«غزل شماره ۵۸۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از می لعل لب و نوش دهانت مستموز شکر خنده و تقریر و بیانت مستممستی من ز لب لعل تو امروزی نیستسالها شد که ز صهبای لبانت مستمنه همین مستیم از دیدن روی تو بودبل زیاد تو و از نام و نشانت مستمتو گرم روی نمائی و گرم ننمائیکز پی عشق نهان در دل و جانت مستمنگهی جانب من گر فکنی ور نکنیکه من از غمزهٔ خونریز نهانت مستمگر ترا هست دهانی و میانی ور نیستکه من از ذکر دهان فکر میانت مستمفیض هرگاه که از دوست سخن میگوئیاز می روح فزای سخنانت مستم
«غزل شماره ۵۸۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتمپیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتمپیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مهبر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتمپیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مهپیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتمکی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نامکز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتمپیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر اوحرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتمیاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بوداز دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتمیاد ایامی که با او بودم و بیخویشتنعیشها با یار خود در عالم زر داشتمیاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزیدعقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتمگاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفندلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتمگاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیاعشرت ماهی و آئین سمندر داشتمرسم بینائی و آئین توانائیم بوددر ازل آئینه و ملک سکندر داشتممن ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطنبهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتمعشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجردر وصالش بیعنا عیشی مصور داشتمشکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابدخویشتن را در بقای او معمر داشتمفیض میداند که مقصودم از این افسانه چیستآشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
«غزل شماره ۵۸۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یکبوسه از آن دو لب گرفتمز آن بادهٔ بوالعجب گرفتمز آن تنگ دهان شکر مزیدمز آن نخل روان رطب گرفتممهرش بدل شکسته بستمذکر خیرش بلب گرفتمزان مصحف روی خواندم آیاتز آن زلف بحق سبب گرفتمتیر نگهش بروز خوردمتار زلفش بشب گرفتمبس فیض کز آن جمال بردمبس کام که بی طلب گرفتممیها خوردم بر غم زهاداز بیادبان ادب گرفتماندوه بعاقلان سپردمعاشق شدم و طرب گرفتمرو جانب قدس کردم آخرچون فیض ره عجب گرفتم
«غزل شماره ۵۹۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتمندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتمفتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوشکه در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتموجودم مانع غواصی دریای وحدت بودغبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتمبرون عالم فانی بدیدم عالمی باقیاز این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتمسفر کردم در ارکان نبات و جانور چندیکه تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتمدرین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئیز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتمحیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدمظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتمفراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردمولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتمشدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیضندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
«غزل شماره ۵۹۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردمببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردمبه پیش من برفت او با دل صد جای ریش منز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردمنیابم زو اثر هر چند کوه و دشت پیمایمنگوید زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردمنه پیکی میرسد ز آن کو نه بادی میوزد زانسوبهر سو هر دم آرم رو بگرد خویشتن گردمچو می نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرمچسان در جستجوی او میان انجمن گودمخیالش چون ببر گیرم ز سر تا پای گردم اوز خود بیرون روم از خویشتن بیخویشتن گودمقدش را چون بیاد آرم تو گوئی سرو شمشادمرخش چون در خیال آرم شوم گل نسترن گردمحدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون منجهانی را بدام آرم کمند مرد و زن گردمچو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشکممزاج آهوان گیرم بصحرای ختن گردمچو چشمش در نظر آرم گهی بیمار و گه مستمدر آن مستی شوم صیاد صید خویشتن گردملبش چون در ضمیر آرم یکی ساغر شوم پر میز دندانش چو یاد آرم همه درّ عدن گردمبفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیممحالی را کنم جا بر محل صید سخن گردمحدیث آن میان چون در میان آید شوم موئیندانم نیستم هستم میان شک و ظن گردمچو دور از کار میبویم بهرجا فیض بیهودهبیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم
«غزل شماره ۵۹۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادماین عبادت بارادت کنم و آزادمدم بدم صورت خوبت بنظر میآرمتا خیال خودی و خود برود از یادمهر خیال تو مرا عید نو و نوروزیستشادئی دم بدم آید بمبارکبادمعید نوروز من آنست که بینم رویتعید قربان که لقای تو کند بنیادمبخیال تو بود زندهٔ جاوید دلمگر خیال تو نباشد گرهی بر بادمگر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاریور بود خواهش تو در همه کار استادممیزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویشدر حقیقت که تو شیرینی و من فرهادمگر ببازم سر خود در قدمت بهر چهامکرد استاد ازل بهر همین بنیادمبهر جان باختن از جان جهان آمدهامبهر قربان شدن از مادر فطرت زادممیگسستم ز بقا تا بلقا پیوندمبهر برخواستن ازواج بقا افتادمفیض ترسد که غم عشق کند ویرانشمینداند که ز ویرانی عشق آبادماین جواب غزل حافظ شیراز که گفتبندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
«غزل شماره ۵۹۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دم بدم از تو غمی میرسد و من شادمبند بر بند من افزاید و من آزادمعید قربان من آندم که فدای تو شومعید نوروز که آئی بمبارکبادمیاد آنروز که دل بردی و جان میرقصیدکاش صد جان دگر بر سر آن میدادممرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگرکرد پروازی و در دام بلا افتادمگر نگیری تو مرا دست درآیم از پایبرسی گر تو بجائی نرسد فریادمآهی ار سر دهم از پای در آرد آهمگریه بنیاد کنم سیل کند بنیادمزدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده استبیستونیست فراق تو و من فرهادمیاد من خواه بکن خواه مکن مختاریلیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادممیشوم پیر و جوان میشودم در سر عشقبهر عشق تو مگر مادر گیتی زادمگاه ویرانم و از خویش بود ویرانیمگاه آباد و ز معماری تو آبادمداد از تو بتو آرم که نباشد جایزفیض را این که به بیگانه رساند دادماین جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفتزلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
«غزل شماره ۵۹۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من ببوی خوش تو دلشادمور نه از خود گرهی بر بادمشوم از خویش بهر لحظه خرابکند آن لطف خفی آبادمبی نسیمت بردم باد صبالطف کن تا نهی بر بادمای خوش آندم که مرا یاد کنیای که یکدم نروی از یادملطف پنهان ز دلم باز مگیرکه درین لطف نهانی زادملطف تو گر نبود با غم توقهر این غم بکند بنیادمنرسی گر تو بفریاد دلماز فلک هم گذرد فریادمبیستون غمت و تیشهٔ صبرکه تو شیرینی و من فرهادمکمر بندگیت بست چو فیضاز غم هر دو جهان آزادم
«غزل شماره ۵۹۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چو دل در عشق میبستم ز خود خود را رها کردمملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردمنظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستیز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردملبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفتز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردمقرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفشقراری یافت دل در بیقراری جابجا کردمندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندیدر آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردمحیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدمزدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردمچه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودیجفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردمرهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمیگوئیچرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردمبزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیضبجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم
«غزل شماره ۵۹۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رسید از دوست پیغامی که مستانرا نظر کردمشدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردمچوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوستبیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردمچوجان آهنگجانان کرد وصل دوست شد نزدیکز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردمبیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزدسرشگم را بدریای خیال او گهر کردمز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاریاز آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردمقضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشیبیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردمبدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر استز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردمشراری از دمم تا کم نگردد از دم سردیبهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردماگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور استهجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم