«غزل شماره ۵۷۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از بوی می عشق برنگ آمدهامباز شه عشق را بچنگ آمدهامکی باشد عاشقی دچارم گردداز صحبت عاقالان بتنگ آمدهامشد خسته بخار زهد اول قدممره را همگی بپای لنگ آمدهاممقصد بنگر ز سختی راه مپرسدر هر قدمی پای بسنگ آمدهامعمرم به شتاب رفت هنگام شبابپیرانه سر این ره به درنگ آمدهامدر صورت اگر بعاقلان می مانمدر معنی لیک شوخ و شنگ آمدهامدر سینهٔ دوستان سردوم چونفیضدر دیدهٔ دشمنان خدنگ آمدهام
«غزل شماره ۵۷۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از کش مکش خرد بتنگ آمدهاموز نام پسندیده بننگ آمدهاماز بس که ز خویش ناخوشیها دیدمبا خویش چو بیگانه بجنگ آمدهامتا دیو فکنده دام افتاده بدامتا نفس گشاده کف بچنگ آمدهامیکذره نماند نور اسلام بدلگوئی که بتازه از فرنگ آمدهامشد روی دلم سیاه از زنگ گناهاز کشور روم سوی زنگ آمدهامشهوت چو نماند در غضب افزودماز خوک چرانی به پلنگ آمدهامگر رنگ امید نیست بر چهرهٔ فیضاز سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
«غزل شماره ۵۷۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینهامدر سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینهامای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تنای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینهامهم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تودینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینهامبارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درتای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینهامبارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوماز تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینهامراهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوماز تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینهاملطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شومگه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینهامخواهیبخوان خواهیبران دل در تو دلبست ازازلگشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینهامجان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربودآخر همان گردد که بود ای مونس دیرینهامفیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی توشیء الهی کوی تو ای مونس دیرینهام
«غزل شماره ۵۸۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میدمد هر دم خیالت روحی اندر قالبمروز میگردد ز خودرشید دلفروزت شبممیتپد دل شمع رویت را چو میبینم ز دورچون شدی نزدیک چون پروانه در تاب و تبممن که تاب دیدن رویت نمیآرم چسانطاقت آن باشدم تا لب گداری بر لبمچون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مراپس وصالت تا چه خواهد کود تا روز و شبمجان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کندای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبمبا تو بدن بیتو بودن هیچیک مقدور نیستچارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربمنیست پایانی رهت را راه خود مقصود نیستماندهام حیران ندانم چیست آخر مطلبمفیض عشقست این شکایت ترک کن تسلیم شومهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم
«غزل شماره ۵۸۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گه جلوه لاهوت دهد جام شرابمگه عشوهٔ نا سوت فریبد بسرابمگه نقل و کباب از کف جانانه ستانمگه فرقت جانانه کند سینه کبابمجز محنت دوریش عقابی نشناسمجز شادی نزدیکی او نیست ثوابمبیدوست یکی تشنه لب گرسنه چشممبا دوست چو باشم همه نانم همه آبمشد عمر گرامی همه در مدرسها صرفکو عشق که فارغ کند از درس و کتابمکو عشق که معمور کند خانه دل راعمریست ز ویرانی دل خانه خرابمتا چند درین باد به سرگشته توان بودای خضر خدا ره بنما راه صوابمفیض و سر تسلیم و رضا بر قدم دوستگر تیغ کشد بر سر من روی نتابم
«غزل شماره ۵۸۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا بعشق تو جان و دل بستمرستم از خویش و با تو پیوستمتا بروی تو چشم بگشادمکافرم گر بغیر دل بستمتا بدیدم گشایش لطفتبر دل انوار قهر را بستممزهٔ قهر یافتم در لطفلطف در قهر هم مزیدستمهوشیارم کنی گه مستیهم ز تو هوشیار و هم مستمتو همانی که بودی از اولمن دم تو بکهنه پیوستمهستی تو بذات تو قایممن دمی نیستم دمی هستمتو بلندی ز خویشتن داریمن بتو عالی و بخود پستمفیض در کفر دید ایمان راتا که زلفت فتاد در شستم
«غزل شماره ۵۸۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کبیرهایست که خود را گمان کنم هستمگناه دیگر آن کز می خودی مستمگناه خویش خودم دوزخ خودم هم خوداگر ز خویش برستم ز هول پل رستمبروی من ز سوی حق گشود چندین درز سوی خویش دری چون بر وی خود بستمبود بد دو جهان جمله در من و از منز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستممگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردمکه تو کریمی و من از خرد تهی دستماگرچه مستم با هوشیار همراهمکه گر ز پای درآیم بگیرد او دستمشکار معرفت خویش را فکندم دامبرون نیامد ازین بحر جز تهی دستمبپای مردی عشق ار شکست خویش دهمچو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
«غزل شماره ۵۸۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من هماندم که با تو پیوستممهر از هرچه جز تو بگسستمتا گشادم بکوی عشقت پایرفت تقوی و دانش از دستمبگسستم ز خویش و بیگانهروز اول که با تو دل بستمهیچ طرفی نبستم از عشقتغیر ازین کو دو کون بگسستمچونکه نتوانم از تو دل برداشتبر جفای تو نیز دل بستمساغرم گر دهی و گر ندهیکه ز چشمان مست تو مستمگفته بودی ز چیست خستگیشخستگیهای چشم تو خستمبسته تر شد ز پیچش زلفتکو امید خلاص ازین شستمفیض چون زلف تست کافر اگریکسر موی از غمت رستم
«غزل شماره ۵۸۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نه من امروز بدل نقش خیالت بستمروزگاریست که از بادهٔ عشقت مستمکردم آلوده بمی جامهٔ تقوی و صلاحآه گر دامن پاک تو نگیرد دستمنسبت قد تو با سرو صنوبر کردمپیش چشم تو ز کوته نظریها بستمبستم این عهد که پیمانه کشی ترک کنمباز در عهد تو پیمان شکن آن بشکستممحتسب بهر خدا هیچ مگو با خود باشکه من از روز ازل آنچه نمودم هستمنه من امروز شدم عاشق و پیمانه پرستاز دم صبح ازل تا بقیامت مستمفیض تا چند بزنجیر خرد باشد بندشکر لله که دیوانه شدم وارستم
«غزل شماره ۵۸۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستماحرام طواف حرم کوی تو بستمآتش زدم آن خرقه پشمینه سالوسبر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستمرندی و نظر بازی و شیدایی و مستیچندین هنر استاد غمت داد بدستماز مسجدو محراب شدم سوی خراباتتسبیح بیفکندم و زنار به بستمبفروختم آن زهد ریا را بمی لعلاکنون بدر میکده ها باده بدستمبودم به صلاح و ورع و زهد گرفتارصد شکر که عشق آمد و زین جمله برستمچون فیض بریدم ز همه خلق به یکباربر خواستم از خود به ره دوست نشستم