«غزل شماره ۵۴۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چه بنشینم چه برخیزم قعودی لک قیامی لکترا ام نیستم خود را شخوصی لک مقامی لکاگر گویم سخن با کس اگر خاموش بنشینمبتو وزتست بهر تو سکوتی لک کلامی لکشفا خواهم که تا باشم توانا بر عبودیتبلا خواهم که جان بازم شفائی لک سقامی لکثیاب ز بهر آن پوشم شوم شایستهٔ طاعتغذا از بهر آن نوشم لباسی لک قوامی لککنم از بهر آن طاعت که قربان رهت گردمصلوتی لک زکوتی لک جهادی لک صیامی لکاگر بیدار و هشیارم نظر بر روی تو دارمو گر در خواب و در مستی فکری لک منامی لکسرا پایم چو ملک تواست میخواهم ترا باشممرا از شرک خودبینی بجرا جعل تمامی لکدوائی من ک دائی منک رجائی منک شغلی بکسماعی منک و جدی فیک سکری فی کلامی لککشیدم جرعهٔ از بادهٔ عشقت ز خود رفتمتیقنت دوامی بک و انی فی دوامی لکبدنیا تا زیم عشق جمال تو بجان ورزمکنم چون روی در جنت بود آنجا مقامی لکوجود فیض شد در ذات تو مستهلک و فانیفلست منه فی شیء تمامی لک تمامی لکز خود فانی بتو باقی بتو وز تو کنم مستیشدی چون بنده را ساقی تکرر فی کلامی لک
«غزل شماره ۵۴۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دلم تا جای کرد از لطف آن رشگ ملکغیر او تا ثبت کردم غیرت او کرد حکگفت فارغ ساز بهر من فان القلب لیگفتمش از جان برم فرمان فان الامر لکرو بوصل تو نبردم چند گشتم کو بگوای دل سرگشته خون شووزره چشمم بچکاشگ خونین از جگر میریز بر روی زمینآه آتشناک ار جان میرسان سوی فلکدر جحیم نفس باشی چند با شیطان قریندر بهشت جان در آی و همنشین شو با ملکگر تو مردی با هوای نفس میکن کارزارور نه مانند زنان چادر بسر بند و لچکبگذر از دنیای دون وسعی کن بهر جنانبهر حورالعین گذر کن زین عجوز مشترکاو بدور تو محیطست و توئی غافل ازودر میان آب و غافل ز آب میباشد سمکآب و تابی در سخن باید که تاثیری کنداشک و آهی بایدت ای فیض آوردن کمک
«غزل شماره ۵۴۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دهانت تنک شکر لعل لب کان نمکنیستم گر قابل بسیار از آن باری کمکوه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میانای ز سر تا پای شیرین وی ز پا تا سر نمکچشم و ابرو خط و خال و زلف و گیسو خدوقدلطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیکاز نگاهی میتوانی عالمی بیخود کنیزانچه میخواهم ز تو دستی تهی بر مردمکای که میپرسی چهسان او با کسان سر میکندمیکند لطفی ولی با عاشقانش کمترکخواستم کامی ز لعلش لب گزید آنگه مکیدیعنی هرگز نخواهد شد لب حسرت بمکگفت جای ماست دل مگذار غیری را در آنکان بود با دیگران مانند بوبکر و فدکگفتمش در وصل خواهی کشتنم یا در فراقگفت بیتابی مکن خواهیم کردن زین دو یکداد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنمگر تو داری فیض شکی من ندارم هیچ شک
«غزل شماره ۵۵۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میبرد غیرت ز حسن تو ملکرشک دارد بر تو خورشید فلککو ملکرا چشم و ابروی چنینکی بود حور جنانرا این نمکاز میانت میشوم من در گمانوز دهانت نیز می افتم بشکنی توانم نفی و نی اثبات کرددیده کس بود و نبود مشترکدل ز من بردی و قصد جان کنیرحم کن بگذار با من زین دو یکهم دل و هم جان چهسان شاید گرفتعدل کن الروح لی و القلب لکفیض را گر زان دهان لطفی کنیآب حیوانی زید ور نه هلک
«غزل شماره ۵۵۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا املی و بغیتی لیس هوای فی سواکلیس سواک منیتی لیس هوای فی سواکانت حبیب مهجتی انت طبیب علتیانت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواکیار گرفتهام کسی چون تو ندیدهام کسیغیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواکفیک لقیت ما لقیت غیر رضاک ما رضیتاختبرک کیف شئت لیس هوای فی سواکحبک فی سریرتی نورک فی بصیرتیسیر هواک سیرتی لیس هوای فی سواکتسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراکان هوای فی هواک لیس هوای فی سواکگر بکشی زهی شرف ان لقاک فی التلفتیغ بکش ولاتخف لیس هوای فی سواکما املی سوی لقاک ان ردای فی نواکان تلفی یکن رضاک لیس هوای فی سواکفیض سواک ما هوی غیر لقاک ماهویغیر هواک ما هوی لیس هوای فی سواک
«غزل شماره ۵۵۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آن روی در نظر چو نداری ببار اشکچون حق بندگی نگذاری ببار اشکاز بهر کار آمدهٔ یا به ساز کارور نه بعذر بیهده کاری ببار اشکاز پای تا بسر همه تقصیر خدمتیدر عذر آن بگریه و زاری ببار اشکریزند اشکهای ندامت مقصرانجانا مگر تو چشم نداری ببار اشکروز شمار تا نشوی از خجالت آببشمار جرم خویش و بزاری ببار اشکآمد خزان عمر و بهارش ز دست رفتدر ماتمش چو ابر بهاری ببار اشکچون وقت کار رفت فغان نیز میروداکنون که هست فرصت زاری ببار اشکخلق از حجاب گریه شود مر ترا برونبر روز خویش در شب تاری ببار اشکبیشمع روی دوست چو شب میکنی بروزچون شمع سوزناک به زاری ببار اشکتا هست آب در جگر و چشم تر بسربر کردهای خویش بزاری ببار اشکتخمی چو کشت دهقان آبیش میدهدتخم عمل تو نیز چو کاری ببار اشکسوی جحیم تا نروی از ره نعیمآهی بکش چو فیض و بزاری ببار اشک
«غزل شماره ۵۵۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پرورد گارا بندهام الملک لک و الحمد لکز احسان تو شرمندهام الملک لک و الحمد لکدل بسته فرمان تو جان غرقه احسان توپیش تو سر افکندهام الملک لک و الحمد لکاز خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچوز تو برحم از زندهام الملک لک و الحمد لکدادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آنجان میدهم تا زندهام الملک لک و الحمد لکگفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بدهمنت بجان من بندهام الملک لک و الحمد لکاز لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو مندر گریه و در خندهام الملک لک و الحمد لکدر عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرااز لطف تو تابندهام الملک لک و الحمد لکراهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خودجوینده یابندهام الملک لک و الحمد لکجانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعالکی من بدین ارزندهام الملک لک و الحمد لکاز من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضرتو مالک و من بندهام الملک لک و الحمد لکبی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترمبا تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لکاز خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودانمن فانی پایندهام الملک لک و الحمد لکاز خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیزآخر مکن شرمندهام الملک لک و الحمد لکای فیض حق را بندهام از غیر حق دل کندهامگویم بحق تا زندهام الملک لک و الحمد لک
«غزل شماره ۵۵۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لکبقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لکقیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لکخضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لکسکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لکعکوفی فی المساجد لک زکوتی لکمجیء لک من الفج و احرامی الی الحجو کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لکو قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لکو بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لکو حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیریلک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لکزیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتیبک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لکو ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لکلک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لکفوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسیخیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لکرقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتیقنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
«غزل شماره ۵۵۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کی بود دل زین چنین گردد خنکجانم از برد الیقین گردد خنکوارهم ز اغیاد و گردم مست یارخاطرم از آن و این گردد خنکجان بمهر او دهم تا دل مرازان عذار آتشین گردد خنکبر فراز آسمانها پا نهمتا دل من از زمین گردد خنکنزد من آری و مرا بستان زمنتا گمانم آن یقین گردد خنکتیزتر کن آتش عشق مراخاطرم عشق اینچنین گردد خنکبیخودم کن تا بیاساید دلمخاطر اندوهگین گردد خنکجان ز من بستان ز خویشم وارهانآتش هجران بدین گردد خنکزان کفم ده بادهٔ کافوریزان چنان تا اینچنین گردد خنکجرعه زان بر فلک ریزد ملکتا دل عرش برین گردد خنکجرعهٔ هم بخش کن بر دیگرانتا که دلهای حزین گردد خنکبس کنم زین نالهای بیهدهکی دل فیض از انین گردد خنک
«غزل شماره ۵۵۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آفریننده جهان لبیکهرچه گوئی کنم بجان لبیکسر فرمان نهادهام پیشتامر فرما مرا بخوان لبیکگر بیا عبدیم خطاب کنیتا ابد گویمت بجان لبیکگر ندائی کنی مرا پنهانمن هویدا کنم عیان لبیکگر بمیرانیم دمی صد بارگویم ار خوانیم بجان لبیکچون شود خاک ذره ذره تنمشنوی از گلم همان لبیکدر قیامت چو خوانیم گویدموبمویم یکان یکان لبیکهرکه خواند زروی صدق تراآیدش فاش ز آسمان لبیکهرکه ده بار گویدت یا ربگوئی اندر دلش نهان لبیکگر بود عارف او برد ذوقیورنه گردد ذخیره آن لبیکچو خوشست ایخدای روزی کناز تو در سرّ عاشقان لبیکعاشقم کن بده خطاب و جوابتا برد فیض ذوق آن لبیک