«غزل شماره ۵۶۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غمتا چند بدل غصه نشیند بسر همای صیقلی اشک بیا تا بزدائیماین زنگ که از سینه بهم آمده از غمای بلبل همدرد دمی گوش فرادارمن هم بسرایم بود این غم شودم کمنی نی نکنم از غم هجر تو شکایتاز دوست چه آید همه شادیست نه غم غمشاد است دل اگر از دوست رسد زخمخوش باد تراوقت که گردی پی مرهمهرچند برآورد ز دل گوهر اسرارغواص زبان هیچ ازین بحر نشد کمبسیار سخن بر سخن از سینه زند جوشدل پر شود از قحط سخن گر نزنم دمآید سخن از دل بزبان تا که برآیددربان بآن رو کند از قحطی همدمنازم بدل و سینه دریا دل خود فیضهر چند غم آید بودش جای دگر غم
«غزل شماره ۵۶۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بیا بسرم تا بپات جان بدهمجمال خود بنما تا ز خویشتن برومبخار زار فراق تو راه گم کردمبیا بگلشن وصل ابد نمای رهمبیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسیبود بشادی وصل تو آن نفس بدهمبیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجانبطلعت تو درین تن هزار جان بنهمبیا بیا که فراق تو رنجهام داردبمقدم تو مگر زین بلای بد بجهمبیا بیا و سرم را ز خاک ره بر گیربجاست تا رمقی عنقریب خال رهمبیا بیا که شود سیئات من حسناتتوئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهمبیا بیا که هنوزم نفس در آمدنستبرس بچاره که تن جان بجان جان بدهمبیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کنبنور خویش بیفروز چهرهٔ سیهمگدائی درت از فیض را شود روزیوحید هرم و بر هر دو کون پادشهم
«غزل شماره ۵۶۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~روز میگردد اگر رو مینمائی در شبمجان بتن میآیدم چون مینهی لب بر لبممیرسد هر دم خیالت میبرد از جا دلمچون هوا تأثیر کرد از شوق میگیرد تبمچارهٔ تعلیم کن در هجر جانسوزت مرایا ز وصل روح افزایت بر آور مطلبمنیست خود سنگ دل بیرحم تو آخر چرادر نمیگیرد درو فریاد یا رب یاریمتیغ در کف چون برون آئی بقصد کشتنمجانم از شادی باستقبالت آید تا لبمباد حسنت را فداجان و دل و عمر و حیاهباد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبمگر بدست خویش خواهی کرد بسمل فیض راتا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم
«غزل شماره ۵۷۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر رنج که میرسد بجانماز خود رسدم اگر بدانماز هیچکسم شکایتی نیستاز خویش بخویش در فغانمبر من ازمن غمست و محنتاز بود و نبود ود بجانمدرد دل من ز غیر من نیستخود درد دل و بلای جانمخود سد ره سلوک خویشمخارم که بپای خود نهادمخار پای خودم که با خودیک گام شدن نمیتوانمبار دوش خودم که بر خودپیوسته چو با خودم گرانماز خویش اگر خلاص گردمآن کو در وهم ناید آنمچون فیض ز خویش اگر رهیدمفرمان ده هفت آسمانم
«غزل شماره ۵۷۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نشود کام بر دل ما رامپس بنا کام بگذریم از کامچون که آرام میبرند آخرما نگیریم از نخست آرامعیش بیغش بکام دل چون نیستما بسازیم با بلا ناکامآنکه را نیست پختگی روزیگر بسوزد که ماند آخر خامجاهلان نامها برآوردهعاقلان کرده خویش را گمنامعاقلانرا چه کار با نامستچکند جاهل ار ندارد نامکوری چشم جاهلان ساقیباده جهل سوز ده دو سه جامتا چه سرخوش شویم زان بادهبر سر خود نهیم اول گامبگذریم از سر هوا و هوسعیش بر خویشتن کنیم حرامنفس را با هوا زنیم بداردیو را با هوس کنیم بدامسالک راه حق نخواهد عیشعاشق روی حق نجوید کامبیدلان را مجال عیش کجاسالکانرا بره چه جای مقامدام روح است این سرای غرورمرغ را آشیان نگردد رامخویش را وقف کوی حق سازیممقصد صدق حق کنیم مقامبهرهٔ از لقای حق ببریمپیشتر از قیام روز قیامنیست آنرا که حق شناس بودجز بخلوت سرای حق آرامای صبا چون بعاشقان برسیبرسان از زبان فیض سلام
«غزل شماره ۵۷۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بخوشی بگذریم از هر کامبر سر خود نهیم اول گامرای باش برای آن حق رایکام باشد بکام آن خود کامچونکه رستی ز خود رسی در خودکام یابی چو بگذری از کامنشوی هست تا نگردی نیستنشوی مست تا تو بینی جامدر فکن خویش را در آتش عشقتا نسوزی تمام خامی خامبیخ غم را نمیکند جز عشقظلمت شام کی برد جز نامبند عشقت گشاید از هر بنددام عشقت رهاند از هر دامعشق سازد ز سرّ کار آگهعشق آرد ترا ز حق پیغاممرغ معنی شکار کی شودتتا نگردی تمام چشم چه دامچون زنان تا برنک و بو گرویننهی در حریم مردان گامبچشی جرعهٔ ز بادهٔ عشقتا نگردی چو جام خون آشامخویشتن را بحق سپار ای فیضجز بحق دل نگیردت آرام
«غزل شماره ۵۷۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای خوشا وقت عاشق بد نامحبذا حال رند درد آشامدلبری خواهم و لب کشتیتا زمانی ز عمر گیرم کاملذتی نیست درد و کون مگرلذت عاشقی و باده و جامدود و خاکستر حریق فراقبه ز جان و دل فسردهٔ خامگر نخواهی گل سبو گردیصاف کن دل بدردی ته جامفیض اگر کام جاودان خواهیمست میباش و عاشق و بدناماز حقیقت بگوی در پردهگو سخن را مجاز باشد نام
«غزل شماره ۵۷۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما مستانیم بی می و جامخمها نوشیم بی لب و کامبی نغمه و صوت میسرائیمسیر دو جهان کنیم بیگامپیوسته بگرد دوست گردیمنی سرداریم و نی سرانجامسودا زدگان کوی عشقیمدر ما نسرشتهاند آرامنی وصل بکام دل نه هجرانما سوختهایم و کار ما خامصید عشقیم و هست در خاکاین چرخ که کشته بهر ماداممارا روزی که میسرشتندطشت مستی فتاد از بامشیدای ترا چکار با ننگرسوای غمت چه میکند نامدر وصف نعال عاشقان فیضصافی طبعیست دردی آشام
«غزل شماره ۵۷۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~منم که ساختهٔ دست ابتلای تواممنم که سوختهٔ آتش لقای تواممنم که توی بتویم سرشته از حمدتمنم که موی بمو تابتا ثنای تواممنم که بر قدم دوستان تست سرممنم که بنده و مولای اولیای توامبغیر درگه تو سر فرو نمیآرمخراب و واله و شیدای کبریای توامگرفته روی تو ورای تو دو عالم رامنم که عاشق و حیران روی ورای توامجهان مسخر من من مسخر امرتهمه برای من آمد که من برای توامنبات و معدن و حیوان برای من در کارهمه فدای من و من بجان فدای توامچشیده بادهٔ توحید از ندای الستز خویش رفته و گوینده بلای توامشنیده گوشم تا آیت لقاء اللهنشسته منتظر وعدهٔ لقای توامنشستهام بره نفخهٔ روان بخشتدو چشم دوخته در مقدم صبای توامدلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویشدر انتظار نسیم گرهگشای توامخراب یک نگه از چشم مست خونریزتهلاک یکسخن از لعل جانفزای تواممرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔبمدعای خود ارنه بمدعای توامزمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانهز لطف تست که در خورد آسیای توامکشد چو فیض سر طاعت از خط فرماننعوذ بالله مستوجب بلای توام
«غزل شماره ۵۷۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~منم که شیفتهٔ زلف تو ببوی تواممنم که واله و شیدای تو بموی توامگر التفات کنی سوی من بجای خودستگل سر سبد عاشقان روی توامبزیر پرده نهانست عشق محجوبانمنم که عاشق پیدای روبروی توامترا خلایق گم کرده و نمیجویندز من نهٔ پنهان مست جستجوی توامحدیث بی بصران با تو سرد میباشدمنم که روی برو گرم گفتگوی توامهمه ز جام صبوی خیال خود مستندمنم که مست ز جام تو و صبوی توامشنیدهام که ز کوی تو میوزد بوئینشسته چشم براه گذار بوی توامشنیدهام که ترا رحمتیست بیپایانچهار چشم طمع دوخته بسوی توامشنیدهام که بدان را به نیکوان بخشیامید بسته و حیران خلق و خوی توامز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نیکوستسگم اگر چه ولی از سگان کوی توامبغیر فیض که یارد چنین سخن گفتنمنم که مست تو و مست گفتگوی توام