»غزل شماره 39«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا رب تهی مکن زمی عشق جام مااز معرفت بریز شرابی بکام مااز بهر بندگیت بدنیا فتاده ایماز بندگیت دانه و دنیات دام ماچون بندگی نباشد از زندگی چه سوداز باده چون تهیست چه حاصل زمام مابا تو حلال و بی تو حرامست عیشهایا رب حلال ساز بلطفت حرام ماجام می عبادت تست این سفال تنخون میشود ولیک در اینجا مدام مااین جام دل که بهر شراب محبتستبشکست نارسیده شرابی بکام مارفتیم ناچشیده شرابی زجام عشقدر حسرت شراب تو شد خاک جام ماعیش منفّص دو سه روزه سرای دونشد رهزن قوافل عیش دوام مااز ما ببر خبر بر دوست ای صباآن دوست کو بکام خود است و نه کام مااحوال ما بگویش و از ماش یاد داروزبهر ما بیان جواب پیام مااز صدق بندگیت بدل دانهٔ فکنشاید که عشق و معرفت آید بدام مابی صدق بندگی نرسد معرفت بکامبی ذوق معرفت نشود عشق رام مااز بندگی بمعرفت و معرفت بعشقدل مینواز تا که شود پخته جام مااز تارو پود علم وعمل دامی از تنیمفیض اوفتد همای سعادت بدام ماای آنکه نگذرد بزبان تو نام ماگوش تو بشنود زپیمبر پیام مااز ما دمی بیاد نیاری بسال و ماهبی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ماگر سوی مابعمد نیاری نظر فکندیکره بسهو کن گذری بر مقام مادر راه انتظار بسی چشم دوختیممرغی زگلشن تو نیامد بدام ماپیکی کجاست کاورد از کوی تو پیامیا سوی تو برد زبر ما پیام ماما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفتورنه چه تلخ دارد از هجر کام مافیض آنانکه نام ماش بود ننگ بر زبانکی گوش میکند بسروش پیام ما
»غزل شماره 40«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آسمان را یکسر پرشور میدانیم ماوز شراب لم یزل محمور میدانیم مانورحق تابیده بر اکناف عالم سربسرنور انجم پرتوی زان نور میدانیم ماجابجا در هر فلک بنشسته خیلی از ملکاین عبادتخانه را معمور میدانیم ماهر کرا دانش بود مقصود بر حس و خیالچشم او گر چار گردد کور میدانیم مانزدنزدیکان حق حیّند و ناطق نه فلکهر کرا این علم نبود دور میدانیم ماعالم خلقست این عالم که پیدا بینیشعالم امر از نظر مستور میدانیم ماچشم فهم نکته زاهل علم بتوان داشتنجاهل دل مرده را معذور میدانیم ماقدر هر ظرفی بقدر آن بود کاندر ویستدل خراب عشق را معمور میدانیم مافیض را در هر خیالی ناصری از حق بوددر همه کارش از آن منصور میدانیم ما
»غزل شماره 41«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جمال تست بروز آفتاب روزن ماخیال تست بشبها چراغ مسکن ماگرفت از تن ما ذره ذره داد بجانزیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ماگمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغدو کون طی شد و یک کس ندید رفتنمادل من آهن و عشق تو بود مغناطیسربود جذبهٔ آهن ربای آهن ماصفای کینهٔ ما کینهٔ زکس نگذاشتنه ایم با کس دشمن بگو بدشمن مابمابدی کن و نیکی ببین و تجربه کنخبر بکسان نیست غیر این فن ماهزار خوف خطر بودی ارنمیبودیکتاب معرفت ما دعای جوشن مادل فراخ نیاید بتنک از بخششبیا ببرگهر معرفت زمخزن ماسخن زعالم بالا همیشه می آیدکجا خزانهٔ دل کم شود زگفتن ماغنیمتی شمر این یکدودم که خواهد شدبجای دیدن ما بعد از این شنیدن ماجهان بدیده ما تیره شد کجا رفتندنشاط عهد شباب آندو چشم روشن ماهمان بهار و همانگلشن و همان گلهاستچه شد نوای خوش بلبلان گلشن مادلا اگر ننشینم طرف گل زاریبیاد لاله رخی خون ما بگردن ماچو برخضیض زمین مانده ایم سرگردانچو اوج عالم بالا بود نشیمن ماخموش فیض حدیث دلست بی پایانبیان آن نتواند زبان الکن ما
»غزل شماره 42«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دوای درد بیدرمان ماوی شفای علت نقصان ماآتشی از عشق خود در ما زدیتا بسوزی هم دل و هم جان ماآتشی خوشتر زآب زندگیکان بود هم جان و هم ایمان ماصدهزار احسنت ای آتش فروزخوش بسوزان منتت برجان ماخوش بسوزان ما در این آتش خوشیمتیزتر کن آتش سوزان ماآتشست این عشق یا آب حیاتیا بهشت و کوثر و رضوان مایاکه باغ و بوستان و گلشنستیاگلست و لاله و ریحان ماسوخت خارستان ما یکبارگیشد گلستان کلبهٔ احزان ماصد هزاران آفرین از جان و دلباد هر دم فیض بر جانان ما
»غزل شماره 43«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای فدای عشق تو ایمان ماوی هلاک عفو تو عصیان ماگر کنی ایمان ما را تربیتعشق گردد عاقبت ایمان مازآتش خوف تو آب دیدهازآب حلمت آتش طغیان ماای بما آثار صنع تو بدیدوی تو پنهان در درون جان ماای تو هم آغاز و هم انجام خلقوی تو هم پیدا و هم پنهان ماگوشها را سمع و چشمانرا بصردر دل و در جان ما ایمان ماای جمالت کعبهٔ ارباب شوقوی کمالت قبلهٔ نقصان ماعاجزیم از شکر نعمتهای توعجز ما بین بگذر از کفران ماای بدی از ما و نیکوئی زتوآن خود کن پرده پوش آن مافیض را از فیض خود سیراب کنای بهشت و کوثر و رضوان ما
»غزل شماره 44«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالهاتو در دل ما بودهای در جستجو ما سالهاای از فروغ طلعتت تابی فتاده در جهانوی از نهیب هیبتت درملک جان زلزالهاای ساکنان کوی تو مست از شراببیخودیوی عاشقان روی تو فارغ زقیل و قالهاسرها زتو پرغلغله جانها زتو پرولولهتنها زتو در زلزله دلها زتو در حالهاتن میکند از جان طرب جا ندارد از جانانطرببرمقتضای روحها جنبش کند تمثالهاکردی تجلی بی نقاب تابانتر از صد آفتابما را فکندی در حجاب از ابر استدلالهاآثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتانتا سوی حسن بی نشان جانها گشایدبالهادادی بتانرا آب و رنگ در سینه دل مانندسنگدر شستشان دام بلا از زلف و خط و خالهامارا ندادی صبر و تاب و زما گرفتی رنگ و آبو زبیدلان جستی حساب از ذره و مثقالهاای فیض بس کند زین انین در صنع صانع را ببینتا آن زمین کز این زمین افتد برون اثقالها
»غزل شماره 45«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالهاافکند تن اثقالها بگشود جانرا بالهاافکند هر حامل چنین از هول زلزال زمینگشتند مست اینچنین انداختند احمالهابیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعهدست از رضاعت بازداشت بیخود شداز اهوالهاانسان چو دید این حالها گفت از تعجبمالهاگفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالهاگفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارهااز ربک اوحی لها کرد او عیان احوالهادرامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهانکشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالهاتن را حیاه از جان بود جان زنده از جانانبودجان او بدن عریان شود تا گستراند بالهاابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شودجان از بدن عریان شود تا گستراند بالهازآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروانافتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالهاپرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنینتا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
»غزل شماره 46«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~لذات نماند و المهاشادی گذرد جو برق و غمهاغمناک مباش ازآن و زین خوشچون هردو رود سوی عدمهاهر حادثهٔ که برسرآیدهم سوی عدم کشد قدمهاهر پسریر است عسر در پیهر عسریرا ز پی کرمهاآخر همه خواب با خیالیستالا بنوشتهٔ قلمهاکز بهر جزای زشت و نیکوماند بصحیفها رقمهالذات نماند و بمانداز پیروی هوا ندمهاهر محنت و هر بلا که بینیکفّاره شمار بر ستمهااندوه چو ما حی گناهستخوشتر که در آن کشیم دمهاآن کن که بعاقبت بود خیرفیض است و امید بر کرمها
»غزل شماره 47«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای کوی تو برتر از مکانهاوی گم شده در رهت نشانهاسرگشته ببرّ و بحر گردنداندر طلب تو کاروان هاای غرقهٔ بحر بی نشانیوان گمره وادی نشانهاهر غمزده ایست از تو محزونوز تست نشان شادمانهااز تست زمین فتاده بیخودوز شوق تو شور آسمانهاراهی بتو نیست جز ره عشقخاصان کردند امتحانهادر عالم عشق سیر کردیمدیدیم یکان یکان نشانهادل بر سر دل فتاده مدهوشتن بر سرتن سپرده جانهانزد دلدار رفته دلهاسوی جانان روان روانهاجانها همه پاکشیده از تندلها همه کنده دل زجانهاسر بر سر نیزهای حسرتتن ها بر خاک جان فشانهاهرکو از عشق گفت حرفیافتاد چو فیض بر زبانها
»غزل شماره 48«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای لال زوصف تو زبانهاکوته زثنای تو بیانهابا آنکه تو در میان جانیجویای تو ایم در کرانهاهر گوشه فکنده نیر فکرتزهر کرده بهر کمان کمانهاگاهی ببتی شویم مفتونجوئیم جمالت از نشانهاگاهی از چشم و گاه ابروگاهی از لب گهی دهانهاگاهی از لطف و گاه از قهرگاهی پیدا گهی نهانهاگه سیر کنیم در خط و خالجوئیم ترا در آن میان هاگاه از سخنان توی برتویگاهی زکتاب و گه بیان هاالقصه بهر طریق یوئیمبا بال دل و پر روانهاگیریم سراغت از که و مهگاه از پیران گه از جوانهاما را با تو سری و سرّیستپنهان زتن و دل و روانهاسودای تو هر کر است چون فیضدارد بس سود در زیانها