«غزل شماره ۶۳۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من آئین جدائی را نمیدانم نمیدانممن او، او من دو تائی را نمیدانم نمیدانمبود بر جان گوارا هر چه آنمه میکند با منوفا و بیوفائی را نمیدانم نمیدانمگدائی میکنم از حسن خوبان این نعیمم بسنعیم پادشائی را نمیدانم نمیدانمبغیر از مهر مه رویان که تابد بر دل و جان بسطریق روشنائی را نمیدانم نمیدانمز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چینمرسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانمنچینم خوشه خود را میزنم بر خرمن آن مهمن آئین گدائی را نمیدانم نمیدانمهمیشه عشق ورزم فیض با روی نکو رویانازیشان من رهائی را نمیدانم نمیدانم
«غزل شماره ۶۳۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چنان شدم که قبیح از حسن نمیدانممپرس مسئله از من که من نمیدانمجنون عشق سراپای من گرفت از منچنان که پای ز سر سر ز تن نمیدانممر از خویش برون کرد و جای من بنشستکنون رهی بسوی خویشتن نمیدانمشراب حسن از وصاف میکشم بیظرفصراحی و قدح و جام و دن نمیدانمبهر کجا نگرم روی خوب او بینمخصوص گلشن و طرف چمن نمیدانمچو وصف او کنم از پای تا بسر سخنمزبان و لب نشناسم دهن نمیدانمحدیث او همه جا آشکار میگویمدرون خلوت از انجمن نمیدانمکند چو معنی او جلوه میشوم معنیحروف را نشناسم سخن نمیدانمشود تنم همه جان صورتش چه جلوه کندچه جان شدم همه تن جان ز تن نمیدانمچو یاد او کنم از پای تا بسر شوم اوچو او شدم همه من ما و من نمیدانمچو من شدم همه او و شد او تمامی منروان ز قالب جان از بدن نمیدانموصال او همه جا چون میسرست مراطلل نجویم و ربع و دمن نمیدانممرا وطن چو شد آنجا که یار من آنجاستدگر دیار غریب از وطن نمیدانمببوی او همه کس را عزیز میدارمچو فیض خاک رهم ما و من نمیدانم
«غزل شماره ۶۳۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عمر عزیز تا یکی صرف در آرزو کنمهای بیا که آرزو جمله فدای هو کنمچند خجل کند مرا توبهٔ آبروی برمیسزد ار ز توبه خون ریزم و آنرو کنماشتر لنک لنک من پاش خورد بسنگ منسنگ دگر چه افکنم زحمت او دو تو کنمعشوهٔ توبه میخری یاری توبه میخورمگر فتد او بدست من بین که باو چها کنمرخ بنمای پیر من چند بخانقاه تننعرههای هازنم مستی هوی هو کنمچند تنم بگرد تن بخیه زنم برین بدنبفکنم این تن و بجان روی بجستجو کنمرو چو کنی بسوی من جان شودم تمام تنبس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو کنمجا طلبی ز من ترا بر سر خویش جا دهمآب طلب کنی ز من دیده برات جو کنمخانه سر ز ما سوی پاک کنم برای تومنزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو کنمهم بشراب عشق تن پاک کنم ز هر درنهم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو کنمکی بود آنکه مستمست شسته زغیر دوست دستپشت کنم بهر چه هست روی بروی او کنمگه بوصال روی او جان کنم از شکوه کوهگه ز خیال موی او شخص بدن چو مو کنمگه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهمگه بخطاب انت انت گاه بعیب هو کنمباز بده به فیض نقد هر آنچه میدهی بدهعمر عزیز تابکی صرف در آرزو کنم
«غزل شماره ۶۴۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دور بر خرامش قدت ثنا کنمنزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنمدارم بزیر پرده ناموس مستییتا آنزمان که پرده بر افتد چها کنمصد راه عقل بسته شود اهل هوش راگر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنمعالم بسوزد از نفس آتشین منحرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنمتا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تنحاشا ز دست دامن مستی رها کنمگویند ترک عشق و ره عقل پیش گیردیوانهام مگر که چنین کارها کنمهر ذره در را بدوائی خریدهایممن آن نیم که درد بدرمان دوا کنمبر آستان دوست نهادم سر نیازشاید بروی خویش در فیض وا کنمبر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنمباشد که در دلش ز ره عجز جا کنماز بهر یکنظر که بسوی من افکندجا دارد ار هزار سحرگه دعا کنمدر بحر آتشین بود ار گوهی مرادتا نایدم بکف بدل و جان شنا کنمفیضم گرفته است جهانرا فروغ مندر یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم
«غزل شماره ۶۴۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میل صحرا گر کنی من سینه را صحرا کنممیل دریا گر کنی من دیده را دریا کنمگر تو خواهی عالمی ویران کنی در یکنفسمن بمژگان راه سیل از دیده خود وا کنمگر هوای لاله و گل داری از خون جگربادها در چشم دارم داغها پیدا کنمشد خیالی این تن من گر چراغی بایدتمن درین فانوس شمع از نور جان برپا کنمبرق و رعدی گر هوس داری نفس را دم دهمبند از پای فغان و ناله دل وا کنمهرچه خواهی میتوانم خویش را گر آنچنانجای آن دارد گرت یکذره در دل جا کنمآتش از سوز درون خود بر آرم چون چنارشعلهٔ گردم چو یاد آن رخ حمرا کنمگر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک منخرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنمگر ز سوز فیض میخواهی که باشی باخبرآتش پنهان دل را در نفس پیدا کنم
«غزل شماره ۶۴۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میتوانم ز آب دیده دشت را دریا کنمیا ازین سیل دما دم کوه را صحرا کنممیتوانم بر کنم از سینه آه آتشیننه فلک را در نفس یک تودهٔ غبرا کنمدست اگر از دیده برگیرم نفس را سر دهمز آب و آتش میتوانم عالمی را لا کنماز محبت هست پنهان در دل من آتشیهفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پیدا کنمهست جانم قابل اسرار علم من لدنمیتوانم خویش را تا جنت الماوا کنممیتوانم از زمین بر کام دل گامی نهمگام دیگر بر فراز چرخ هفتم جا کنممیتوانم عالمی آباد کردن از نفسروی دلرا گر بسوی خواجهٔ بطحا کنمتو بچشم کم مبین در من عصای موسیمخویش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنممیتوانم هر دو عالم را بیکدم در کشماز ولایات علی گر نکتهٔ پیدا کنمذوالفقار مهر او بیرون کشم چون از غلافشر ابلیس از سر فرزند آدم وا کنماز حدیث جانفزایش یکسخن چون بشنوممیتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنماز کتاب فضلش ار یکحرف آرم بر زبانعالمی در مهر او آشفته و شیدا کنمبسته گردد بر رخم درهای دوزخ یک بیکدر ثنای او دهانرا چون بحرفی وا کنممیتوانم گشت واقف از رموز سرّ غیبگر ز خاک رهگذارش دیده را بینا کنموقت آن شدفیض گیرم ز اهل دنیا عزلتیلب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم
«غزل شماره ۶۴۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنمهجران چو میفرمایدم حاشا که فرمان بشکنممن خدمت جانان کنم آنرا که گوید آن کنمچیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنمبر نفس دون غالب شدم چون من بتائید خداهم شوق او کاسد کنم هم ساق شیطان بشکنمز آب حیاه حق چون یافتم من زندگیاین مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنمتن مینماید جاودان سر در نیارم هم بجانجان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنمدر لفظها معنی کنم گم گشتها پیدا کنمتا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنمزهاد را عارف کنم عباد را واقف کنمتابت ازین بیرون کشم تا توبهٔ آن بشکنمرندان جانست این جهان بروی هوا قفل دهانبازوی خیبر گیر کو تا قفل و زندان بشکنمبا تیغ مهر مرتضی گردن زنم بوبکر راهم سر ببرم از عمر هم پای عثمان بشکنماز آب من گردان بود من نان گردون کی خورمچون جوی من دریا شود گردون گردون بشکنممهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهمکرمه نسازد گوشهاش چون گوشهٔ نان بشکنمبهرام اگر تیرم زند با زهرهاش زهره درمهم تاج برجیس افکنم هم تخت کیوان بشکنمخاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهمبیخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنمای فیض تا کی شور و شر بر خویشتن زن این بترتا چند گوئی بیهده این بشکنم آن بشکنم
«غزل شماره ۶۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق تو کوتا که حرز جان کنمبعد از آن جان و دلش قربان کنمهمتی کو تا بظلمت در رومجست و جوی چشمه حیوان کنمهست انبان معانی در دلمهر چه یابم اندرین انبان کنمشکر لله دید سرم دادهاندسر فرازم سیر در قرآن کنمطاعت حق راست این در را کلیدآنچه فرموده است حق من آن کنماهل بیت مصطفا وجه اللهندروی دل را جانب ایشان کنمسر نهم در سیر قرآن و حدیثکار جانرا سر بسر سامان کنمفیض برخیز آنچه بتوانی بکنچند گوئی این کنم یا آن کنم
«غزل شماره ۶۴۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~فرمان نمیبرد این دل چهسان کنمکارم ز دست دل شده مشکل چسان کنمدست قضا بسلسلها بسته خواهششبا این دل اسیر سلاسل چهسان کنمروز ازل جنون و خرد بخش کردهاندمجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنمنقص و کمال جمله خلایق نوشتهاندآنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنمبا نفس خویش چون نتوانم بر آمدنبا خیل دیو راکب و راجل چهسان کنمدل ده مرا نخست و دلیری نظاره کنبا دشمن درون من بیدل چهسان کنمکارم گره گره شده چون زلف دلبرانیارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنمافتادهام بدست هجوم رسوم خلقضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنمآزادگان چست بمنزل رسیدهاندبا ننگ واپسی من کاهل چهسان کنمفیض و دلش بهم چو نسازند در سلوکدر راه دوست قطع مراحل چسان کنم
«غزل شماره ۶۴۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنمدر عشق آن نگار فکارم چهسان کنمموئی شدم ز حسرت موی میان اوموئی از او بدست ندارم چهسان کنمبستم دلی در او و گسستم ز غیر اواز بزم وصل او بکنارم چهسان کنمچون من گدای را ره وصلش نمیدهندتاب فراق دوست ندارم چهسان کنمچون گشت رفته رفته دلم در فراق اواین خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنماز دست رفت و صبر و شکیبائیم نماندراهی بکوی دوست ندارم چهسان کنمروزم شبست بیرخ چون آفتاب توبی او همیشه در شب تارم چهسان کنمگیرم که او نقاب برافکند و رخ نمودچون تاب آنجمال نیارم چهسان کنمگفتی که صبر چارهٔ در دست فیض رابر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم