین و حرص و آزاز ره عجز و نیاز آمد بدرگاه تو فیضبر دلش بگشا دری ای بینیاز چارهساز
»غزل شماره ۴۶۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بنازتا به بینی روی ناز خود بمرآت نیازآنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رختباز میآید بخود چشمی کند گر باز بازناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشدعاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز نازچون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهیدر زمان آن ناز را آیند جانها بیشوازمست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلبنا کند جانها بسویت بهر سبقت تر کتازچشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرفچون گذر آری بعمری بر اسیران نیازچون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمیتا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره بازبر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظرای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و نازآنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش رویتا کند چشمی بروی دلگشایت باز بازچند باشم در امید و بیم وصل و هجر تودل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گدازدر فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصلرحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره سازروی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غمدر فراقت فیض را تا چند داری در گداز
»غزل شماره ۴۶۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل ار بگذری ز عشق مجازبر تو گردد در حقیقت بازچو به پهنای راه میگردیاز برای حقیقت است مجازراه بسیار رو بمقصد کنراه نبود مگر برای جوازبهل این قوم بی حقیقت رااسب همت ز مهرشان در تازآتش پر شرند و پر ز شررذرهٔ نیست سوز سانرا سازروزگاری دل ترا سوزندتا که کردند یکدمت دمسازآتشی در دل تو افروزندکاین وصالست با هزاران نازجگرت خون کنند گه ز فراقگاهی از وعدههای دور و درازبهر شان چند آب رو ریزییا گذاری بخاک روی نیازدست از دل ز مهرشان بکسلتا کند در فضای حق پروازجای حق است دل بوب از غیرغیر باطل بود بحق پروازحق چنین گفت در دل من فیضآنچه حق گفت با تو گفتم باز
»غزل شماره ۴۶۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دامن از دوستان کشیدی بازمهر از عاشقان بریدی باززانکه پیوند با تو محکم کردبی سبب مهر بگسلیدی بازمی ندانم دگر چه بد کردممی نگوئی ز تن چه دیدی بازخسته کردی دلم بجور و جفاوز سر رحم ننگر یدی بازدر حق دوستان مخلص خودسخن دشمنان شنیدی بازمی نهم از غم تو سر در کوهجامهٔ صبر من دریدی بازگفته بودی وفا کنم با فیضگفتی و مصلحت ندیدی باز
»غزل شماره ۴۶۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیاد عشق ما میسوز و میسازبدرد بیوفا میسوز و میسازسفر دیگر مکن زینجا بجائیدر اقلیم بلا میسوز و میسازچو پروانه بدل نوریت گرهستبگرد شمع ما میسوز و می سازچو بلبل گر هوای باغ داریدرین گل زار ما میسوز و می سازدلت از جور ما گر تیره گرددبه امید صفا میسوز و می سازبحلوای وصالت گر امید استدرین دیک جفا میسوز و می سازگهی در آتش ما شعله میزنبخوی تند ما میسوز و می سازگهی در فرقت ما صبر میکنبه امید لقا میسوز و می سازکه از وصل خودش ما کام میجویدرین نور و ضیا میسوز و می سازسر زلفم اگر در شستت آیددر آن دام بلا میسوز و می سازوفا از ما مجو ما را وفا نیستدرین جور و جفا میسوز و می سازکسان عشق بتان ورزندای فیضتو در عشق خدا میسوز و میساز
»غزل شماره ۴۶۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~برون آی و خورشید رخ بر افروزشب فرقت ماست مشتاق روزز هجر تو تا چند سوزد دلمجمالی بر افروز و هجران بسوزفراق تو تاکی گهی وصل همهمه شب مده گاه شب گاه روزدلا وصل و هجران شب و روزیستگهی این گهی آن بساز و بسوزگهی مست شو گاه مخمور باشگهی پرده در باش که پرده روزچو زاهد ز مستیت پرسد بگومرا جایز آمد ترا لایجوزبجو وصل دایم تو ای فیض ازونهٔ قابل این سعادت هنوز
»غزل شماره ۴۶۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکین غم فلک بر خواست امروزبیا ساقی که روز ماست امروزبگردان جام می دوران شادی استهوای ساغر و میناست امروزبگردش آر چشمان تو میناستلبانت ساغر صهباست امروزبخواب آمد مرا خورشید امشبفروغت بزم ما آراست امروزگران از بزم رفت و یار بنشستغم از جان و دلم برخواست امروزصفای سینها و بادهٔ صافجدال محتسب بیجاست امروزقیامت قامتی از جای برخواستاز آن قامت مرا فرداست امروزمشو غافل که در مژگانش ای فیضبقتل ما اشارتهاست امروزز تو خنجر ز من بنهادن سرمرا عید و ترا اضحاست امروز
»غزل شماره ۴۶۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای خفته رسید یار برخیزاز خود بفشان غبار برخیزهمین بر سر لطف و مهر آمدای عاشق یار زار برخیزآمد بر تو طبیب غم خوارای خسته دل نزار برخیزای آنکه خمار یار داریآمد مه می گسار برخیزای آنکه به هجر مبتلائیهان مژده وصل یار برخیزای آنکه خزان فسرده کردتاینک آمد بهار برخیزهان سال تو و حیوت تازهای مردهٔ لاش یار برخیزای کاهل سست چند خسبیهین چیست بکار و یار برخیزهین مرغ سحر بنغمه آمدجانرا تو بنغمه آر برخیزآهی ز درون خسته بر کشاز دیده سرشک بار برخیزفرصت تنگست و کار بسیاربر خویش تو رحم آر برخیزکاری بکن ار تنت درست استور نیست شکسته وار برخیزرو چند بسوی پستی آریسر راست نگاهدار برخیزترسم که نگون بچاه افتیبرخیز ازین کنار برخیزیاران رفتند جمله بشتابتأخیر روا مدار برخیزما ناپای تو درنگار استدستت گیرد نگار برخیزخواهی تو باضطرار برخواستحالی تو باختیار برخیزاصحاب اگر بخواب رفتندای فیض تو زینهار برخیز