انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 68 از 98:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۶۶۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم

کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم

سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم

آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم

زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم

یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم

غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم

کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم

رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم

همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم

رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم

از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم

نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم

این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم

سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم

خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم

راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم

همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم

فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۶۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا هرچند رانی دیگر آیم
اگر از پا در آیم از سر آیم

گرم از در برانی آیم از بام
ورم از بام رانی از در آیم

نیارم صبر کردن بی تو یکدم
که نتوانم بهجرانت بر آیم

فراقت سخت خونریز است و بیباک
وصالت را کجا من در خور آیم

نه با تو میتوان بودن نه بی تو
ندانم تا بعشقت چون بر آیم

بکش خنجر بقصد کشتن من
که تا رقصان به پیش خنجر آیم

نهم سر پیش تیغت بهر بسمل
بقربانت شوم گردت بر آیم

توئی خور منم از ذره کمتر
چو ذره از عدم هم کمتر آیم

مگر لطف تو دست فیض گیرد
و گرنه در رهت از پا در آیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر بدیم و گر نیک خاکسار توایم
فتاده بر ره تو خاک رهگذار توایم

بلندی سرما خاکساری در تست
بنزد خلق عزیز بم از آنکه خوار توایم

توئی قرار دل ما اگر قراری هست
و گر قرار نداریم بیقرار توایم

بسوی تست بهر سو که میکنیم سفر
بهر دیار که باشیم در دیار توایم

اگر اطاعت تو میکنیم مخلص تو
و گر کنیم گناهی گناه کار توایم

بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهی
اگر ز خلق نهانیم آشکار توایم

ز کردهای بد خویشتن بسی خجلیم
بپوش پردهٔ عفوی که شرمسار توایم

اگر چه نامه سیاهیم از اطاعت تو
چو فیض دشمن دیویم و دوستدار توایم

بگوش هوش شنیدم که هاتفی میگفت
غمین مباش که ما یار غمگسار توایم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ما ز مافوق فلک در بحر و بر افتاده‌ایم
در تک این بحر اخضر چون گهر افتاده‌ایم

جامه نیلی کرده و بر حال ما بگریسته
تا چو اشک این آسمان از نظر افتاده‌ایم

گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است
لیک از خود در دو عالم بیخبر افتاده‌ایم

میبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمی
بهر خود در باغ دنیا بی ثمر افتاده‌ایم

هان بیا تا عیب هم پوشیم چون دلق و کلاه
تا بکی در پوستین یکدیگر افتاده‌ایم

بر فلک بنهیم پا پس کاروانرا سر شویم
گرچه در راه خدا بی پا و سر افتاده‌ایم

رو بشهرستان قرب آریم از صحرای بعد
دوستان بهر چه دور از یکدیگر افتاده‌ایم

رهنما ای رهنما و دستگیر ای دستگیر
بی‌دلیل و زاد و مرکب در سفر افتاده‌ایم

فیض را یا رب مدد کن تا بعلیین رسد
چند در سجین بی هر شور و شر افتاده‌ایم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتاده‌ایم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده‌ایم

همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن
حالیا در ظلمت این خاکدان افتاده‌ایم

پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل
از برای نان بهر در چون خسان افتاده‌ایم

دست پرورد ملایک بوده خورده آب قدس
از بنان قدسیان اینجا بنان افتاده‌ایم

در کنار خویش ما را دوست پرورد و کنون
چون اسیران در میان دشمنان افتاده‌ایم

بار سنگین امانت را بدوش افکنده‌ایم
از فضولی زیر این بار گران افتاده‌ایم

شکر لله نیستم از جستجو فارغ دمی
آنچه رفت از دست ما در کسب آن افتاده‌ایم

قومی از بهر سراغش پای از سر کرده‌اند
ماهم از سر همره این کاروان افتاده‌ایم

زینجهان در پرده میجوئیم راه آن جهان
در قفس در جستجوی آشیان افتاده‌ایم

روز و شب بی پا و سر گردیم گرد هر دو کون
از پی آن جان جان در این و آن افتاده‌ایم

گرچه بیرون از زمین است و زمان دلدار ما
ما ببویش در زمین و در زمان افتاده‌ایم

گرچه فوق لامکانست و مکان مقصود ما
از خیالش در مکان ولا مکان افتاده‌ایم

میفتد عکس جمالش دمبدم بر جان ما
ما بره دنبال این برق جهان افتاده‌ایم

آفرین بر دیدهٔ حق بین ما کاندر جحیم
در تماشای بهشت جاودان افتاده‌ایم

آفرین بر دیدهٔ بینای عشق حق پرست
سجدهٔ حق کرده و پیش بتان افتاده‌ایم

آستین بی‌نیازی بر دو کون افشانده‌ایم
بر در حق لیک سر بر آستان افتاده‌ایم

فیض گاهی حق پرستست و گهی باطل پرست
از قضا گاهی چنین گاهی چنان افتاده‌ایم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از حضور قدس جانرا در سفر افکنده‌ایم
در سفر هم خویش را در شور و شر افکنده‌ایم

در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتاده‌ایم
تا بلذات جهان بیجا نظر افکنده‌ایم

بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان
خویشتن را چون گدایان دربدر افکنده‌ایم

راه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویم
بی محابا خویشتن را در خطر افکنده‌ایم

راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل
از ضلالت خویش را ما در سقر افکنده‌ایم

سوی ما از یار ما با آنکه می‌آید خبر
ما درین ره خویشتن را بی‌خبر افکنده‌ایم

دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان
ما چو کوران آن نظرها از نظر افکنده‌ایم

جان ما را تیر باران حوادث کرد چرخ
ما به پیش تیر بارانش سپر افکنده‌ایم

تا نپنداری که ما اینراه را خود میرویم
پیش چوگان قضا چون گوی سر افکنده‌ایم

جان شد این تن وعدهٔ‌ دیدار جانان تا شنید
چشم شد در گوش تا ما این خبر افکنده‌ایم

حرف او بشنیده دل هر جا که گوشی داده‌ایم
روی او دیده است جان هر جا نظر افکنده‌ایم

تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شد
بهر کاری فیض خود را در سفر افکنده‌ایم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم

حالی بغم رو کرده‌ایم با عیش یکرو کرده‌ایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم

با جنت و طوبی چه‌کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم

چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم

ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم

گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم

افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ما سر مستان مست مستیم
با ساقی و می یکی شدستیم

در ساقی و یار محو گشتیم
از ننگ وجود خویش رستیم

تا دست بدست دوست دادیم
پیوند ز خویشتن گسستیم

تا چشم بروی او گشادیم
زان نرگش مست مست مستیم

تا پای بکوی او نهادیم
از دست ببوی او شدستیم

با باده زدیم جوش در خم
تا باده شدیم و خم شکستیم

ما باده و باده ما دوئی نیست
ما رسم دوئی بهم ز دستیم

ما از مستی و مستی است از ما
در روز الست عهد بستیم

ما از ساقی و ساقی است از ما
در عیش بکام دل نشستیم

مستی نکنیم از آب انگور
ما مست ز بادهٔ الستیم

ما بی می مستی دمی نبودیم
بودیم همیشه مست و هستیم

از ما مطلب صلاح و تقوی
ما عاشق و رند و می پرستیم

برخواسته‌ایم از دو عالم
تا در صف میکشان نشستیم

کس پای بما ندارد ایفیض
ما سر مستان مست مستیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۶۷۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بکوی یار بی‌پروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم

غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم

نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم

چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم

عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم

حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم

بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم

نمی‌پیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم

نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم

چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم

بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم

دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 68 از 98:  « پیشین  1  ...  67  68  69  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA