«غزل شماره ۶۴۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~باده بیار ساقیا تا که بمی وضو کنممست خدا شوم نخست پس بنماز رو کنمکوزهگران چو عاقبت از سر من سبو کنندبهر شراب عشق حق خود سر خود سبو کنمبوئی از آنشراب اگر وقت نماز بشنومرو چو بقبله آورم عطر بهشت بو کنمچیست بهشت و عطر آن بوی خدا رسد از آنمست خدای چون شوم کار خدا نکو کنمگر نرسد بجام دست یا بسبو رسد شکستباده زخم بدم کشم در دهن و گلو کنمباده بود چو جان مرا گر نرسد روان مراغوطه زنم درون خم تن بروان فرو کنمسر چو ز می تهی شود نیست بجز کدوی خشکمن بیکی کدوی می چارهٔ این کدو کنمگر نکشم شراب او پس بچه خوشدلی زیمگر نکنم حدیث او پس بچه گفتگو کنمکفتر مست او منم بر سر دست او منمزان بنشاط بیخودی بقر بقو بقو کنمدر ازلم شراب داد جام الست ناب دادباز کشم از آن شراب مستی کهنه نو کنمگر ز طبیب عاشقان مرهم لطفی آیدمزخم هزار ساله را در نفسی رفو کنمسر نکشم ز همرهان پا بکشم ز گمرهانپشت کنم بدشمنان جانب دوست رو کنمچند بهر جهه دوم سخره این و آن شومسوی حبیب خود روم روی بروی او کنمبس که مرا ز خویش راند بس که بسینه ریش ماندفیض بیاز قهر او روی بلطف او کنم
«غزل شماره ۶۴۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر دل بعش من دهی بهر تو دلداری کنمور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنممستی شود گر آرزوت از عشق خود مستتت کنممخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنمیاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیسخواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاری کنمچشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شودچون روی سوی من کنی من هم ترا یاری کنمیک لحظه هشیار ار شوی ساقی شوم ساغر دهمدور از تو بیمار ار شوی من رسم تیماری کنمدرد ترا درمان کنم کار ترا سامان کنمعیب ترا پنهان کنم بهر تو ستاری کنمخیل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهمبر دشمنان جان تو آئین پیکاری کنمچون یار غمخوارت منم کف بر مدار از دامنمتا من ترا یاری کنم تا لطف و غمخواری کنمفیض اینجواب آنغزل از شعر مولانا که گفتکاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
«غزل شماره ۶۴۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از برکات حسن تو جذب مراد میکنمیاد خدای آیدم چون ز تو یاد میکنمجلوه کنی چو بر دلم قیمت جلوه ترانیست همین که جان دهم بکله مراد میکنمقبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خیالغم بدلت چو میرسد هم بتو شاد میکنمکار چو تنگ میشود بر دل و جانم از جهانروی شکفتهٔ تو یاد بهر گشاد میکنممونس و یار من توئی مصلح کار من توئیکار مرا بمن ممان زانکه فساد میکنمنامه چه میفرستمت باد صبا چو میوزدجان بمشایعت روان از پی باد میکنمدر صفت تو جان من شعر چهسان توان نوشتفیض ز خویش میرود چون ز تو یاد میکنم
«غزل شماره ۶۵۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شبها حدیث زلف تو تکرار میکنمتسبیح روز وصل تو بسیار میکنمچون دم زند صباح ز انوار طلعتتجان را ز عکس روی تو گلزار میکنماز پای تا بسر همه تن دیده میشومجانرا بدیده قابل دیدار میکنماز غمزهٔ نگاه تو بیهوش میشومدلرا ز چشم مست تو هشیار میکنمعکس تو چون در آینهٔ دل درآیدمبیخود حدیث واحد قهار میکنمترجیح بند هر سخنم ذکر خیر تستدر هر کلام نام تو تکرار میکنمبا مردمان حدیث تو گویم در انجمنتنها حدیث با در و دیوار میکنمگیرم سنای دل ز سنا برق روی تودر یوزهٔ ز قاسم انوار میکنمغم را بیاد روی تو از سینه میبرمدم را بذکر موی تو عطار میکنمشب را بیاد زلف تو میآورم بروزچون روز شد ستایش رخسار میکنمآهنگ من چو کرد بر آهنگ میزنمدلرا ز غم بناله سبکبار میکنمگر سرّ من بغیر نگوید رفیق منزودش بلطف خازن اسرار میکنمهرکس که گوش جان بسخنهای من دهداو را بصور موعظه بیدار میکنمهر کار خوب را که ز کردار عاجزمتحسین هر که کرد بگفتار میکنمپنهان کن از خلایق گر عاشقی کنیبا فیض هم مگوی که این کار میکنم
«غزل شماره ۶۵۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از شراب عشق مستی میکنمبا خیالی بتپرستی میکنمپیش چشمی و لبی هر دم غزلمیسرایم شور و مستی میکنماز شراب نرگس مستانهٔبیخودی و می پرستی میکنمچون شدم بیمار چشمی کی دگریاد روزی تندرستی میکنمچون ندارم بر وصال دوست پایچارها از تنگدستی میکنماز تغافلهای او خون میخورموز بلندیهاش پستی میکنمفیض از خود لاف هستی کی زنمهستیم چون اوست هستی میکنممیشوم عالی چو پستم میکندهستی از بالای پستی میکنم
«غزل شماره ۶۵۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با خیالت شور و مستی میکنمدر وصالت ترک هستی میکنماز دو چشم مست تو خون میخورموز لب لعل تو مستی میکنمزهر چشمی دارم نوش لبیخستگی و تندرستی میکنممست میگردم چو پستم میکنیسربلندیها ز پستی میکنمدر شب صول تو بندم زلهافکر روز تنگدستی میکنمگرچه عالی همتم در کار عشقپیش بالای تو پستی میکنمفیض دایم مست و هرگز می نخورداز شرابت عشق مستی میکنم
«غزل شماره ۶۵۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آنکه کارش با دلست و نیست او را دل منمآنکه را مرکب دلست و پای دل در گل منمآنکه او را هرچه حاصل شد بیغما دادعشقنیستش اکنون بجز بیحاصلی حاصل منمآنکه نقش اوست در مرآت کونین آن توئیآنکه نقش هر دو عالم را بود قابل منمآنکه در راه هوای نفس چالاکست و چستدر سلول راه حق افسرده و کاهل منمآنکه او در راه حق ننهاده گامی یکنفسکرد عمر خویشتن را صرف در باطل منمآنکه او را جا بود در آسمانها با ملکسر نگون افتاد اکنون در چه بابل منمآنکه مقصود دلفیض است در عالم توئیآنکه بسته در خیال تست جان و دل منم
«غزل شماره ۶۵۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بسوی او نگرم کان ناز میبینمو گر بخویش سرا پا بناز میبینمدل ار غمین شود آن راز خویش مییابمو گر خوش است از آن دلنواز میبینمبآسمان و زمین بینم ار بدیدهٔ دلجبال معرفت و بحر راز میبینمغبار غیر ز مرآت دل چو میروبمبر وی جان دری از غیب باز میبینمچو عشق نیست رهی سوی او سخن کوتهکه راه دیگر و دور و دراز میبینمبر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوستبروی دوست در دوست باز میبینمزر وجود من از غش نمیرسد خالصببوتهٔ غم او تا گداز میبینموفای اوست وفا و وفای اوست وفاوفا جفا شود ار امتیار میبینمعنای او همه راحت غمش همه شادیستبلای اوست عطا سوز و ساز میبینمبغیر هستی او هستی نمیدانمجهان همه بحقیقت مجاز میبینمبمیرم ار بجز او زندهٔ گمان دارمبسوزم ار بجز او کار ساز میبینمفنا شوم اگر اغیار را بقا باشدنباشم ار بجز او بینیاز میبینمحرام باد بر آن دل محبتش که دروبجز محبت او را جواز میبینمهزار سجده شکر ار کنی کمست ای فیضکه بر رخ تو در دوست باز میبینم
«غزل شماره ۶۵۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در چهرهٔ مهرویان انوار تو میبینمدر لعل گهر باران گفتار تو میبینمدر مسجد و میخانه جویای تو میباشمدر کعبه و بتخانه انوار تو میبینمبتخانه روم گر من تا جلوهٔ بت بینمچو نیک نظر گردم دیدار تو میبینمهرکو ز تو پیدا شد هم در تو شود پنهانپیدا و پنهان گشتن هم کار تو میبینماز کوی تو میآیم هم سوی تو میآیمدر سیر و سلوک خود انوار تو میبینمهم کشته این عیدم هم زنده جاویدممنصور صفت خود را بردار تو میبینمگاهی که مرا کاهی گه قیمتم افزائیدر سود و زیان خود را بازار تو میبینمهرکس شده در کاری سرگشته چو پرکاریسرگشتگی جمله در کار تو میبینمهرجا که روم نالم چون بلبل شوریدهسرتاسر عالم را گلزار تو میبینمخون در جگر لاله از داغ تو میبینمچشم خوش نرگس را بیمار تو میبینمپروانه بگرد شمع جویای جمال توبلبل بگلستانها هم زار تو میبینماز خود نه خبردارم نه عین و اثر دارمدر نطق و بیان فیض گفتار تو میبینم
«غزل شماره ۶۵۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حسن رخ مه رویان از روی تو میبینمدلجوئی دلداران از خوی تو میبینمهرجا که بود نوری از پرتو روی تستهر جا که بود آبی از جوی تو میبینمچشم خوش خوبان را بیمار تو میدانممحراب دو عالم را ابروی تو میبینمگبر و مغ و ترسا را جویای تو میبینمروی همه عالم را واسوی تو میبینمبلبل بگلستانها از بهر تو مینالدبوی گل و ریحانها از بوی تو میبینمتشویش دل درهم از زلف تو میدانماسباب پریشانی گیسوی تو میبینمعاشق سر کو گردد من گرد جهان گردمچون جمله عالم را من کوی تو میبینماملاک و لطایف را چوگان تو میدانمافلاک و عناصر را من کوی تو میبینماندر دل هر ذره خورشید جهان تابیستمن تابش آن خورشید از روی تو میبینماین عالم فانی را هر دم ز تو، نو از نومن کهنه نمیبینم من نوی تو میبینماز هیچ صدائی من جز حرف تو نشنیدمهیهات دل هرکس یا هوی تو میبینمدر بحر محیط عشق شد غرق وجود فیضوین چشم گهر بارش واسوی تو میبینم