انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 67 از 98:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۶۵۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
زین جهان پست بالا میروم
تا محل قدس اعلا میروم

از مکان و لامکان خواهم گذشت
تا فراز جا و بیجا میروم

میروم تا موطن اصلی خویش
از کجاها تا کجاها میروم

نقی باطل کردم و اثبات حق
از لم و لا سوی الا میروم

مرغ جان را رسته بال معرفت
تا نه پنداری که با پا میروم

این دوتائی خرقهٔ پر عار را
خرق کردم عور و یکتا میروم

رفته رفته در تنم جان شد بزرگ
تنگ شد جا سوی بیجا میروم

من نمی‌گنجم درین عالم دگر
بر من اینجا تنگ شد جا میروم

میروم تا منبع هر هستیی
جای فیض آنجاست آنجا میروم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۵۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم

زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم

جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
بی دل و جان از این دیار میروم و نمیروم

گر قدمی نهی به پیش باز کشم بسوی خویش
نیست بدستم اختیار میروم و نمیروم

روی دلم بزجر خست پای دلم بزلف بست
خسته و بسته دلفکار میروم و نمیروم

سوی من از حیا نظر میکند و نمیکند
من ز ادای او زکار میروم و نمیروم

گه بلقاش جان و دل میدهم و نمیدهم
گاه ز خویش فیض وار میروم و نمیروم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۵۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
رعیتی است چو خاری بیا امیر شوم
میسراست غنا من چرا فقیر شوم

بهمتی شوم استاد کارخانهٔ عشق
تلمذ خردم پس بیاد پیر شوم

بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم
عزیز دهر توان شد چرا حقیر شوم

ز قید عقل رهم دل بعشق حق بندم
چرا بعقل و تکالیف عقل اسیر شوم

بداردم بدر شه بگیردم بگنه
بدست عقل چو در بند دار و گیر شوم

جنون عشق بدست‌ آورم شوم استاد
شهنشهی کنم و میر هر امیر شوم

دوم ز مملکت عقل تا فلاه جنون
بشیر اهل جنون باشم و نذیر شوم

اگر اسیر شوم عشق را اسیری به
که چون اسیر شوم عشق را امیر شوم

هر آنچه یافتم ای فیض از اسیری بود
مرید باشم از آن به که شیخ و پیر شوم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بینم چو جمال یار مدهوش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم

چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم

از دور آید برش سراسیمه دوم
نزدیک من آید همه آغوش شوم

آید بکنارم ز میان بر خیزم
گیرد ببرم چو تنگ از هوش شوم

لب بر لب من نهد شوم مست و خراب
گر بوسه دهد ز ذوق بیهوش شوم

ساغر دهدم شوم ز سر تا پا لب
گوید چو بنوش جملگی نوش شوم

آشفته کند زلف و گشاید گیسو
سر مست و خراب و واله از بوش شوم

خواهد دل و جان شوم سراپا دل و جان
خدمت خواهد همه تن و توش شوم

بهر طوفش شوم سراپا گردان
یاری اگرش بود همه روش شوم

گیسو چو کمند و زلف چون دام کند
صید زلف و اسیر گیسوش شوم

گوید چو بیا شوم ز سر تا پا سر
غلطان غلطان چو گوی واسوش شوم

گر تیغ کشد شوم سراسر گردن
تا کشته شوم خاک سر کوش شوم

تیر اندازد شوم سراپای هدف
وانگه قربان دست و بازوش شوم

چوگان چو بدست گیرد و تازد رخش
در عرصه میدان شوم و گوش شوم

در دیگ جفا و محنتم گر بپزد
از سر تا پای جملگی جوش شوم

گر لعل شکر بار بگفتار آرد
چون فیض شکر کشم و خاموش شوم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
باده در باده مست چون نشوم
یار ساقی ز دست چون نشوم

رخ برافروخت چون نسوزم من
قد برافروخت پست چون نشوم

بست در پیچ زلف خم در خم
پای دلرا ز دست چون نشوم

باده او هوشیار چون باشم
ساقی او می پرست چون نشوم

اوست قبله سجود چون نکنم
اوست بت بتپرست چون نشوم

هست او من چسان نباشم نیست
هستیم اوست هست چون نشوم

دل اشکسته میخرد دلدار
طالب این شکست چون نشوم

گفت اگر عاشقی فنا شوفیض
راه عذرم ببست چون نشوم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آنکه ز الطاف نو پیوست بهم
عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهای مرا غیرت تو
مجتمع تا شده بشکست بهم

نتوان کرد نهان تا دیدم
نگهت تا نگهم جست بهم

تا کند با دل عشاق قتال
صف مژگان تو پیوست بهم

بنگاهی بتوانی کشتن
لطف و قهرت چو دهد دست بهم

عاقبت افکندم چشمانت
متفق گشت دو بد مست بهم

بهر یک دل که کند صید از من
گشت زلفین تو یک شست بهم

شاد از آنم که گرم سر برود
غم تو با دل من هست بهم

تا کند همرهی یاران فیض
این غزل داد مرا دست بهم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از عشق یار خوشم از حسن یار هم
زان می مدام مستم و زان میگسار هم

او جلوه مینماید و من میروم ز خود
از خویش شکر دارم و از لطف یار هم

هرکس که دید جلوه‌اش از خویش شد تهی
از دست رفت کارش و دستش ز کار هم

یکجلوه کرد و بر دو جهان هر دو مست شد
بیخود ازو زمین و فلک بی‌قرار هم

یکجلوه کرد حسرت ازو صدهزار ماند
آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم

زان جلوه است شعله دلهای عاشقان
زان جلوه است داغ دل روزگار هم

زان جلوه است موج هوا و ثبات کوه
زان جلوه است جوش و خروش بحار هم

زان جلوه است تازگی و سبزی چمن
زان جلوه است شور خزان و بهار هم

زان جلوه است ناله و افغان عندلیب
زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم

زان جلوه کام فیض برآمد درین جهان
در نشاهٔ که عیش بود پایدار هم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم

با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم

دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم

پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم

آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم

نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم

افتاده‌ام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم

یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم

ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم

از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم

یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم

کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم

بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم

کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم

حسنش در آسمان و زمین جلوه‌گر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم

صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم

جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم

گلدسته‌اش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم

دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم

ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دل میکنمت فدا و جان هم
از تست اگر چه این و آن هم

دل را بر تو چه قدر باشد
یا جان کسی و یا جهان هم

بر روی زمین ندیده چشمی
ماهی چو زتو بر آسمان هم

در ملک و ملک نظیر تو نیست
در هشت بهشت جاودان هم

جائی که نهی تو پای آنجا
ما سر بنهیم و قدسیان هم

مهمان شوی ار شبی مارا تو
دل پیش کشم ترا و جان هم

تا بر سر خوان بجز تو نبود
مهمان باشی و میزبان هم

گم گشتهٔ وادی غمت را
بی‌نام بمان و بی‌نشان هم

فیض از تو و جان و دل هم از تو
این باد فنای تو و آن هم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 67 از 98:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA