«غزل شماره ۶۲۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خویشتن را در هوا کردیم گمجاده در راه خدا کردیم گماز عدم ما تا باقلیم وجودآمدیم و راه را کردیم گممنزل و مقصود و راه و راه روجمله را در ابتدا کردیم گمسالک و مسلوک و مسلوک الیهجمله ما بودیم و ما کردیم گمهرچه ما را بو در اجناس و نقودجمله را در راهها کردیم گمز ابتدا کردیم چون آهنگ راهگ؟ اول خویش را کردیم گمبر در شه چون عطا جویان شدیمشاه را اندر عطا کردیم گمکس نمیداند که چون شد کار ماخود چه بود و این چرا کردیم گمنیست پیدا کاخر این کار چیستز ابتدا تا انتها کردیم گمگشت پنهان طرز جستجوی ماهر چرا ما جابجا کردیم گمبگذریم از جستجو و گفتگوچونکه ما سر رشته را کردیم گمگفتها بر جُستهها شد پردهاجُستها در گفتها کردیم گمفیض را جان رفت در سودای اوعمر در اندیشها کردیم گمیافتیم آخر درون خویشتنهر چرادرهر کجا کردیم گم
«غزل شماره ۶۲۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالمبدرد بیدوای دوست خرسندم خوشا حالمندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالمز دل خار تعلق یک بیک کندم خوشا حالمبرون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایشدگر خود را درون خاک افکندم خوشا حالمبجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالماز آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالمجمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کردوجود خویش را از خویشتن کندم خوشا حالمخیالش در نظر پیوسته هست اما پسندم نیستبدیدار جمالش آرزومندم خوشا حالمگهی حیران آن رویم گهی آشفته زان رویمگهی گریم بحال خودگهی خندم خوشا حالمچو حرف یار میگویم دهانم میشود شیریندهان چه پای تا سر آنزمان قندم خوشا حالماز آن خوشنود میباشم چو فیض از گفتهای خودکه حرف اوست کان بر خویشتن بندم خوشا حالم
«غزل شماره ۶۲۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای ز الطاف تو شیرین کاممتهی از باده مگردان جاممچون در خانه برویم بستیماه رویت بنما از باممای که نامت بودم ورد زبانچه شود گر تو بپرسی نامممن که پیوسته ثناگوی توامسزد ارگاه دهی دشناممدلبرا چارهٔ آموز مراتا بکی زهر غمت آشامممردم از غصه و کارم نگشودسوختم ز آتش عشق و خاممکام فیض از لب خود شیرین کنای ز الطاف تو شیرین کامم
«غزل شماره ۶۳۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شهد لطفست گهی در کاممز هر قهر است گهی در جاممگه می تلخ دهی زان لب و چشمگاه نقل و شکر و باداممگاهی از لطف کنی تحسینمگاهی از قهر دهی دشنامممن گرفتار توام حاجت نیستزحمت آنکه کشی در داممروز و شب می نشناسم الاوصل تو صبح و فراقت شاممسوختم ز آتش هجران و هنوزدر ره چارهٔ وصلت خاممفیض را شکر وصالت بچشانچند در هجر تو زهر آشامم
«غزل شماره ۶۳۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زهر قهر ار تو کنی در جاممخوشتر از شهد بود در کاممنوش لطف تو چه شکر نوشمزهر قهر تو چه شهد آشاممکی ز چنگال بلا اندیشممن که شاهین غمت را راممای ز چشمت دو جهان مست و خرابتهی از باده مگردان جامملطفها چند کنی در پردهپرده برگیر و بر آور کاممبیلقای تو ندارم آرامچون کنم چون کنم تو آراممکامفیض از تو دمی تلخ مبادای ز الطاف تو شیرین کامم
«غزل شماره ۶۳۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خدایا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصیانممبین در کردهٔ زشتم به بین در نور ایمانمتو گفتی بندهٔ خواهم که اخلاصی در او باشدچه در دست تو میباشد گر اخلاصم دهی آنمدُر ایمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتمغبار شرک خود رفتم سزد بخشی گناهانمتو اهل سحر را دادی بجنت جا باسلامیمرا هم جا دهی شاید چه شد آخر مسلمانمچو مهر دوستانت را نهادی در دل ریشمچو باشد مهر ایشانم دهد جا نزد ایشانمچو بغض دشمنانت را نهادی در دل تنگمشود گر بغض آنانم برون آرد ز نیرانمبفرمان رفتهام گاهی سجودی کردهام گاهینمیارزد اگر کاهی در آتش خود مسوزانمندارم بر تو من منت که کردم گه گهی خدمتترا بر من بودمنت که دادی قدرت آنمچو دور از من نهٔ یا رب مرا مپسند دور از خودبنزدیکیت جمعم کن که دور از تو پریشانمچو بی یادم نمیباشی مرا بییاد خود مگذاربیاد خود کن آبادم که بییاد تو ویرانمدلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیستبده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانمدلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافلچو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانمدلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازداز این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانمچو حشر هر کسی با دوستانش میکنی یا ربمرا نزد علی جا ده که او را از محبانممحب آل پیغمبر نمیسوزد در آتش فیضچو دارم مهرشان در دل چه ترسانی ز نیرانم
«غزل شماره ۶۳۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از آن ز صحبت یاران کشیده دامانمکه صحبت دیگری میکشد گریبانمچو خلوتست دل ید در و دل آرامیبپاسبانی دل در توقع آنمز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشترز راحتی که رسد از فلان و بهمانمگذشت آنکه بصحبت نشاط رو میدادکنون بمجلس صحبت به بیتالاحزانمکجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندمچه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانمکجا شد آنکه بگردون فغان من میرفتگره گره شده اکنون سینه افغانمکجاست یار موافق رفیق روحانیبلطف جمع کند خاطر پریشانمیکیست یار من و نیست غیر او یاریولیک در طلبش چارهٔ نمیدانمبسوی چاره نبردم رهی به بیداریمگر به خواب به بینم که چیست درمانمخیال دوست چنان میزند ره خوابمکه خواب مرگ گمان میشود که نتوانمز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشیبگو بیا که روانرا بپاش افشانمدل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهدبگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
«غزل شماره ۶۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شب تار است روز من بیا خورشید تابانمروان سوز است سوز من بیا ای راحت جانمبیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینمدمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانمترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهمبغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانمز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خندهز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانمزنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوشکدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانمز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبینه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانمگروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهلمن دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
«غزل شماره ۶۳۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وه که جان یا تنم نمیدانماین توئی یا منم نمیدانمخویش را از تو فرق نتوانمدوست از دشمنم نمیدانمبا منی و ز فراق میسوزمگلشنم گلخنم نمیدانمروی و زلف تو قبلهام شب روزکافرم مؤمنم نمیدانمخم ابروی تست یا محرابرهبر از رهزنم نمیدانمجامه دانم که میدرم بر تنجیب از دامنم نمیدانممحو در عشق تو شدم چون فیضعشق تو یا منم نمیدانم
«غزل شماره ۶۳۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانمرسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانمدل من مست جانانست و جانانش همی بایدبهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانموصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شبمن این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانمزخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندممن این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانمز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدمخودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانمیکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشمدوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانمدلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدانز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانمسخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویمچو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانممن نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانندزبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم