«غزل شماره ۶۶۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهمکو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهمکو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنمفرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهمساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔمشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهمسر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فناو آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهمآتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکانبیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهمزین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روماز لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهمیا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خودتا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
«غزل شماره ۶۶۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاد یاران که کنند از دل و جان یاری همپا ز سر کرده روند از پی غمخواری همغم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئیبهره گیرند ز دانش بمدد کاری همکم کنند از خود و افزونی یاران طلبندرنج راحت شمرند از پی دلداری همرنج بر جان خود از بهر تن آسائی یارحامل بار گران بهر سبکباری همهمه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گلتنگدل از خود و خندان بهواداری همرنجه کردند که راحت برسانند بهمزخمی تیغ جفا بهر سپر داری هماز ره لطف و محبت همه هم را دلجویوز سر مهر و وفا در صدد یاری همنور بخشند بهم چونکه بصحبت آیندروز خورشید هم و شمع شب تاری هماین می و ساقی آن و طرب و مستی اینجام سرشار هم و منبع سرشاری همسرشان ز آتش سودای محبت پر شورپای پر آبله در راه طلبکاری همخواب غفلت نگذارند که غالب گرددهمه هم را بصرند و همه بیداری همراحت جان و طبیبان دل یکدیگرندیار تیمار هم و صحت بیماری همهمه همدرد هم و مایهٔ درمان دهندهمه پشت هم و آسان کن دشواری همفیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شویخود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
«غزل شماره ۶۶۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا هرچند رانی دیگر آیماگر از پا در آیم از سر آیمگرم از در برانی آیم از بامورم از بام رانی از در آیمنیارم صبر کردن بی تو یکدمکه نتوانم بهجرانت بر آیمفراقت سخت خونریز است و بیباکوصالت را کجا من در خور آیمنه با تو میتوان بودن نه بی توندانم تا بعشقت چون بر آیمبکش خنجر بقصد کشتن منکه تا رقصان به پیش خنجر آیمنهم سر پیش تیغت بهر بسملبقربانت شوم گردت بر آیمتوئی خور منم از ذره کمترچو ذره از عدم هم کمتر آیممگر لطف تو دست فیض گیردو گرنه در رهت از پا در آیم
«غزل شماره ۶۷۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایمفتاده بر ره تو خاک رهگذار توایمبلندی سرما خاکساری در تستبنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایمتوئی قرار دل ما اگر قراری هستو گر قرار نداریم بیقرار توایمبسوی تست بهر سو که میکنیم سفربهر دیار که باشیم در دیار توایماگر اطاعت تو میکنیم مخلص توو گر کنیم گناهی گناه کار توایمبهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهیاگر ز خلق نهانیم آشکار توایمز کردهای بد خویشتن بسی خجلیمبپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایماگر چه نامه سیاهیم از اطاعت توچو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایمبگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفتغمین مباش که ما یار غمگسار توایم
«غزل شماره ۶۷۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتادهایمدر تک این بحر اخضر چون گهر افتادهایمجامه نیلی کرده و بر حال ما بگریستهتا چو اشک این آسمان از نظر افتادهایمگرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر استلیک از خود در دو عالم بیخبر افتادهایممیبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمیبهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتادهایمهان بیا تا عیب هم پوشیم چون دلق و کلاهتا بکی در پوستین یکدیگر افتادهایمبر فلک بنهیم پا پس کاروانرا سر شویمگرچه در راه خدا بی پا و سر افتادهایمرو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعددوستان بهر چه دور از یکدیگر افتادهایمرهنما ای رهنما و دستگیر ای دستگیربیدلیل و زاد و مرکب در سفر افتادهایمفیض را یا رب مدد کن تا بعلیین رسدچند در سجین بی هر شور و شر افتادهایم
«غزل شماره ۶۷۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتادهایمخورده آدم گندم و ما از جنان افتادهایمهمنشین قدسیان بودیم در جنات عدنحالیا در ظلمت این خاکدان افتادهایمپخته نان ما خدای ما و ما از روی جهلاز برای نان بهر در چون خسان افتادهایمدست پرورد ملایک بوده خورده آب قدساز بنان قدسیان اینجا بنان افتادهایمدر کنار خویش ما را دوست پرورد و کنونچون اسیران در میان دشمنان افتادهایمبار سنگین امانت را بدوش افکندهایماز فضولی زیر این بار گران افتادهایمشکر لله نیستم از جستجو فارغ دمیآنچه رفت از دست ما در کسب آن افتادهایمقومی از بهر سراغش پای از سر کردهاندماهم از سر همره این کاروان افتادهایمزینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهاندر قفس در جستجوی آشیان افتادهایمروز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کوناز پی آن جان جان در این و آن افتادهایمگرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ماما ببویش در زمین و در زمان افتادهایمگرچه فوق لامکانست و مکان مقصود مااز خیالش در مکان ولا مکان افتادهایممیفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ماما بره دنبال این برق جهان افتادهایمآفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیمدر تماشای بهشت جاودان افتادهایمآفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرستسجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتادهایمآستین بینیازی بر دو کون افشاندهایمبر در حق لیک سر بر آستان افتادهایمفیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرستاز قضا گاهی چنین گاهی چنان افتادهایم
«غزل شماره ۶۷۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از حضور قدس جانرا در سفر افکندهایمدر سفر هم خویش را در شور و شر افکندهایمدر کف نفس و هوا و دیو اسیر افتادهایمتا بلذات جهان بیجا نظر افکندهایمبهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهانخویشتن را چون گدایان دربدر افکندهایمراه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویمبی محابا خویشتن را در خطر افکندهایمراه جنت را بما بنموده حق با صد دلیلاز ضلالت خویش را ما در سقر افکندهایمسوی ما از یار ما با آنکه میآید خبرما درین ره خویشتن را بیخبر افکندهایمدوست را با ما نظرها هست پیدا و نهانما چو کوران آن نظرها از نظر افکندهایمجان ما را تیر باران حوادث کرد چرخما به پیش تیر بارانش سپر افکندهایمتا نپنداری که ما اینراه را خود میرویمپیش چوگان قضا چون گوی سر افکندهایمجان شد این تن وعدهٔ دیدار جانان تا شنیدچشم شد در گوش تا ما این خبر افکندهایمحرف او بشنیده دل هر جا که گوشی دادهایمروی او دیده است جان هر جا نظر افکندهایمتا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شدبهر کاری فیض خود را در سفر افکندهایم
«غزل شماره ۶۷۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیمدیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیمحالی بغم رو کردهایم با عیش یکرو کردهایمشادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیمبا جنت و طوبی چهکار چون کام ما از غم رواستاز آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیمچون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتندما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیمترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تویک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیمگر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشقلیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیمافسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتیای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
«غزل شماره ۶۷۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما سر مستان مست مستیمبا ساقی و می یکی شدستیمدر ساقی و یار محو گشتیماز ننگ وجود خویش رستیمتا دست بدست دوست دادیمپیوند ز خویشتن گسستیمتا چشم بروی او گشادیمزان نرگش مست مست مستیمتا پای بکوی او نهادیماز دست ببوی او شدستیمبا باده زدیم جوش در خمتا باده شدیم و خم شکستیمما باده و باده ما دوئی نیستما رسم دوئی بهم ز دستیمما از مستی و مستی است از مادر روز الست عهد بستیمما از ساقی و ساقی است از مادر عیش بکام دل نشستیممستی نکنیم از آب انگورما مست ز بادهٔ الستیمما بی می مستی دمی نبودیمبودیم همیشه مست و هستیماز ما مطلب صلاح و تقویما عاشق و رند و می پرستیمبرخواستهایم از دو عالمتا در صف میکشان نشستیمکس پای بما ندارد ایفیضما سر مستان مست مستیم
«غزل شماره ۶۷۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکوی یار بیپروا گذشتیمدل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیمغلط کی میتوان ز آنجا گذشتنمگر ما بیخود و بی ما گذشتیمنه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماندهم از ما هم ز سر هم پا گذشتیمچو از یار حقیقی بوی بردیمز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیمعیان دیدیم خورشید ازل راز هر مه طلعت زیبا گذشتیمحدیث از شاهد و ساقی مگوئیدکه این را خط زدیم و آنرا گذشتیمبجان و دل غم مولی گزیدیمهم از دنیا هم از عقبا گذشتیمنمیپیچیم در زهاد و عبادهم از اینها هم از آنها گذشتیمنه از دنیا و عقبا طرف بستیمبماندیم این دو را برجا گذشتیمچو در اقلیم بیجانی رسیدیمز راه و منزل و ماوا گذشتیمبخلوت خانهٔ توحید رفتیمهم از لا و هم از الا گذشتیمدل و جانرا بحق دادیم چون فیضز گفت و گو و از غوغا گذشتیم