»غزل شماره ۴۷۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلبرا درد مرا درمان تو باشعاشقانرا سر توئی سامان تو مباشدرد بیدرمان مرا در جان ز تستهم دوای درد بی درمان تو باششد دل بریانم از تو داغدارمرهم داغ دل بریان تو باشدر ره تو جان و دل کردم فدامر مرا هم دل تو و مرهم تو باشدل برفت و جان برفت ایمان برفتدل تو باش و جان تو باش ایمان تو باشبی دلانرا دلبر و دلدار توعاشقانرا جان تو و جانان تو باشاز سر هر دو جهان برخواستمفیض را هم این و هم آن تو باش
»غزل شماره ۴۷۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباشچست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباشتا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشوتا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباشخویشتن را بیمحابا در خطرها در فکندر میان بحر رو وابسته ساحل مباشراه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیفبال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباشدمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آرآگهی در آگهی جو مست لایعقل مباشآگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاطرو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباشجمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شوحق شنو حقگوی و حقبین حق شنو باطل مباشچون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شوچون شراب او کشیدی مست شو غافل مباشتا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوستهمچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش
»غزل شماره ۴۷۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بغم خوردن بنه دل شاد میباشخدا را بندهٔ آزاد میباشهوا را پشت پا زن خاک ره شوتهی دست از جهان چون باد میباشبر افکندگان افکندگی کنبر سنگین دلان فولاد میباشخلیل حق چه بینی شو ذبیحشبنمرودی رسی شداد میباشچو بینی موسی میباش هرونو گر فرعون ذوالاوتاد میباشبعاد ار بگذری میباش صرصرچو برخوردی بهودی هاد میباشبیا شاگردی آل نبی کنجهانرا سربسر استاد میباشاز ایشان گیر تعلیم قواعدپس آنگه صاحب ارشاد میباشخدا را بندگی کن در همه حالچو فیض ازهر دو کون آزاد میباشاگر خواهی رهی سوی حقایقرسوم شرع را منقاد میباش
»غزل شماره ۴۸۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو مرد او شدی مردانه میباشچو مست او شدی مستانه میباشاگر در سر هوای دوست داریز خویش و آشنا بیگانه میباشچه خواهی لذت مستی بیابیشراب عشق را پیمانه میباشچه درهای سعادت بازخواهیکلید عشق را دندانه میباشچو زلف او پریشان شد بصد دلدرو آویز خود را شانه میباشو گر زلفش شود زنجیر عشاقبرو عاشق شو و دیوانه میباشچو گل باشد تو بلبل باش و مینالو گر شمعست رو پروانه میباشاگر جز جان تو مسند کند دوستفغان کن ناله کن حنانه میباشتو یک قطره ز بحر لامکانیدرون این صدف دردانه میباشخمش کن گفتگو بگذار ای میباشدهانرا مهرکن بی چانه میباش
»غزل شماره ۴۸۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا در رخت دید سیمای آتششد این دل من مأوای آتشاز عشق نامی من میشنیدمکی دیده بودم در پای آتشاز رشک رویت وز رشک خویتسوزد سراپا اجزای آتشزلف سیاهت بر روی ماهتمانند دودیست بالای آتشتا در دل من جا کرد عشقتجا کرد در سر سودای آتشبر سینهام گوش بگذار و آنگهتا نشنیده باشد غوغای آتشدر آتشت فیض در فیضت آتشهم آتشش جا هم جای آتش
»غزل شماره ۴۸۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در عشق دیدم غوغای آتشزین پس ندادم پروای آتشکو آشنا شو با عشق آن کوخواهد به بیند دریای آتشدر آتش عشق هر کس که سوزدکی باشد او را پروای آتشدوزخ ندارد بر عاشقان پایکاین دست عشق است بالای آتشدر عالم عشق من هر دو دیدمدریای آتش صحرای آتشاندر سرم من بهر تماشابشنو در آنجا هیهای آتشتا هر که آید جز دوست سوزدشد این دل فیض مأوای آتش
»غزل شماره ۴۸۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یار آمد یار پیش دویدشهم دل و هم جان پیش کشیدشهرچه بخواهد بنزد وی آریدهر چه بگوید سر بنهیدشدل خود که بود جان خود که بودمحو شویدش محو شویدشغیری ابدی هستی فروشدبخنجر لا سر ببریدشغیر که باشد سوی چه باشدهی بکشیدش هی بکشیدشعشق دوست را چه حلاوتستالصّلا یاران هی بچشیدشخامی ار گوید عشق چه باشدآتش بزنید خوش به پزیدشمحتسبی اگر گرانی کندرطل گرانی پیش نهیدشعشق فیض را گردید میهماناز دل و از جان خوان بکشیدش
»غزل شماره ۴۸۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانشدزدیده نظر کردیم در حسن درخشانشدیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسندل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانشمدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جاناین را بگرفت انیش آنرا بربود آنشدل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدارجان ز لطف جانان دید پیوست بجانانشدل خواست ازو چاره جان جست ازو درمانهریک چو بدید او بود خود چاره و درمانشدل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندانای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانشجان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقانایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانشچون نیک نظر کردم در عالم بیهوشیدیار ندیدم هیچ جز حسن و جز احسانش
»غزل شماره ۴۸۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سحر رسید ز غیبم بکوش هوش سروشکه خیز و از لب ما بادهٔ طهور بنوشاز آن سروش شدم مست و بیخود افتادمشراب تا چه کند چون سروش برد از هوشگذاشتم تن و با پای جان روانه شدمروان روان شد و تن تن زد از سماع سروشبقدسیان چو رسیدم مرا گرفت از منصلای ساقی ارواح و بانگ نوشانوشندا رسید دگر بار کای قتیل فراقبیا و از لب ما شربت حیات بنوشز پای تا سر من مو بمو دهانی شدچشید ذوق حیاتی از آن خجسته سروشمرا گرفت ز من خود بجای من بنشستفؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوشنهاد بر سر من زان حیات سرپوشیکه مرگ دست ندارد بزیر آن سرپوشحیاهٔ غیب رسید و سر مماهٔ رسیدچنان برید که ننشست دیک فیض از جوش
»غزل شماره ۴۸۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آمد خیالش دوشم در آغوشبگرفت تنگم رفتم از هوشهشیار گشتم دیدم جمالیکز دیدنش عقل گشت مدهوشگفتم میم ده تا مست گردمگفتا که پیش آیی از لبم نوشچون پیش رفتم تا گیرمش لبلب ناگرفته رفت از سرم هوشزان پس دگر من خود را ندیدمتا آنکه گشتم از خود فراموشگوئی که من خود هرگز نبودماو بوده تنها من بوده روپوشبودم نقابی یا خود سرابیاو بوده هم دوش خود را در آغوشنی مست بودم نی هست بودمبودم خیالی در خواب خرگوشاین قصه را فیض جائی نگوئیمیدار در دل میباش خاموش