انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 98:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۶۳۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من آئین جدائی را نمیدانم نمیدانم
من او، او من دو تائی را نمیدانم نمیدانم

بود بر جان گوارا هر چه آنمه میکند با من
وفا و بیوفائی را نمیدانم نمیدانم

گدائی میکنم از حسن خوبان این نعیمم بس
نعیم پادشائی را نمیدانم نمیدانم

بغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بس
طریق روشنائی را نمیدانم نمیدانم

ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم

نچینم خوشه خود را میزنم بر خرمن آن مه
من آئین گدائی را نمیدانم نمیدانم

همیشه عشق ورزم فیض با روی نکو رویان
ازیشان من رهائی را نمیدانم نمیدانم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۳۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چنان شدم که قبیح از حسن نمی‌دانم
مپرس مسئله از من که من نمی‌دانم

جنون عشق سراپای من گرفت از من
چنان که پای ز سر سر ز تن نمی‌دانم

مر از خویش برون کرد و جای من بنشست
کنون رهی بسوی خویشتن نمی‌دانم

شراب حسن از وصاف میکشم بیظرف
صراحی و قدح و جام و دن نمی‌دانم

بهر کجا نگرم روی خوب او بینم
خصوص گلشن و طرف چمن نمی‌دانم

چو وصف او کنم از پای تا بسر سخنم
زبان و لب نشناسم دهن نمی‌دانم

حدیث او همه جا آشکار می‌گویم
درون خلوت از انجمن نمی‌دانم

کند چو معنی او جلوه میشوم معنی
حروف را نشناسم سخن نمی‌دانم

شود تنم همه جان صورتش چه جلوه کند
چه جان شدم همه تن جان ز تن نمی‌دانم

چو یاد او کنم از پای تا بسر شوم او
چو او شدم همه من ما و من نمی‌دانم

چو من شدم همه او و شد او تمامی من
روان ز قالب جان از بدن نمی‌دانم

وصال او همه جا چون میسرست مرا
طلل نجویم و ربع و دمن نمی‌دانم

مرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاست
دگر دیار غریب از وطن نمی‌دانم

ببوی او همه کس را عزیز می‌دارم
چو فیض خاک رهم ما و من نمی‌دانم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
«غزل شماره ۶۳۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عمر عزیز تا یکی صرف در آرزو کنم
های بیا که آرزو جمله فدای هو کنم

چند خجل کند مرا توبهٔ آبروی بر
میسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنم

اشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ من
سنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنم

عشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورم
گر فتد او بدست من بین که باو چها کنم

رخ بنمای پیر من چند بخانقاه تن
نعره‌های هازنم مستی هوی هو کنم

چند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدن
بفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنم

رو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تن
بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنم

جا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهم
آب طلب کنی ز من دیده برات جو کنم

خانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تو
منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنم

هم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درن
هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنم

کی بود ‌آنکه مست‌مست شسته زغیر دوست دست
پشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنم

گه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوه
گه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنم

گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم
گه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنم

باز بده به فیض نقد هر‌ آنچه میدهی بده
عمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از دور بر خرامش قدت ثنا کنم
نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم

دارم بزیر پرده ناموس مستیی
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم

صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم

عالم بسوزد از نفس آتشین من
حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم

تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن
حاشا ز دست دامن مستی رها کنم

گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر
دیوانه‌ام مگر که چنین کارها کنم

هر ذره در را بدوائی خریده‌ایم
من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم

بر آستان دوست نهادم سر نیاز
شاید بروی خویش در فیض وا کنم

بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم

از بهر یکنظر که بسوی من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم

در بحر آتشین بود ار گوهی مراد
تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم

فیضم گرفته است جهانرا فروغ من
در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میل صحرا گر کنی من سینه را صحرا کنم
میل دریا گر کنی من دیده را دریا کنم

گر تو خواهی عالمی ویران کنی در یکنفس
من بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنم

گر هوای لاله و گل داری از خون جگر
بادها در چشم دارم داغها پیدا کنم

شد خیالی این تن من گر چراغی بایدت
من درین فانوس شمع از نور جان برپا کنم

برق و رعدی گر هوس داری نفس را دم دهم
بند از پای فغان و ناله دل وا کنم

هرچه خواهی میتوانم خویش را گر آنچنان
جای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنم

آتش از سوز درون خود بر آرم چون چنار
شعلهٔ گردم چو یاد آن رخ حمرا کنم

گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من
خرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنم

گر ز سوز فیض می‌خواهی که باشی باخبر
آتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میتوانم ز آب دیده دشت را دریا کنم
یا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنم

می‌توانم بر کنم از سینه آه آتشین
نه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنم

دست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش می‌توانم عالمی را لا کنم

از محبت هست پنهان در دل من آتشی
هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنم

هست جانم قابل اسرار علم من لدن
می‌توانم خویش را تا جنت الماوا کنم

می‌توانم از زمین بر کام دل گامی نهم
گام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم

می‌توانم عالمی آباد کردن از نفس
روی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنم

تو بچشم کم مبین در من عصای موسیم
خویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم

میتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشم
از ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنم

ذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلاف
شر ابلیس از سر فرزند‌ آدم وا کنم

از حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوم
میتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم

از کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبان
عالمی در مهر او آشفته و شیدا کنم

بسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیک
در ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنم

میتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیب
گر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنم

وقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتی
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم
هجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنم

من خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنم
چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم

بر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنم

ز آب حیاه حق چون یافتم من زندگی
این مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

تن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم

در لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم

زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنم

رندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهان
بازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنم

با تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنم

از آب من گردان بود من نان گردون کی خورم
چون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنم

مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشه‌اش چون گوشهٔ نان بشکنم

بهرام اگر تیرم زند با زهره‌اش زهره درم
هم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنم

خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم

ای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بتر
تا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۳۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق تو کوتا که حرز جان کنم
بعد از آن جان و دلش قربان کنم

همتی کو تا بظلمت در روم
جست و جوی چشمه حیوان کنم

هست انبان معانی در دلم
هر چه یابم اندرین انبان کنم

شکر لله دید سرم داده‌اند
سر فرازم سیر در قرآن کنم

طاعت حق راست این در را کلید
آنچه فرموده است حق من آن کنم

اهل بیت مصطفا وجه اللهند
روی دل را جانب ایشان کنم

سر نهم در سیر قرآن و حدیث
کار جانرا سر بسر سامان کنم

فیض برخیز آنچه بتوانی بکن
چند گوئی این کنم یا آن کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فرمان نمیبرد این دل چه‌سان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم

دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چه‌سان کنم

روز ازل جنون و خرد بخش کرده‌اند
مجنون بسعی بیهده عاقل چه‌سان کنم

نقص و کمال جمله خلایق نوشته‌اند
آنرا که ناقص آمده کامل چه‌سان کنم

با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چه‌سان کنم

دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چه‌سان کنم

کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چه‌سان کنم

افتاده‌ام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چه‌سان کنم

آزادگان چست بمنزل رسیده‌اند
با ننگ واپسی من کاهل چه‌سان کنم

فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۴۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پیوسته خستهٔ غم یارم چه‌سان کنم
در عشق آن نگار فکارم چه‌سان کنم

موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چه‌سان کنم

بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چه‌سان کنم

چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چه‌سان کنم

چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چه‌سان کنم

از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چه‌سان کنم

روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چه‌سان کنم

گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چه‌سان کنم

گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چه‌سان کنم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 65 از 98:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA