«غزل شماره ۵۲۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~فدای دوست نکردیم جان و دل صد حیفز اختیاز نرستیم ز آب و گل صد حیفز عشق حق نزدیم آتشی بجان نفسیهمیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیفبکام دوست نبودیم یکنفس صد آهرسید دشمن آخر بکام دل صد حیفجهاز عقبی باقی نمیکنیم دمیبکار دنیی فانیم مشتغل صد حیفگذشت عمر نکردیم از سر اخلاصعبادتی که زند سر ز نور دل صد حیفنیافت آینه دل صفا ز صیقل مابماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیفدل از پی هوس و دست رفت از پی دلبکار دوست نداریم دست و دل صد حیفبروز داوری از کردهای خود باشیمبنزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیفبراه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیضنکرد روح عزیران ترا بحل صد حیف
«غزل شماره ۵۲۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که هستی بنور هستی طاقاحی من احرقته نار فراقلطف کن جامی از شراب وصالسوختند از فراق تو عشاقارنا من لقائک المیموننظره بالعشی و الاشراقمیتوانی که زنده گردانیبوصال آنکه را کشی ز فراقجانم از فرقت تو مینالدبشنو از دوست نالهٔ عشاقدل ما را گزید مار هواقد اتینا الیک انت الراقکام ما تلخ ماند از بعدتنرسد شهر فربت ار بمزاقبر تو آسان و سهل بخشش قربدوری و صبر از تو بر ما شاقگر تو ما را برانی از در خودمالنا منک من ولی واقبکجا از درت پناه بریمدرگه تست ملجا عشاقفیض اگر با غم تو باشد جفتدر دو عالم بود شادی طاق
«غزل شماره ۵۲۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای تو در لطف و نکوئی طاقرحم کن بر اسیر قهر فراقبتو دادیم امیدها هر چنددر بدی کردهایم استغراقهم تو ما را نگاه دار از خودما لنا منک ربنا من واقکاری از دست ما نمیآیدهم تو کن کار ما توئی خلاقما همه فانئیم و تو باقیما لنا ینفد و مالک باقطاعت ما پذیر از در لطفجرم بخشای از ره اشفاقبر تو بخشایش گنه آسانصبر بر جان ما بغایت شاقجگر ما گزید مار هواقدر سمعنا و عندک الرتاقنظری کن ز روی لطف و کرمفیض را بالعشّی و الاشراق
«غزل شماره ۵۳۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هی نیاری بر زبان جز حرف حقنیست لایق زان دهان جز حرف حقلا اوحش الله زان دهان شکرینحیف باشد زان لبان جز حرف حقبر وفای عهد و پیمان دل منهبر زبانت مگذران جز حرف حقمن چو حق گویم تو هم حق گوی باشتا نباشد در میان جز حرف حقهی چه میگویم از آن حقه دهانگفتگو کی میتوان جز حرف حقباطل اندر آن دهان حق میشودکی برون آید از آن جز حرف حقحق و باطل زان دهان شیرین بودفیض مشنو زاندهان جز حرف حق
«غزل شماره ۵۳۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شکرلله که شد عیان ره حقیافت جانم درین جهان ره حقپیشتر ز آنکه پا زره مانددید چشم دلم عیان ره حقدر تنم بود مرغ روح قریببرد او را به آشیان ره حقدر پس پرده ره عیان دیدمدیدم از رهزنان نهان ره حقدر طلب خون دل بسی خوردمنتوان یافت رایگان ره حقاز برونش سؤال میکردمبود در جان من نهان ره حقهمه کس را نمیدهند نشانهست مخصوص عاشقان ره حقای بسا عاقلی که آمد و رفترو نهان ماند در جهان ره حقفیض در خودبخود سفر میکنکه ترا در دلست و جان ره حق
«غزل شماره ۵۳۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای وصل تو جانفزای عاشقوی یاد تو دلگشای عاشقذکر خوش تو حلاوت اونام تو گره گشای عاشقای روی تو والضحی و مویتو اللیل اذا سجای عاشقمویت کفرست و روی ایمانای مایهٔ ابتلای عاشقدردش از تو دواش از توای راحت و ای بلای عاشقتو با وی و او ترا طلبکاروصل تو خرد ربای عاشقدر روی تو بیند آنچه خواهدای جام جهان نمای عاشقاز تو آید بتو گرایدای مبدا و منتهای عاشقجان میکندت فدا چه باشدگر به پذری فدای عاشقدر حنجرهٔ ملک نباشدآن نغمهٔ دلربای عاشقدر حوصلهٔ فلک نگنجدآن ناله چون درای عاشقای باعث هوی هوی صوفیوز بهر تو های های عاشقپیوسته تو از برای خویشیهرگز نشوی برای عاشقهرگز نشدی بمدّعایشای مقصد و مدعای عاشقاو را یک کس بجای تو نیستداری تو بسی بجای عاشقهم قوت دل و روان اوئیهم قوت دست و پای عاشقفیض است دعای تو چه باشدگر گوش کنی دعای عاشق
«غزل شماره ۵۳۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشقهرچه باداباد گویان میروم بردار عشقز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمشاز جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشقهر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دیدعافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشقپیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبرمستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشقچند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگصد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشقهر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رودهر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشقای که میپرسی که یارت کیست یار کیستییار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشقمیفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهدتا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشقکار من عشقست و بیکاریم عشق کار سازبهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشقالصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دستنیست کار و بار الا کار عشق و بار عشقبس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دلمیفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشقهر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلندزار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
«غزل شماره ۵۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشقتن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشقعشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشمشی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشقهمطالب و مطلوبعشق همراغب و مرغوب عشقخواهنده ومحبوب عشق عشق است همخواهان عشقهمقاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشقهم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشقهم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بودعشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشقعشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر المهم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشقهممایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشقهم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشقبس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خوردبس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشقدلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیستراحتفزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشقجنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشقآن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشقبر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگرخون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشقبر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق راتا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشقعشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفرعشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشقتا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخنعشق است جان جان من ای من بلا گردان عشقای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گویاز جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
«غزل شماره ۵۳۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تن را بگداز در ره عشقجان را در باز در ره عشقدرمان مطلب مخواه راحتبا درد بساز در ره عشقاز دیده بریز خون دل راشو جمله نیاز در ره عشقتن را از اشک شست شو دهجان پاک بباز در ره عشقاز خون جگر دلا وضو کنهنگام نماز در ره عشقدل را ز غیر رفت و رو کنشو محرم راز در ره عشقبگذر ز رعونت و نزاکتبگذار تو ناز در ره عشقکبرو نخوت ز سر بدر کنشو پاک ز آز در ره عشقبر رخش بلا سوار شو فیضخوش خوش میتاز در ره عشق
«غزل شماره ۵۳۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زنده آن سر کو بود سودای عشقحبذا آن دل که باشد جای عشقاز سر شوریدهٔ من کم مبادتا قیامت آتش سودای عشقخارها در دل بخون میپرورمبو که روزی بشکفد گلهای عشقرفته رفته دل خرابی میکندعاقبت خواهم شدن رسوای عشقخویش را کردم تهی از غیر دوستتا وجودم پر شد از غوغای عشقکار و کسب من همین عشق است و بسمگسلاد این دست من از پای عشقخدمت او را بدل بستم کمرهستم از جان بنده و مولای عشقهم زمین هم آسمان را گشتهایمنیست درُی در جهان همتای عشقتا ننوشی باده از جام فنامست کی گردد سر از صهبای عشقتا پزی در دیگ سر سودای سودکی چشی هرگز تو از حلوای عشقچون فرو خواهیم شد ما عاقبتخود همان بهتر که در دریای عشقناله میکن فیض ایرا خوش بودنالهای زار در سودای عشق