انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 98:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۵۸۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از می لعل لب و نوش دهانت مستم
وز شکر خنده و تقریر و بیانت مستم

مستی من ز لب لعل تو امروزی نیست
سالها شد که ز صهبای لبانت مستم

نه همین مستیم از دیدن روی تو بود
بل زیاد تو و از نام و نشانت مستم

تو گرم روی نمائی و گرم ننمائی
کز پی عشق نهان در دل و جانت مستم

نگهی جانب من گر فکنی ور نکنی
که من از غمزهٔ خونریز نهانت مستم

گر ترا هست دهانی و میانی ور نیست
که من از ذکر دهان فکر میانت مستم

فیض هرگاه که از دوست سخن میگوئی
از می روح فزای سخنانت مستم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۸۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم

پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم

پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم

کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم

پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت می‌نوشتم کلک و دفتر داشتم

یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم

یاد ایامی که با او بودم و بی‌خویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم

یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم

گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم

گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم

رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم

من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم

عشرتی میخواستم پیوسته بی‌آسیب هجر
در وصالش بی‌عنا عیشی مصور داشتم

شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم

فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۸۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یکبوسه از آن دو لب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم

ز آن تنگ دهان شکر مزیدم
ز آن نخل روان رطب گرفتم

مهرش بدل شکسته بستم
ذکر خیرش بلب گرفتم

زان مصحف روی خواندم آیات
ز آن زلف بحق سبب گرفتم

تیر نگهش بروز خوردم
تار زلفش بشب گرفتم

بس فیض کز آن جمال بردم
بس کام که بی طلب گرفتم

میها خوردم بر غم زهاد
از بی‌ادبان ادب گرفتم

اندوه بعاقلان سپردم
عاشق شدم و طرب گرفتم

رو جانب قدس کردم آخر
چون فیض ره عجب گرفتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم

فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم

وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم

برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم

سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم

درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم

حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم

فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم

شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردم
ببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم

به پیش من برفت او با دل صد جای ریش من
ز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردم

نیابم زو اثر هر چند کوه و دشت پیمایم
نگوید زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردم

نه پیکی میرسد ز آن کو نه بادی میوزد زانسو
بهر سو هر دم آرم رو بگرد خویشتن گردم

چو می نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرم
چسان در جستجوی او میان انجمن گودم

خیالش چون ببر گیرم ز سر تا پای گردم او
ز خود بیرون روم از خویشتن بیخویشتن گودم

قدش را چون بیاد آرم تو گوئی سرو شمشادم
رخش چون در خیال آرم شوم گل نسترن گردم

حدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون من
جهانی را بدام آرم کمند مرد و زن گردم

چو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشکم
مزاج آهوان گیرم بصحرای ختن گردم

چو چشمش در نظر آرم گهی بیمار و گه مستم
در آن مستی شوم صیاد صید خویشتن گردم

لبش چون در ضمیر آرم یکی ساغر شوم پر می
ز دندانش چو یاد آرم همه درّ عدن گردم

بفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیم
محالی را کنم جا بر محل صید سخن گردم

حدیث آن میان چون در میان آید شوم موئی
ندانم نیستم هستم میان شک و ظن گردم

چو دور از کار می‌بویم بهرجا فیض بیهوده
بیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم

دم بدم صورت خوبت بنظر می‌آرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم

هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم

عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم

بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم

گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم

میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم

گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم

بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم

میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم

فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم

این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم
بند بر بند من افزاید و من آزادم

عید قربان من آندم که فدای تو شوم
عید نوروز که آئی بمبارکبادم

یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید
کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم

مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر
کرد پروازی و در دام بلا افتادم

گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای
برسی گر تو بجائی نرسد فریادم

آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم
گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم

زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است
بیستونیست فراق تو و من فرهادم

یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری
لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم

میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم

گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم
گاه آباد و ز معماری تو آبادم

داد از تو بتو آرم که نباشد جایز
فیض را این که به بیگانه رساند دادم

این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من ببوی خوش تو دلشادم
ور نه از خود گرهی بر بادم

شوم از خویش بهر لحظه خراب
کند آن لطف خفی آبادم

بی نسیمت بردم باد صبا
لطف کن تا نهی بر بادم

ای خوش آندم که مرا یاد کنی
ای که یکدم نروی از یادم

لطف پنهان ز دلم باز مگیر
که درین لطف نهانی زادم

لطف تو گر نبود با غم تو
قهر این غم بکند بنیادم

نرسی گر تو بفریاد دلم
از فلک هم گذرد فریادم

بیستون غمت و تیشهٔ صبر
که تو شیرینی و من فرهادم

کمر بندگیت بست چو فیض
از غم هر دو جهان آزادم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چو دل در عشق می‌بستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم

نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی
ز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردم

لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم

قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش
قراری یافت دل در بیقراری جابجا کردم

ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی
در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم

حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم
زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم

چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم

رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمی‌گوئی
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم

بزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیض
بجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۵۹۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
رسید از دوست پیغامی که مستانرا نظر کردم
شدم من مست پیغامش ز خود بیخود سفر کردم

چوره بردم بکوی دوست کی گنجم دگر درپوست
بیفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم

چوجان آهنگ‌جانان کرد وصل دوست شد نزدیک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم

بیاد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ریزد
سرشگم را بدریای خیال او گهر کردم

ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حکمت شود جاری
از آن زاری مدد یابم که در وقت سحر کردم

قضا افکند هر گه سوی من تیر فراموشی
بیادش تازه کردم جان خیالش را سپر کردم

بدستم خیری ار جاری شود زان منبع خیر است
ز من گر طاعتی آید نه پنداری هنر کردم

شراری از دمم تا کم نگردد از دم سردی
بهر جا زاهد خشکی که دیدم زو حذر کردم

اگر بیوقت و بیجا فیض رازی گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 60 از 98:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA