»غزل شماره ۴۸۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل برد از من ترک قباپوشبسته کمر من در خیل هندوشاز حد چو بگذشت ایام هجرشدر خفیه رفتم تا بر سر کوشگفتم وصالت گفتا رخ دوستتا وقتش آید اکنون تو میکوشگفتم نگاهی گفتا که زود استچندی بحسرت خون جگر نوشگفتم که لطفی گفتا که خامیدر دیگ قهرم یکچند میجوشگفتم که زلفت زد راه دینمگفتا چه دینی پر زهد مفروشگفتم که خون شد دل در غمت گفتدر یاد ما کن دل را فراموشگفتم که هجرت بنیاد ما کندگفتا که ای فیض بیهوده مخروشرفتم که دیگر حرفی بگویمبر لب زد انگشت یعنی که خاموش
»غزل شماره ۴۸۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بتی از دور اگر بینی مرو پیشکه من دیدم سزای خویش از خویشبکوی دلبری افتد گذارتبهر دو دست گیر ای دل سر خویشدر آن کو صد بلا میآید از پسدر آن کو صد خطر میخیزد از پیششود تن زار و جان مأوای انوارجگر از غصه خون دل از جفا ریشگهی از غمزهٔ بر دل خورد نیرگه از مژگانی آید بر جگر نیشگه از زلفی بجان آید کمندیگه از گیسوئی افتد دل بتشویشچها از عشق اینان من کشیدمهنوزم تا چه آید بعد ازین پیشطبیبانرا ز غم دل خون شود خوناگر دستی نهندم بر دل ریشبرسوائی کشد آخر مرا کارندارم طاقت کتمان ازین پیشمگر عشق خدائی گیردم دستکه سازم عاشقی را مذهب و کیشرساند تا مرا آخر بجائیکه نبود حد انسانی ازین بیشخدایا فیض را عشق رسائیکرم کن از محبت خانهٔ خویش
»غزل شماره ۴۸۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریشکه تا سفر کند از خویشتن بخود در خویشفتاد در ظلمات ثلاث و حیران شدنه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویشز حادثات و نوایب به بر و بحر افتادبلند و پست بسی آمده بره در پیشهم از مقام و هم از خویشتن فرامش کردفتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیشیکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماندیکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیشبلاف کرد گهی دعوی الو هیتگهی گزاف سخن گفت از حد خود بیشیکی بعالم عقل آمد و مجرّد شدیکی باوج علا شد بآشیانه خویشیکی چو فیض میان کشاکش اضداداسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
»غزل شماره ۴۹۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که میجوئی برون از خویشتن دلدار خویشدر درون جان تست از خویشتن جویار خویشپردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو استجستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویشگر نداری تو بصر وام کن از وی بصرتا به بینی در درون جان خود دلدار خویشاز گل رویش درون خویش را گلزار کنزین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویشبگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آنمسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویشاز دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دلهم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویشگر تجارت میکنی خود را بیار خود فروشتا زیانت سود گردد باش خود بازار خویشبیبصیرت کار کردن پشت برره کردنسترو بصیرت کن پس روی کن در کار خویشبار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گراندوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویشدر حقیقت هست آزار کسان آزار خودبگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویشفیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔگفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
»غزل شماره ۴۹۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عالم چو خاتمیست که این است عشق قصاز قصهاست قصهٔ عشق احسن القصصحق در کلام خویش بآیات مستبیندر شأن عشق و رتبه عالیش کرد نصارواح ما ز عالم قدسست و کان عشقمحبوس در بدن شده کالطیر فی القفصروزی چو کرد حصه مقسم قرار دادخون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصصبس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویشطول النوی بحر عنا هذه الغصصعاشق فنای خویش طلب میکند مداماهل عزیمتست نمیجوید او رخص
»غزل شماره ۴۹۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصصز احوال انبیا و سلاطین شنو قصصبنگر چها ز قوم کشیدند انبیابس جرعهای خون که کشیدند از غصصحق کرد بر خواص مو کل بلای خویشقسمت زیاده داده کسی را که بود اخصشاهان نگر که با دل پر حسرت از جهانرفتند سوی گور ز قصر مشید جصدانا در اینجهان ننهد دل تنش در وچون جان اوست در تن چون مرغ در قفصبر راستی کار جهان این دلیل بسکو کرد بر جفاش بکردار خویش نصفریاد میکند که من اینم مخور فریباز بهر خود مجوی در آمیزشم رخصپنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدرپیدا و روشن است بدیهاش چون برصای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غمبر اهل نشأتین مساوی بود حصص
»غزل شماره ۴۹۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق دردیست از خزانهٔ خاصعشق را کی دهند جز بخواصجهد کن تا ز اهل عشق شویکه بجز عشق نیست راه خلاصگر فلاطونی و نداری عشقعامی عامی نهٔ ز خواصعمر بیعشق اگر گذشت ترااوفتادی ولات حین مناصعام باشی و عشق هست ترامیشوی عنقریب خاص الخاصاهل علمی که خالی از عشقندعلماشان مخوان بگو قصاصفیض اگر عاشقی سخن بس کنگفتگو را بمان بقاضی وقاص
»غزل شماره ۴۹۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~توشه عام و بنده بنده خاصخدمتت را غلام با اخلاصگر نوازیم از خواص شومور کشی در غمم ز خاص الخاصهر که در چون تو شاهدی دل بستتا سر و جان بتاخت نیست خلاصدو جهان شد مسخر حکمتتا که بر وحدت تو باشد ناصمیکشد هر کجا که میخواهدعاشقان را گرفته عشق نواصهر دلی کو بدام عشق افتادنیست او را نه زان مفرنه مناصشاهدان خلق را شهید کنندنه بر ایشان دیت بود نه قصاصزانکه عشاق کشته عشقندعشق را جایز است قتل خواصسخن فیض چون شکر گرددزان لب لعل گردهیش مصاص
»غزل شماره ۴۹۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر جمال تو هست خالت نصخط بود نیز بر کمالت نصنزد بینا دو شاهد عدلندخال و خط هر دو بر جمالت نصشاهد خط شود چو شاهد روزخال کتمان کند بحالت نصنزد قاضی شود شهادت ردمحو گردد ز خط و خالت نصچونکه آن زور کرد این کتمانچون توان کرد بر جمالت نصنون ابرو وصاد چشمت نیزهر دو هستند بر جمالت نصیک بیک زین دو چون نکول کندهر دو باشد بر انفعالت نصباز چون خال و خط شود بیرنگهر دو باشند بر زوالت نصبر ثبات خیالت اما هستصورت اول خیالت نصدر سر فیض نقش اول حسنهست بر حسن بیزوالت نص
»غزل شماره ۴۹۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سمآء الناس المعشاق ارضلهم فی ارضهم طی و فرضسماء العاشقین ذات طیو للناس لها طول و عرضفلو للناس فی الغد فیض ارضلنا فی قبضه الیوم ارضو ارض العشق فیحاء عجیبففی الطی لها طول و عرضفلو بذل الدراهم فرض قومفبذل الروح للعشاق فرضفلو تبدیل ما کان قرضالنا تبدیل عین الذات قرضالایا فیض امسک حسبک الانو حسب القوم مما فاض عرض