«غزل شماره ۵۱۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغبیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغمیشود از قصه خون وز دیده میآید برونلحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغدر درونم لاله هست و گل ز یمن داغهاوز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغشد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفتاز که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغدل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پندزین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغاز مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشوخواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغمن بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غمدم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغمهربانیهای دم سردان بسی سرد است سردگرمی این بیغمان سوزندهتر از سوز داغآنکه از حال دلم پرسید گوید کو جوابای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
«غزل شماره ۵۱۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغچرا کنند چنین تهمتی بدست دروغکه گفت دل بسر زلف دیگری بستمخداش در نگشاید چنانکه بست دروغکه گفت با دیگری بود مست و می در دستکجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغدروغ کس مشنو با تو من بگویم راستنه راستست که بر عاشق تو بست دروغبمهر غیر نیالودهام دل و جان راهر آنچه در حق من گفتهاند هست دروغز فیض پرس اگر حرف راست میپرسیکه هرگزش بزبان در نبوده است دروغز راستان سخن راست پرس و راست شنومگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
«غزل شماره ۵۱۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر چه نبود سخن یار دروغ است دروغجز حدیث لب دلدار دروغ است دروغیار آنست که او با تو بود در همه حالگوید ار غیر منم یار دروغ است دروغهیچکس را بجهان نیست جز او غمخواریحرف غمخواری اغیار دروغ است دروغیار با ماست بهر جای تو از جای مروحرف اغیار دل آزار دروغ است دروغآید از حسن فروشی چو سروشی در گوشکه چو من نیست ببازار دروغ است دروغاعتمادی نبود بر سخن نوش لبانآنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغحسن آن یار وفاپیشه باقی حسن استحسن اغیار جفاکار دروغ است دروغیار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیروصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغاز من راست شنو فیض ز هر کج مشنواوست حق هستی اغیار دروغ است دروغمحرم راز بجز عاشق صادق نبودزاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
«غزل شماره ۵۲۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هی نیاری بر زبان حرف دروغحیف باشد زان دهان حرف دروغمن چو با تو راستم تو راست باشتا نباشد در میان حرف دروغآن اشارات دروغینت بس استنیست حاجت در میان حرف دروغنکته باریک گویم عذر آنگرچه آید زان دهان حرف دروغبشکند در تنگنا آن حرف راستدر هم افتد گردد آن حرف دروغفیض بس کن کی کجا سر میزنداز دهان آنچنان حرف دروغگر شنیدی از کسی باور مکناو کی آرد بر زبان حرف دروغ
«غزل شماره ۵۲۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغنه روزگار بماند و نه روزگار دریغبرفت عمر بافسانه و فسون افسوسگذشت وقت به بیهوده و خسار دریغنکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصلنبودهام نفسی با تو هوشیار دریغهر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بودبهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغبپار گفتم کامسال کار خواهم کردگذشت عمر من امسال همچو پار دریغزهر خموشی بیباد تو هزار افسوسزهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغزهر چه بینم و رویت در آن نمیبینمهزار بار فسوس و هزار بار دریغنه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوسنه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغغنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیضبکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
«غزل شماره ۵۲۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغنبرد ره بتماشای آن جمال دریغبسوی عشق حقیقی نیافتیم رهیفدای دوست نکردیم عمر و مال دریغببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفانخورد هیچ دل ما غم مآل دریغخیال وصل بسی پخت این دل پر شوربدست هیچ نیامد از آن خیال دریغتمام عمر بعشق مجاز فانی رفتبماند جان ز حقیقت در انفعال دریغنخورد جان غم جانان درینجهان روزیگذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغگذشت عمر بمهر بتان سنگین دلبعشق حق ننمودیم اشتغال دریغنشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل مانتافت پرتو آن حسن بیزوال دریغز عشق نیست بجز نام فیض را افسوسز دوست نیست بدستش بجز خیال دریغ
«غزل شماره ۵۲۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرفبغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرفبغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنیغرامتست و ندامت تحسر است واسفبعشق کوش که فخر است عشق مردانرامفاخران نرسد شان بغیر عشق صلفبکوش تا که کند عشق رخنه در دل توز سینه ساز برای خدنگ عشق هدفبغیر عشق منه دل که زود برگیریبغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلفبهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپاربرد ترا بهمان ره که رفت شاه نجفز من شنو سخن راست یار در دل ماستبعشق کوش و برون آور این گهر ز صدفاگر تو غوص کنی در بحار گفته فیضسفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
«غزل شماره ۵۲۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که با ما وعدها کردی خلافاز وفا و عهد و پیمانت ملافوعدهای تو دروغ اندر دروغلافهای تو گزاف اندر اندر گزافچند غم را سر بجان من دهیدر دل من بهر غم سازی مصافچند غم در دور من گرد آوریتا بگردم روز و شب آرد طوافچند بافی بهر من از غم پلاسچند سازی بهر من از غم لحافگاهم از شادی لباسی هم بدوزبستری از شادمانی هم ببافجان نخواهی برد از دست غمشفیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
«غزل شماره ۵۲۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دل تنگم خموشی میکند انبار حرفمحرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرفحرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درونگر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرفمحرمی خواهم که در یابد بحدس صایبشاز لب خاموش من بی منت اظهار حرفحال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هستعاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرفمن نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دلمیکند چون میتراود از دل خونبار حرفخارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه راآید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرفچند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کلاهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرفبحر پر دُر معارف خواهم و کان سخنتا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرفاز بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخنوز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرفصاحب دلراست فهم رازها از سازهاصاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرفنکتها در جست در صوت طیور آگاه راگر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرفشد مضامین در میان اهل معنی مبتذلتازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرفهرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطابحیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرفمستمع ز افسردگی خمیازهاش در خواب کردبا که گویم کی توان الا بر بیدار حرفچون نمییابی کسی گوشی دهد حرف ترابعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
«غزل شماره ۵۲۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جز خدا را بندگی حیفست حیفبی غم او زندگی حیفست حیفدرغمش در خلد عشرت چون کنمماندگی از بندگی حیفست حیفجز بدرگاه رفیعش سر منهبهر غیر افکندگی حیفست حیفسر ز عشق و دل ز غم خالی مکنبیخیالش زندگی حیفست حیفعمر و جان در طاعت حق صرف کندر جهان جز بندگی حیفست حیفکالبد را پرورش ظلمست ظلمجان کند جز بندگی حیفست حیفجان و دل در باز در راه خداغیر این بازندگی حیفست حیفاهل دنیا را سبک کن ناتوانبا گران افکندگی حیفست حیفیارب از عشقت بده شوری مرافیض را افسردگی حیفست حیف