»غزل شماره ۴۶۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یکدیگر را عیب میجویند خلقان در لباسور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباسهر کسی عیبی که دارد میکند پنهان ز خلقعیب جانرا در سکوت و عیب ابدان در لباسعیبجویان از سکوت کس برون آرند عیبوز لباسش هم برون آرند پنهان در لباستا بیکدیگر نشستند این گروه عیب جوآن ازین بیپرده جوید عیب و این زان در لباسفاسقان بیپرده میگویند عیب یکدگرصالحان گویند عیب اهل ایمان در لباسیوسفان از دست گرگان گر درون چه روندپوستین یوسفان درند گرگان در لباسآنکه را عاجز شوند از جستن عیب صریحصد فسون آرند تا بندند بهتان در لباساز هنر آنکس که عاری باشد او را چاره نیستغیر آنکو عیب بندد بر نکویان در لباسخیل دانایان که خوی حق در ایشان جای کردعیب معیوبان کنند از خلق پنهان در لباسصدهزاران آفرین بر جان بینائی که اوخلق را بینند همه از عیب عریان در لباسعیب فیض را کرد پنهان از خلق ستارالعیوباز حسد لیکن برو بندند بهتان در لباسخواستم تا من نگویم عیب اخوان چاره نیستبر زبانم رفت عیب عیبجویان در لباس
»غزل شماره ۴۶۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یک غمزهٔ جان ستان مرا بساز وصل تو کام جان مرا بستا هستی آن شود یقینمدشنامی از آن دهان مرا بساز عشرت و عیش و کام دنیادرد دل و سوز جان مرا بسآب گرمی و نان سردیاز نعمت این جهان مرا بسدل می ندهم به دلستانانآن دلبر دلبران مرا بسکی عشوه شاهدان نیوشمآن شاهد شاهدان مرا بسدل کی بندم به فانیان فیضآن ساقی بانیان مرا بس
»غزل شماره ۴۶۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل را عبرت ازین جهان بسجان را عرفان جان جان بسسر را سودای عشق جاناناز لذتهای جاودان بسچشم و گوش و زبان و دل راقرآن و حدیث و شرح آن بستن را خلقان و قرض نانیاز نعمتهای این جهان بسآنگو راضی به این نباشداو را رنج و غم روان بسآلوده معصیت چو شد نفساقرار و انابت و فغان بسآنرا که بصبر چارهٔ سازدبیرون ز حساب اجر آن بسآن مؤمن صالحالعمل رافردوس و نعیم جاودان بسچون فیض انیس جان چو خواهییاد جانان انیس جان بس
»غزل شماره ۴۷۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دلم مهر ماهروئی بسدر سر از عشقهای و هوئی بسآب چشم و هوای دل داریآتش عشق و خاک کوئی بسچون مرا نیست تاب بزم وصالسر کوئی و جستجوئی بسبخیال از وصال خرسندمز آب دنیا مرا سبوئی بسزان دهان قانعم به دشنامییادم آرد بگفتگوئی بسدست در گردنش نیارم کردزان رخ و زلف رنگ و بوئی بسهر دو عالم فدای یک مویشفیض را مویه و موئی بس
»غزل شماره ۴۷۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~درد دل ما ز یار ما پرساحوال نهان ز آشنا پرسچون بنده خدای را شناسداوصاف خدا هم از خدا پرسسرّ اسماء ملک ندانداو ادنی راز مصطفی پرسرازی که خدا بمصطفی گفتاز غیر مجوز مرتضا پرسکی میداند اسیر تقدیراسرار قدر هم از قضا پرساین مسئله متقیان ندانندافسانهٔ عشق را ز ما پرسسر را از کبر ساز خالیآنگاه سخن ز کبریا پرسزین شیفته حال دل چه پرسیزان زلف بجو و از صبا پرسگر فیض خمش کند ز گفتنسر خمشی ز گفتها پرس
»غزل شماره ۴۷۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای نگاه خفتهات صیاد کسغمزهٔ مستانهات جلاد کسباد ویران از غمت دلهای ماای خراب توبه از آباد کسکم مباد از عاشقان بیداد توای فدای جور و ظلمت داد کسای که هم شادی ز تو هم غم ز توشاد میکن خاطر ناشاد کسای ز نو بر عشقان بیدادهاغیر بیداد تو ندهد داد کسکی رسی هرگز بفریاد کسییا رسد هرگز بتو فریاد کسای که در یاری کسانرا روز و شبهیچ میآری تو هرگر یاد کسفیض از بیداد تو شد داد خواهکی دهد بیداد خوبان داد کس
»غزل شماره ۴۷۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سلسله فکر را در ره دانش بکشتا برسی منزلی کان نبود محرمشچونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوشپس ز پی معرفت ذوق محبت بچشنور محبت چو تافت بر دل و بر جان توبادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکشدر ره عشق حبیب تا بتوانی بکوشمحنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوششاد بزی عنقریب وار هی از چارونهکام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و ششچونکه بلی گفته وقت سماع الستوصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکشآنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخستکوش بلی گوش گیر سوی منادیش کشحکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاسترهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکششرط بلای الست معرفت اولیاستفیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
»غزل شماره ۴۷۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا ساقیا بر سرم نور پاشکه از حدّ مستی گذشت انتعاشز عشقست تا روز مستیش پودبجز ساقی من از دل خوش قماشپیاپی بده ساقیا جام میکه بی مستیم نیست ممکن معاشبده سفال شکسته میماگر جام زرین نباشد مباشاگر محتسب گویدم درچهٔبگویم شرابست و مستیست فاشچه پنهان کنم از که پنهان کنمبداند کسی گو بدان هر که باشچو نتوانی از حق نهفتن گنهچه ترسی ز واعظ بترس از خداشمرا از درون هست مستی ندامکه دارم ز خود بادهٔ بی تلاشمی کهنهام ار برون نو بنوفزاید بدل دم بدم انتعاشز می آنقدر خرقهام پاک نیستکه پیر مغانش نگیرد بلاشبنوش آنچه در ساغرت میکنندترا نیست کاری بدرد وصفاشسر توبه را گر ببرند فیضز چشمان ساقی دهد خونبهاش
»غزل شماره ۴۷۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاشعشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاشدل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواستهر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باشمدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدامدعی گر غیر این گوید سپردم با خداشمرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدامگر بجان میشد میسر بنده میکردم تلاشماه و خورشید فلک شمع و پری حور و ملکهر فروزان روی پیش روی تابان تولاشسرو شمشاد و صنوبر کی رسد بر قامتتهر سهی قدی بلاگران بالای تو کاشدل بر آن ناید عبث آن زلف را بر هم مزناین دل آشفته جز زلف پریشان نیست جاشای که گفتی نیست خوبانرا وفا بردار دلاز پی دل میرود کاری ندارم با وفاشگر تو گوئی دل نسازد با جفای گلرخاندیده سازد با رخش کو دل نسازد با جفاشهرکسی خواهد که از خود دفع گرداند بلافیض میخواهد که باشد تا که باشد در بلاش
»غزل شماره ۴۷۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در میکده دوش رند قلاشمیگفت به پاکباز اوباشکز سرّ حقیقتم خبر دهیک نکته بگو برمز یا فاشگفتا سخن برهنه خواهیبشنو تو ز عور مفلس لاشجز ذات یگانه مجردکس نیست در اینسرا تو خوشباشپیوسته موحد است خود راپنهان شده لام و الف در الاشهر کو فانی دروست باقیستمن مات من الهوی فقد عاشاین حرف اگر فقیه فهمدشاباش زهی فقیه شاباشچون فیض اگر شوی مجرّدبس فیض که یابی از سخنهاش