«غزل شماره ۵۵۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گذر کن ز بیغولهٔ نام و ننگبشه راه مردان درآبی درنگرسوم سفیهان ابله بمانکه رسم سفیهان کند کار تنگفراخست و هموار راه خرددر اینراه نه خار باشد نه سنگبدست آوری گر تو میزان عقلنباشد ترا با خود و غیر جنگچو آهنگ جان تو آرد هوابه حبل هوای خدا زن تو چنگهوس بر سرت چون نزول آوردفرو بر هوس را بدم چون نهنگبقدر ضرورت ز دنیا بگیرمکن بار بر خود گران و ملنگکمی مال افزونی راحت استکمی جاه آسایش از نام و ننگپذیرفتی این نکته را گرچه فیضوگرنه سر خالی از عقل و سنگ
«غزل شماره ۵۵۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم بحر و عشق تو در وی نهنگنهنگی که جا کرده بر بحر تنگهزاران هزار ار غم آید بدلکند جمله را لقمهٔ عشق شنگغمم بر سر غم نه و شاد باشدل عاشق از غم نیاید به تنگغمی کز تو آید بشادی خورمکه تلخ از تو شیرین و صلحست جنگبقربان کفر سر زلف توهمه چین و ماچین خطا و فرنگسوی بوستان گر خرامی بنازبر ایمان بود کفر را عار و ننگترا فیض چون عشق شد دستگیردرین راه پایت نیاید به سنگ
«غزل شماره ۵۵۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عاشق و معشوق را راهی بود از دل بدلامشبم این نکته روشن گشت از آنشمع چگلشور عشقی در سرم هر لحظه افزون میکندلطف شیرینی که هر دم میرسد از راه دلصحبتی داریم با هم بیغباری از رقیبعشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گلقاصد و پیغام هر دم میرسد از جان بجانمیبرد هر لحظه پیکی نامهٔ از دل بدلگاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیازگه کنارو گه کناوه گاه عزو و گاه دلمیرسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجانمیفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدلنی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحیدل بر دلدار دایم جان بجانان متصلمنبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست فیضاز دو عالم شو بآن معشوق یکتا مشتغلبر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکنو ز جمیع ماسوی یکبارگی بردار دل
«غزل شماره ۵۶۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعلسوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گلبود ذرات دلم هر یک بفرمان کسیمهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقلگفت از بهر نثار ما چه داری غیر جانخود فدای ما نمودی روز اول دین و دلگفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم استلیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقلای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدسوی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گلای فدایت هر که او راهست عز و اعتباروی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دلجان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنندگر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجلدر نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بودپیش از آن کارند جانها را بقید آب و گلباز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غممیگشایم قید آب و گل ز پای جان و دلفیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنیجسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل
«غزل شماره ۵۶۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دلز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصلچه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازدچو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتلچو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوهز دست فراق و وصال توام کار مشکلنشینی بر من دمی هوشم از سر ربائیچو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دلبرافرازی ار قد و قامت قیامت شود راستبر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطلاگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حالبود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایلچه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیضبجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل
«غزل شماره ۵۶۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گلزار رخت دیدم شد خار بچشمم گلپیچید دلم را عشق در سنبل آن کاکلچشمت ز نگه سر مست لب ساغر می در دستاجزای تو هر یک مست از باده حسن گلحسن تو جهان بگرفت ای جسم جهانرا جانافکند می عشقت در خم فلک غلغلاز چشم خمارینت پیمانه کشد نرگسو ز خط نکارینت در یوزه کند سنبلدیدارت از آن من پیمانه ز بیگانهرخسارت از آن من گلرا بنه بلبلاز طرهٔ مشگینت روز سیهی دارمباشد که شبی بینم بر گردن خویشش غلگریم ز فراق تو بر رهگذر مردمچندانکه همی بندند بر سیل سرشگم پلاز شعله آه من افتد بزمین آتشو ز ناله زار من بیحد بفلک غلغلسودای سخن در سر هر دم بنوای توگوید بضمیر فیض با لهجه تازی قل
«غزل شماره ۵۶۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای جمال هر جمیل و ای جمالت بیمثالهر جمال از تست زانرو دوست میداری جمالاز جمالت پرتوی بر هر جمیل افکندهٔزین سبب دل میبرد هر جانبی صاحب جمالتا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربامیرسد هر دم تجلی از جمال بی زوالمیرباید ز اهل دل دلرا بصد افسونگریحسنهای ذوالجمال و جلوههای ذوالجلالخانه تقوی خراب از سطوت سلطان حسنملک دین ویران ز تیغ لشکر غنج و دلالآن نباشد حسن کان کاهد ز دوران سپهرحسن آن باشد که افزاید بهر روزی کمالآن نباشد کز وی کام دل گردد رواحسن آن باشد که خون از دل بریزد بیقتالحسن آن باشد که جانها را بسوزد بینظیرحسن آن باشد که تنها را گدازد ز انفعالحسن آن باشد که مهرش چون کند در سینه جابا دل آمیزد چو جان آسوده از بیم زوالحسن آن باشد که بشناسد محبت از هوستا دهد آنرا سرافرازی و این را پایمالحسن نشناسد مگر صاحب کمالی کوچو فیضدر ترقی باشد او هر روز و هفته ماه و سال
«غزل شماره ۵۶۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دلاز غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دلجمعیت خاطر مده از دست بهر کار تندر بارگه قدس جان پیوسته در کار است دلگر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جاناز مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دلاز پرتو رخسار او جان مجمع انوار شداز عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دلتا روی او را دیدهام محراب جان ابروی اوستتا چشم او را دیدهام پیوسته بیمار است دلگیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرودتا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دلطرز خرام قامتش یاد از قیامت میدهدجان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دلبر دور شمع روی او پروانهٔ دل بیشماردر تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دلاز روی او در آتشم از موی او در دود و آهاز خوی او جان در بلا در عشق او زار است دلتا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفتکار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دلگاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلاگه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دلدل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جانزان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل
«غزل شماره ۵۶۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~صد شکر که عاقبت سر آمد غم دلکرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دلشد دوزخ من بهشت اندوه و نشاطبگرفت سپاه خرمی عالم دلآمد سحری بدل سرافیل سروشصوری بدمید سور شد ماتم دلیکچند اگر دیو هوا داشت رسیدآخر بسلیمان خرد خاتم دلکوهی شده بود از احد سنگینتراز بس که نشسته بود بر هم غم دلچون دست من از دادن جان کوته بودهر غم که زیاد شد گرفتم کم دلناگه بوزید بادی از عالم قدسبرداشت ز روی غم در هم دلسوز دل از آتش جهنم گذردجنت نرسد بروضهٔ خرم دلدر گریهٔ دل کجا رسد زاری چشمدریای دو دیده گم شود در نم دلهر بار که شد دچار من بود گرانآن یار کجاست کو بود محرم دلاز بس که دلم راز نهان داشت بسوختکو اهل دلی که تا شود همدم دلاین درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیضآید همه از یم کف حاتم دل
«غزل شماره ۵۶۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای فغان از هی هی و هیهای دلسوخت جانم ز آتش سودای دلاین چه فریاد است و افغان در دلمگوش جانم کر شد از غوغای دلاین همه خون جگر از دیده رفتبر نیامد دری از دریای دلمیخورم من خون دل دل خون منچون کنم ای وای من ای وای دلظلمت دل پرده شد بر نور جاننور جان شد محو ظلمتهای دلزخمها بر جانم از دل میرسدآه و فریاد از خیانتهای دلجان نخواهم برد زین دل جز بمرگنیست غیر از کشتن من رای دلعاقبت خونم بخواهد ریختناین هژ بر مست بیپروای دلدل چه میخواهد ز من بهر خدادور سازید از سر من پای دلآفت دنیا و دین من دلستآه از امروز و از فردای دلرفت عمرم در غم دل وای منخون شد این دل در تن من وای دلروز را بر چشم من تاریک کرددود آه و نالهٔ شبهای دلجان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیستتنگنای این بدن جز جای دلپای نه در بحر جان سر سبز توفیض میخشگی تو در صحرای دل